🌸🍃
.
.
{#پـارتــ_اول}
بہ سرڪوچہ نگاهے انداخت با دیدن نازے و زهرا دستے برایشان تڪان داد و سریع بہ سمتشان رفت .
_نازی : بہبہ مهیا خانوم چطولے عسیسم؟
مهیا یڪے زد تو سر نازے
ــ اینجورے حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسے ڪرد
زهرا تو اڪیپ سہ نفرهشان ساڪتترین بود و نازٻ هم شیطونتر و شرتر
ــ خب دخترا برنامہ چیہ ڪجا بریم ؟؟
زهرا موهاے طلایشو ڪہ از روسرے بیرون انداختہ بود را مرتب ڪرد و گفت :
ــ فردا تولد مامان جونمہ میخوام برم واسش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریڪ بگہ نازے شروع ڪرد بہ خندیدن
ــ آخہ دختره دیوونہ چادر نماز هم شد ڪادو چقدر بےسلیقہای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمے بہ نازے ڪرد و دستش را روی شانہی زهرا گذاشت
_اتفاقاً خیلے هم قشنگہ بیا بریم همین مغازههایے ڪہ پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشہ
با هم قدم مےزدند و بےتوجه بہ بقیہ مےخندیدند و تو سروکلہی هم مےزدند
وارد مغازهاے شدند ڪہ یڪ پسر بسیجے پشت ویترین ایستاده بود ڪہ بہ احترامشون ایستاد
نازے شروع ڪرد به تیڪہ انداختن زهرا هم با اخم خریدش را مےڪرد مهیا بےتوجه بہ دخترا بہ سمت تسبیحها رفت یڪے از تسبیحها ڪہ رنگش فیروزهاے بود نظرش را جلب ڪرد با دست لمسش ڪرد با صداے زهرا بہ خودش آمد
ــ قشنگـہ
ــ آره خـیـلے
زهرا با ذوق رو بہ پسره گفت همینو مےبریم...
#نویسندهایـنمـتـن 👆🏻:
#فاطمہ_امیرے 👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
.
.
{#پـارتــ_دوم}
پسره مبارڪہاے گفت و تسبیح زیبایے را همراه چادر بہ عنوان هدیہ در ڪیسہ گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیڪ اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازے هے غر میزد
ــ نگانگا خودشو مذهبے نشون میده بعد تسبیح هدیہ میده آقا ، آخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتے گفت :
ــ چے شد مگہ ڪار بدے ڪرد ؟!
مهیا حوصلہاے براے شنیدن حرفهایشان نداشت مےدانست نازے یڪم زیادِروے مےڪند ولے ترجیح مےداد با او بحثے نڪند بہ پارڪ محلہ رفتن ڪہ خلوت بود و بہ یاد بچگے سرسره بازے ڪردن و زهرا آن ها را بہ بستنے دعوت ڪرد
هوا تاریڪ شده بود ترجیح دادن برگردن هر ڪدام بہ طرف خانہشان رفتن مهیا تنها در پیادهرو شروع بہ قدم زدن ڪرد ڪہ با شنیدن صداے بوقے برگشت با دیدن چند پسر مزاحم آهی ڪشید با خود زمزمه ڪرد :
ــ آخہ اینا دیگہ چقدر خزن دیگہ ڪے میاد اینجورے مخزنے ڪنہ
بےتوجہ بہ حرفهای چندشآورشان بہ راهش ادامہ داد ولے آنها بیخیال نمےشدند
مهیا ڪہ ڪلافہ شده بود تا برگشت ڪہ چیزے تحویلشان بدهد با صداے داد یڪ مردے بہ سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شُڪہ شد...
#نویسندهایـنمـتـن👆🏻:
#فاطمہ_امیرے 👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
.
.
{#پـارتـ_سـوم}
با تعجب بہ پسره همسایہشان نگاهے ڪرد باورش نمےشد او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدمهایی فقط به فڪر خودشان نیـستند
پسراے مزاحم با دیدن پسره معـروف و مسجدے محلہ پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صداے پسره به خودش آمد
ـ مزاحم بودند
ـ بلہ
پسر با اخم نگاهے بہ مهیا انداخت
مهیا متوجہ شد ڪہ مےخواهد چیزے بگوید ولے دودل بود
ـ چیہ چتہ !
نگاه میکنے ؟
برو دیگہ میخواے بهت مدال افتخار بدم
پسره استغفرا... زیر لب گفت
ـ شما یڪم تیپتون رو درست ڪنید دیگہ نہ ڪسے مزاحمتون میشہ نہ لازمہ بہ فڪر مدال براے من باشید
مهیا ڪہ از حاضر جوابے آن عصبانی بود شروع ڪرد به دادوبیداد
ـ تو با خودت چہ فڪرے ڪردےها ؟
من هر تیپے میخوام میزنم بہ تو چہ !
