eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
36 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌بیست‌ونه سراب🕳 از صدرا خدا حافظی کردم و برگشتم فائزه به صندلی کنارش اشاره
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 زهرا نگاهش رو از روی صورت ندا برداشت و کنجکاو پرسید ؟ _منظورت از اون دو نفر کیا هستن؟مگه چکار کردن گلوش رو صاف کرد و ادامه داد _البته اگر دوست داری بگو وگرنه بریم سر بحث خودمون حرفای که قرار بود در مورد پیر زاده بهمون بگی ندا فنجون قهوه ش رو روی نعلبکی گذاشت _ همه این اتفاق های این چند وقت مسببش همین پیرزاده از خدا بی خبره اگر اون همه حرف الکی و دروغ رو به سهیل نزده بود و شایعه پراکنی نکرده بود اینطوری اوضاع و احوال من بهم نمیریخت هرسه تا از حرفی که شنیدیم جا خوردیم با نگاه متعجب و مبهوت به صورتش خیره شدیم فائزه همونطور که چشمش هاش گرد شده بود لبهاش رو از هم جدا کرد و پرسید _چه شایعه ای ؟سهیل کیه؟ نفسش رو با آهی که حاکی از ناراحتی بود بیرون فرستاد _سهیل کیانی حرف‌هاش لحظه به لحظه ما را بیشتر متعجب می‌کرد و زهرا زبونش رو روی لبش کشید _منظورت دکتر کیانی دانشگاه خودمونه؟ با تکون دادن سرش جواب زهرا رو داد _آره من و سهیل کیانی قرار بود آخرای تابستون برای ادامه تحصیل بریم آلمان که کیانی بعد از پیگیری هاش گفت باید صبر کنیم طرحت کامل تموم بشه بعد بریم چند باری برای رفتنمون با پیرزاده حرف زده بود همدیگه رو دیده بودن قرار شد تا قبل از شروع شدن طرح من کارهای بله برون و عقد انجام بدیم بعد سهیل اگر بتونه یه کاری کنه زودتر بریم و بعد از تموم شدن تخصص من برگردیم و جشن عروسی بگیریم همه چیز داشت خوب پیش میرفت چند جلسه ای خانواده هامون همدیگه رو دیدن و قرار و مدار ها رو گذاشتن تا اینکه چند روزی از سهیل خبری نبود، بهش زنگ میزدم و پیام میدادم جواب نمیداد، زنگ میزدم خواهر و برادرش میگفتن سهیل میگه خودش تماس میگیره ولی بازم خبری ازش نمیشد این تغییر یهوییش داشت اذیتم میکرد تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم برم بیمارستان ببینمش و دلیل این رفتارهاش رو بفهمم نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌سی‌ام سراب🕳 زهرا نگاهش رو از روی صورت ندا برداشت و کنجکاو پرسید ؟ _منظور
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 زهرا فنجون قهوه ش رو روی میز گذاشت و گلوش رو صاف کرد و گفت: _خب رفتی بیمارستان چی شد؟ ندا سرش رو چرخوند رو به پنجره و خیره شد به بیرون، آهی کشید و چشم هاش روبست برگشت به روزهای گذشته _وقتی روبروی ایستگاه پرستاری دیدم اول از دیدنم جا خورد و قیافه طلبکارانه ای به خودش گرفت بیرون اومد روبروم ایستاد سلام کردم با اخم جواب داد _چرا اومدی اینجا؟ _کارت دارم وگرنه بیکار نیستم این همه راه بیام سهیل نگاه چپ چپش رو از روم برداشت _اول هماهنگ میکردی بعد می اومدی _ وقتی گوشیت رو جواب نمیدی با سخنگو پشت خط هماهنگ کنم؟ دوباره اخم هاش رو توی هم کشید _چرا صدات رو روی سرت میندازی؟ آروم‌تر صحبت کن، گوشم درد گرفت از نگاه با جذبه ش ترسی به دلم نشست نبایدبزارم متوجه حالم بشه وگرنه امکان داره از ترسیدنم خوشحال بشه، نگاهم توی صورتش چرخید _وقتی بی دلیل رد تماس میزنی و به بقیه هم میگی وعده وعید بدن خودت بهم زنگی میزنی من رو معطل میزاری و زنگ هم نمیزنی بایدم صدام بلند بشه نفس کلافه ای کشید و با اخم به داخل حیاط اشاره کرد _برو پیش ماشین الان میام چی فکر کرده پیش خودش که اینطوری باهام حرف میزنه باید حالش رو بگیرم انگار متوجه نیست داره با کی حرف میزنه با اخم و حرص سمت حیاط رفتم بعد از چند دقیقه وارد حیاط شد و سمتم اومد _مگه نگفتم برو پیش ماشین جلوی در وایسادی که چی بشه؟ نفس کلافه ای کشیدم و سویچم رو از داخل جیبم بیرون آوردم و جلوی چشم هاش تکون دادم و با حرص گفتم _کجا تشریف میبری من با ماشین خودم میام _هرجا که میری برو پشت سرت میام سوار ماشین شدم برای اینکه تمرکزم رو حفظ کنم و آروم بشم چند نفس کشیدم با کف دستم ضربه آرومی روی فرمان زدم _اه کاش بیمارستان نمی اومدم نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از دُرنـجف
اشهد ان علی ولی الله
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌‌_سی‌ویک سراب🕳 زهرا فنجون قهوه ش رو روی میز گذاشت و گلوش رو صاف کرد و گفت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 نگاهی به جمعیت و شلوغی کافی شاپ انداختم و روی پاشنه پا چرخیدم با دیدن صورت عصبانی و رگ های بیرون زده گردن سهیل غالب تهی کردم اگر بهش بگم بریم یه جای دیگه امکان داره عصبانی تر بشه امروز کلا کارم شده پشیمون شدن از هرجای که میرم اون از بیمارستان اینم از اینجا، خدا امروز بخیر بگذرونه کیفش رو روی میز گذاشت و شماتت بار گفت _من آوردی اینجا به تماشای بقیه بشینم آب دهنم رو بزور قورت دادم و سمت میز رفتم و روبروش نشستم و زیر لب گفتم _نه اومدم بپرسم چرا جواب زنگ و پیام ها رو نمیدی با شنیدن حرفم درونش آتش روشن شد و یهو شعله‌ ور شد _چرا باید جواب کسی که به بازیم گرفته رو بدم ؟ با تعجب نگاهش کردم _خانم بخرد خودتون به خنگ بازی نزنید من همون روزی که باهاتون صحبت کردم گفتم قصدم ازدواج نه دوستی و سرکار گذاشتن شما، گفتم یانه؟ سرم رو تکون دادم _مگه من گفتم قصدم ازدواج نیست؟ طوری که نفت روی آتیش ریخته بشه عصبانیتش شعله ور تر شد چشم هاش رو بست و دست هاش رو مشت کرد و آروم روی میز کوبید _ حالم از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بهم میخوره کسی که بهم دروغ بگه به شعورم توهین کرده وقتی قول و قرار ازدواج به کسی دیگه دادی مگه من مسخره شما هستم که الکی بازیم بدید شایدم حرف مازیار درست باشه چند نفر دیگه هم مثل من سرکار گذاشتی من رو بخاطر درست شدن شرایط اقامت تحصیلی و خارج رفتن اون یکی ها به چه دلیلی؟ بغض سنگینی که به گلوم نشسته و جلوی راه نفس کشیدنم رو گرفته رو باید مهارش کنم نباید غرورم پیشش شکسته بشه به زور زبونم که خشک شده بود رو تکون دادم و بغضم رو سرکوب کردم _حواستون به حرف زدنتون باشه پیرزاده غلط کرده با شما، برای این تهمتی هم که زدید از هر دوتاتون شکایت میکنم ببینم چند نفری که میگید رو میتونید بیارید حرفتون رو ثابت کنید یا به التماس و خواهش می افتید برای رضایت گرفتن صندلی رو عقب کشیدم به محض بلند شدنم صداش بلند شد _بشینید سر جاتون، پیرزاده دروغ میگه من دروغ میگم عرفان حاجتی چی اونم دروغ میگه؟ خودم صداش رو شنیدم که به مازیار گفت باهم در ارتباط هستید بُهت زده بهش خیره شدم _عرفان حاجتی گفت با من در ارتباطه؟من بهش قول ازدواج دادم؟امکان نداره این چرت و پرتها رو سر هم کردی که چی بشه؟حرفهای که زدید رو نتونستید عملیشون کنید دنبال بهانه میگیردید همه چی بهم بریزه، فکر کردید چهارتا حرف پشت سرم بزنید میام به دست و پاتون می افتم و التماساتون میکنم که بیا من رو بگیر! نه آقای کیانی خواب دیدید خیر باشه من برای موندن کسی خواهش و تمنا نمیکنم هر کسی رو لایق زندگی کردن و کنارم بودنم ندونم کنارش میزارم از این لحظه هم دیگه هیچ چیزی بین من و شما وجود نداره یه حساب و کتاب مالی که تا امشب وقت دارید همه پولی که بهتون دادم واریز بزنید نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