تو و امثال تو نمےتونن چشماشون رو ڪنترل ڪنن بہ من چہ
تا پسره خواست جوابش را بدهد یڪے از دوستانش از ماشین پیاده شد و او را صدا زد
ـ بیا بریم سید دیر میشہ
پسره کہ مهیـا حالا مےدانست سید هست بہ طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از ڪنار مهـیا با سرعت گذشت
مهیا ڪہ عصبے بود بلند فریاد زد :
ـ عقدهاے بدبخت
بہ طرف خانہ رفت ، بےتوجہ بہ مادر و پدرش ڪہ در پذیرایے مشغول تماشاے تلویزیون بودن بہ اتاقش رفت
🌸 دو روز بـعـد 🍃
مهیا درحالے ڪہ آهنگے زیر لب زمزمہ مےڪرد ، در خانہ را باز ڪرد و از پلہها بالا آمد و با ریتم آهنگ بشڪن مے زد
خم شد تا بوتهایش را از پا دربیاورد ڪہ در خانہ باز شد با تعجب بہ دو مردے ڪہ با برانڪارد و لباسهاے پزشڪے تندتند از پلہها بالا مےآمدن و وارد خانه شدند نگـاه ڪرد
ڪمڪم صداها بالا گرفت مهیا با شنیدن ضجہهاے مادرش نگران شد
ـ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهاے مهیا بےحس شدند نمےتوانست از جایش تڪان بخورد مے دانست در خانہ چہ خبر است بار اول ڪہ نبود.
جرأت مواجہ شدن با جسم بےجان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانڪارد را ڪہ احمدآقا روے آن دراز ڪشیده بود بلند ڪرده بودند مهلاخانم بےتوجہ ب۷ مهیا تنہای بہ او زد و پشت سر آنها دوید...
#نویـسنـدهایـنمـتن👆🏻 :
#فـاطمـہ_امـیرے 👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
.
.
{#پـارتــ_چـہـارم}
دیگر پاهایش ناے ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینڪہ این اتفاق برایشان تڪراري شده است اما مهیـا نمےتوانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیمتر شده بود و نفس ڪشیدن برایش سخت تر
نمےتوانست هواے خفہے خانہ را تحمل ڪند با ڪمڪ دیوار سرپا ایستاد آرامآرام از پلہها پایین رفت با رسیدن بہ کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوے چایے دارچین و اسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪہ آرامشےخـاص در وجود مهیا جریان پیدا ڪرد
با شنیدن صداٻ مداحے
یادش آمد ڪہ امروز اول محرم هست
در دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت بہ طرف هیئت برود ولے جرأت نداشت بہ دیوار تڪیہ داد زیر لب زمزمہ ڪرد
ـ خدایا چیڪار ڪنم
صداے زیباے مداح دلش را بہ بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مےڪرد آرامآرام خودش را بہ خیابان بنبستے ڪہ تہ آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا بہ وجد آمد پرچمهاے مشڪی و قرمز دود و بوے چایے ڪہ اینجا بیشتر احساس مےشد
نگاهے بہ پسرایے ڪہ همہ مشڪےپوش بودند و هماهنگ سینہ میزدند و صداے مداحے ڪہ اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدمقدم
میام تو حرمت
حرم کربوبلاست
یا توے هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه مےڪرد همہ چیز برایش جدید بود دومین بارش بود ڪہ بہ اینجا مےآید اولین بار هم بہ اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمےڪنم آقا تو رو با هیچڪسے
عڪس حرم توے قاب منو و دلواپسے
با نشستن دستے روے شونہاش بہ عقب برگشت دختر محجبہاے ڪہ چهره مهربان و زیبایے داشت را دید
ـ سلام عزیزم خوشاومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا ڪہ احساس مےڪرد ڪار اشتباهے ڪرده باشہ هول ڪرد
ـ من من نمیدونم چے شد اومدم اینجا الان زود میرم
خودش هم نمےدانست چرا این حرف را زد
دختره لبخندے زد
ـ چرا برے ؟
بمون ، حتما آقا دعوتت ڪرده ڪہ اینجایے
ـ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـ امام حسین(ع)
من دیگہ برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمہ کرد امامحسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولے با گفتن اسمش احساس آرامش مےڪرد...
#نویسـندهایـنمـتـن👆🏻:
#فاطمـہ_امیرے 👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
.
.
{#پـارتـــ_پـنـجـم}
چادر را سرش ڪرد مدلش ملے بود پس راحت توانست آن را ڪنترل ڪند بےاختیار دستے بہ چترےهایش ڪشید و آنها را زیر روسریش برد بہ قسمت دنجی رفت ڪہ بہ همہ جا دید داشت با دیدن دستہهاے سینہزنے دستش را بالا آورد و شروع ڪرد آرامآرام سینہ زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یــــا حسیڹ
باز دارم قـدم قـدم
مــیام تو حــرمــت
حرم ڪربوبلاست
یـــا توے هیئـــتـت
مداح فریاد زد:
ـ همہ بگید یــا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ـ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمہ ڪرد
ـ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد ڪہ براے همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بستہ بود چشمانش پر از اشڪ شد مداح فریاد مےزد و روضہ مےخواند و از مصیبت هاے اهلبیت مےگفت مردم گریہ مےڪردن
مهیا احساس خفگے مےڪرد دوست داشت حرف بزنہ لب باز ڪرد
ـ بابام داره میمیره
همین جملہ ڪافے بود ڪہ چشمہ ے اشڪش بجوشہ و شروع ڪنہ بہ هقهق ڪردن صداے مداح هم باعث آشوبتر شدن احوالش شد
ـ یا حسین امشب شب اول محرمہ یا زینب قراره چے بڪشے رقیہ رو بگو قراره بےپدر بشہ بےپدرے خیلے سختہ بےپدري رو فقط اونایے ڪہ پدر ندارن تڪیہگاه ندارن میدونن چہ دردیہ وامصیبتا
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگہ نمےتوانست گریہاش را ڪنترل ڪند احساس سرگیجہ بهش دست داد از جایش بلند شد سعے مےڪرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا ميڪرد فایدهای نداشت همہ چیز را تار میدید نمےتوانست خودش را ڪنترل ڪند بر روے زمین افتاد و از هوش رفت...