هدایت شده از  حضرت مادر
بی‌هماننده-حسین‌ستوده.mp3
1.72M
- بی هماننده ؛ مرحبا به بازویی که خیبر ُکنده
هدایت شده از دُرنـجف
روزت مبارک پدر ایران ♥️ اى تمام وصيت حاج‌قاسم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌‌سی‌ودو سراب🕳 نگاهی به جمعیت و شلوغی کافی شاپ انداختم و روی پاشنه پا چرخی
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 بدون خداحافظی کیفم رو برداشتم و از کافی شاپ خارج شدم. سوار ماشین شدم تموم عصبانیتم رو روی در ماشین خالی کردم و در رو محکم بهم کوبیدم دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و چند لحظه چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ماشین رو روشن کردم قبل از اینکه حرکت کنم، صدای کیانی توی ذهنم طنین‌انداز شد. حرف‌هاش مثل یه طوفان در گوشم پیچید. دستم رو از روی فرمون برداشتم، سمت کیفم بردم و گوشیم رو بیرون آوردم. توی مخاطبا دنبال شماره حاجتی گشتم و پیداش کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم بعد خوردن چند بوق صداش پخش شد _سلام خانم بخرد آب دهنم رو به سختی فرو دادم سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و با لحن دلخوری گفتم _علیک سلام آقای حاجتی فکر میکردم توی دانشگاه اگر دو تا آدم حسابی که سرشون به کار خودشون باشه دنبال تهمت زدن به این و اون نباشن و آدم بتونه برای درس و دانشگاه روش حساب کنه یکیشون شما باشی اما امروز متوجه شدم چه اشتباهی کردم و کاش هیچ وقت بهتون اعتماد نمیکردم با لحنی پر از تعجبی، وسط حرفم پرید _خانم بخرد متوجه منظورتون نمیشم بنده چه خطا و اشتباهی ازم سرزده که شما اینطور با نیش و کنایه حرف میزنید راحت تهمت زده بعد میخواد حاشا کنه کاری نکرده نفسم رو کلافه بیرون فرستادم _آقای حاجتی من و شما بجز هم دانشجو بودن و درمورد درس و کارهای دانشگاه و پروژه حرف زدن چی بینمون بوده ؟ لحنش متعجب تر از قبل شد _معلومه که نبوده، چیزی شده؟؟ خوبه میگه نبوده پس چرا این حرفهارو زده ! چشم هام رو با حرص روی هم گذاشتم بعد از چندثانیه سکوت طلبکارانه گفتم _پس چرا رفتید به آقای پیرزاده گفتید من و شما نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و زیر لب لعنت بر شیطونی گفتم که صدای سوالی حاجتی بلند شد _من و شما چی؟ فقط همین رو کم داشتم به حاجتی بگم چرا به ازدواج با من فکری کردی و از طرف دوتامون رفتی گفتی قصد ازدواج باهم داریم نوچی کردم و معترضانه گفتم _ شما حق نداشتید که از طرف من بفکری که ساخته ذهن خودتونه جواب مثبت بدید بعد بشینید پیش بقیه حرف بزنید با لحنی که کلافگی توش موج میزد گفت _من که اصلا نمیفهمم شما دارید راجب چی حرف میزنید واضح تر بگید متوجه بشم حاجتی خنگ نیست وقتی پیش پیرزاده و سهیل گفته پس الان چطور متوجه نمیشه از چی ناراحتم آب دهنم رو قورت دادم بعد از چند لحظه کلنجار رفتن با خودم گفتم _من همیشه یه طوری رفتار کردم که در حد هم دانشجو و همکار باشیم نمیدونستم شما از رفتار من اشتباه برداشت میکنید تو ذهنتون از طرف من به خودتون قول و قرار ازدواج میدید بُهت زده توی حرفم پرید _چی...قول و قرار ازدواج...کی همچین چیزی گفته؟ سهیل که الکی از خودش حرف در نیاورده ولی عرفان چرا داره منکر حرفی که زده میشه سوالی گفتم _پس چرا رفتید پیش آقای پیر زاده این حرفها رو سرهم کردید و زدید یهوی تن صداش بلند شد و ناباوانه گفت _من این حرفهارو زدم... میشه بگید کی وکجا ؟ درضمن بیشتر از یکماه آقای پیرزاده رو ندیدم نمیدونم این دروغ ها از کجا پخش شده ولی حتما پیگیری میکنم ببینم این حرفا از کجا بیرون اومده نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم با صدای آقای حاجتی گفتن شخصی که از پشت خط صداش میزد عرفان گفت _خانم بخرد فعلا باید برم ولی مطمئن باشید تا سر از این ماجرا در نیارم بیخیال نمیشم خداحافظ شما _باشه پس به من هم خبر بدیدخدا نگهدار نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌سی‌وسه سراب🕳 بدون خداحافظی کیفم رو برداشتم و از کافی شاپ خارج شدم. سوار
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 انگشتم رو روی ریموت گذاشتم در رو باز کردم، ماشین رو به داخل حیاط هدایت کردم سر جای همیشگی پارک کردم کیفم رو برداشتم و پیاده شدم به جای خالی ماشین مامان و درختها و گلدان های که کنار استخر مرتب چیده شده بودن نگاهی انداختم خوبه مامان نیست وگرنه با دیدن این حالم سوال پیچم میکرد چی شده کفشهام رو روی جا کفشی گذاشتم به محض ورود به خونه، زیور خانم که با تلفن صحبت می‌کرد با دیدنم هول کرد تلفن سیار رو سریع از کنار گوشش برداشت و بدون خداحافظی قطعش کرد دست و پاچه شد وگفت _سلام خانم کی اومدید؟ ناخواسته خنده م گرفت سرم رو به نشونه سلام تکون دادم بنده خدا ترسیده فکر کرده مثل سری قبل همه حرفهاش رو شنیدم _الان رسیدم چطور مگه؟ سعیش برای پنهون کردن استرسش بی نتیجه بود _همینطور، خانم چایی براتون بیارم یا قهوه؟ _هیچی نمیخورم میخوام بخوابم _باشه خانم جان پس بیدارشُدید صدام بزنید هرچی خواستید براتون آماده کنم سرم رو تکون دادم و سمت اتاق رفتم در رو بستم روبروی آینه وایسادم نگاهی به صورت ناراحتم انداختم و آهی کشیدم گوشیم رو خاموش کنم کسی بیدارم نکنه، نه روی سکوت بزارم بهتره حاجتی قرار بود پیگیری کنه بهم خبر بده گوشی و کیف رو روی میز آرایشم گذاشتم و شال و مانتوم رو پایین تخت انداختم و دراز کشیدم و چشم هام رو بستم عجب روز نحسی رو داشتم و چه سر درد بدی گرفتم هیچ و قت از انجام هیچ کاری مثل امروز پشیمون نشدم سهیل آدمی نیست که اهل دروغ گفتن باشه حاجتی ها این مدت بجز صداقت و شعور و مودب بودن و خوبی چیزی ازش ندیدم ولی پیرزاده هر کاری و هرچیزی ازش بعید نیست باید صبر کنم و منتظر زنگ عرفان حاجتی باشم خدا کنه وقتی بیدار میشم خبری از این درد کلافه کننده نباشه آروم باشم نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌سی‌وچهار سراب🕳 انگشتم رو روی ریموت گذاشتم در رو باز کردم، ماشین رو به داخ
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 از سر و صدای داخل هال بیدار شدم خواب‌آلود روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم کف دستهام رو روی چشم هام کشیدم چرخیدم گوشیم رو از روی میز برداشتم با دیدن عدد بالای صفحه چشم هام گرد شد ساعت هفت! این همه خوابیدم ولی چرا بازم خوابم میاد انگشتم رو روی صفحه کشیدم پیام حاجتی دوساعت پیش فرستاده بود رو باز کردم _سلام ندا خانم بهتون زنگ زدم جواب ندادید منتظر تماستون هستم خیر سرم گوشی گذاشتم روی لرزش اگر کسی زنگ زد بیدارشم انقد غرق در خواب بودم که نشنیدم اگر سر و صدای گلناز هم نبود احتمالا حالا حالا ها بیدار نمیشدم گوشی رو روی تخت گذاشتم و بلند شدم روبروی آینه وایسادم نگاهی به صورت پژمرده م انداختم موهام رو با گلسرم جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم گلناز با شنیدن صدای پاشنه صندل هام روی مبل جابجا شد و نگاهی به سر تا پام انداخت _سلام خانم دکتر چه عجب از خواب بیدار شدی و افتخار دادی از اتاقت بیرون بیایی لبخندکوتاهی زدم _علیک سلام آبجی خانم چه خبره خونه رو گذاشنی روی سرت، خودت امروز پیروز میدون بودی یا آقا داماد توی پرونده موکلش رای موفقیت آمیز گرفته که زنش از خوشحالی کم مونده بال در بیاره پرواز کنه صدای خنده ش بلند شد _فعلا که همسر جان زنگ نزده خبر خوش بده لبخند ژکوندی روی لبش نشست با لحن پر از ذوقی ادامه داد _امروز با بابا رفتیم قرار داد برای دفتر بستیم از خوشحالیش لبخند روی لبم اومد _بسلامتی مبارک باشه مگه قرار نبود ملک رو بخری ؟ _چرا ولی بابا و مهدی گفتن فعلا یه سال رهنش کنیم اگر مکان و موقعیتش برای کار دوتامون خوب بود سال بعد بخریمش _یعنی مهدی میخواد تا سال بعد دفتر خودش بمونه؟ _نه دیگه سرماه وسایل میاره دفتر جدید البته وسایل که باید بریم همین روزا سفارش بدیم، منتظرم سرکارخانم با مامان جون وقت آزادتون اعلام کنید که باهم بریم بعدش مهدی پرونده و مدارک باید جابجا کنه بی صدا خندیدم و سرم رو تکون دادم _چند روز صبرکن میریم نگاه چپ چپی بهم انداخت صدای معترضش بلند شد _چند روز دیگه دیره خانم، فردا یا پس فردا باید بریم _باشه چرا داد میزنی، ‌مامان کجاست؟ با انگشتش به طبقه بالا اشاره کرد _داداش اینا برگشتن رفت بگه شام بیان پایین دور هم باشیم امشب خیلی حوصله دارم دورهمی رو کم داشتم، قبل از اینکه بیان باید به عرفان زنگ بزنم با صدای ندا گفتن گلناز به چشم هاش نگاهی انداختم _ جانم؟ _قهوه میخوری بگم زیور خانم دوتا بیاره ؟ سرم رو تکون دادم _اره، برم یه آبی به دست و صورتم بزنم الان میام نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
سلام بریم برای توضیحی جواب این سوال دوستان یعنی یه از یا یا مون که برای پرداخت میکنیم عزیزانی که در کانال حضرت مادر حضور دارن و عضو صدقه ماه قمری هستن باشرایط کارهای که انجام میدیم آشنا هستن حالا عزیزان ما برای انجام کارهای فرهنگی در مناسبتهای ولادت ها و شهادت ها بعضی وقتها یا موجودی کارت گروه جهادی کمه یا واریزی های که جمع شده دوستان برای صدقه فرستادن اینطوری برای مجموعه های که درخواست کمک برای کارفرهنگی ازمون دارن یا کارهای که خودمون انجام میدیم به مشکل بر میخوریم برای همین تصمیم گرفتیم که دوست دارن عضو بشن پیشنهاد بدیم ثبت نام کنن و در انجام کارهای فرهنگی کنارمون باشن و این عزیزان مستندات همه کارها و خرید ها و هزینه های که انجام میشه ارسال میشه
در ، ، با دلی سرشار از ارادت و به ، حضرت مهدی موعود (عج)، تصمیم گرفته‌ایم گامی کوچک اما پربرکت برداریم. ما برآنیم تا هر ماه، درصدی از درآمد، یا پول توجیبی خود را، به نام “” و با نیتی خالصانه به حضرت ولی‌عصر (عج) اختصاص دهیم. این مبلغ، با توکل بر خدا، ، و خواهد شد، باشد که قدمی کوچک در مسیر ترویج فرهنگ ناب محمدی و یاری رساندن به بندگان خدا برداشته باشیم. شما عزیزان را نیز صمیمانه دعوت می‌کنیم تا در این کار خیر، سهیم و همراه ما باشید. هر مبلغی، هزار تومان به بالا، که در توان دارید، می‌تواند دریچه‌ای از رحمت و برکت بگشاید. اگر قلب پرمهرتان مایل به همراهی در این حرکت معنوی است، #یازهرا(س)”، ما را از لطف خود آگاه سازید. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این شب پرفیض،التماس دعا🙏 ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید دوستانی که میخوان سهیم بشن به ادمین پیام بدن @Karbala15