#نویسندهایـنمـتـن👆🏻:
#فاطـمہ_امـیـرے👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
.
.
{#پـارتـــ_شـشـم}
با احساس درد چشمانش را باز ڪرد و دستے بر روے سرش ڪشید با دیدن اتاقے ڪہ درآن بود فوراً در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهے بہ اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مےڪرد اینجا را یادش نمےآمد از جایش بلند شد و بہ طرف در رفت تا خواست در را باز ڪند در باز شد و همان دختر محجبہ وارد شد
ـ اِ اِ چرا سرپایے تو ، بشین ببینم
مهیا با تعجب بہ او نگاه مےڪرد
دختره خندید
ـ چرا همچین نگام میڪنے بشین دیگہ
دختره به سمت یخچال ڪوچڪے ڪہ گوشہے اتاق بود رفت و لیوان آبے ریخت و بہ دست مهیا داد و ڪنارش ، نشست
ـ من اسمم مریم هست . حالت بد شد آوردیمت اینجا ، اینجا هم پایگاه بسیجمونہ
مهیا ڪمڪم یادش آمد ڪہ چہ اتفاقے افتاد
سرگیجه ، مداحے ، پـدرش
با یادآورے پدرش از جا بلند شد
ـ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ـ بابات ؟؟
نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم کہ پیشمون بودے
مهیا سرش را تڪان داد
ـ نہنہ بابام بیمارستانہ حالش بد شد من باید برم
بہ سمت در رفت ڪہ مریم جلویش را گرفت
ـ ڪجا میرے با این حالت !!
مهیا با نگرانے بہ مریم نگاه ڪرد
ـ توروخدا بزار برم اصلاً من براچے اومدم اینجا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم
مریم دستے بہ بازویش ڪشید
ـ آروم باش عزیزم میرے ولے نمیتونم بزارمت با این حال برے یہ لحظہ صبر ڪن یڪے از بچہها رو صدا ڪنم برسونتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱بامداد بود و از حال پدرش بےخبر بود
با آمدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
#نویسندهایـنمـتـن👆🏻 :
#فاطـمہ_امـیـرے👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
.
.
{#پـارتــ_هـفتـم}
مهیا بہ همراه مریم از پایگاه خارج شدن و بہ سمت یڪ پژو مشڪے رفتند
سوار شدند
مهیا حتے سلام نڪرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفے رانندگے ڪرد
مهیا مےخواست مثبت فڪر ڪند اما همہاش فڪرهاے ناجور بہ ذهنش مےرسید و او را آزار مےداد نمےدانست اگر برود چگونہ باید رفتار مےڪرد یا بہ پدرش چہ بگویید و یا اصلاً حال پدرش خوب است
ـ خانمے باتوأم
مهیا بہ خودش اومد
ـ با منے ؟؟
ـ آره عزیزم میگم آدرس رو میدے
ـ آها ، نمےدونم الان ڪجا بردنش ولے همیشہ مےرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن بہ بیمارستان حرفے زده نشد
بہ محض رسیدن بہ بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمےشد داداش مریم همان سیدے باشد ڪہ آن روز در خیابان با آن بحث ڪرده باشد ولے الان باید خودش را بہ پدرش مےرساند بدون توجہ بہ مریم و برادرش بہ سمت ورودے بیمارستان دوید و خودش را بہ پذیرش رساند
ـ سلام خانم پدرمو آوردن اینجا؟!
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست بہ مهیا اشاره ڪرد ڪہ لحظہاے صبر ڪند .
مهیا ڪہ از این ڪار پرستار عصبے شد خیزے برداشت و گوشی را از دست پرستار ڪشید
ـمن بهت میگم بابامو آوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میڪنے
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را بہ مهیا رساندن
مریم آروم مهیا را دور ڪرد و شروع ڪرد بہ آروم ڪردنش
ـ آروم باش عزیزم
ـ چطور آروم باشم بهش میگم بابامو آوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میڪنہ
مهیا نگاهے بہ پذیرش انداخت ڪہدید سید با اخم دارد با پرستار حرف مےزند بہ سمتشان آمد
ـ اسم پدرتون
ـ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولے حوصلہ ڪنجڪاوے را نداشت سید بہ طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع بہ تایپ ڪردن ڪرد
و چیزے را بہ سید گفت
سید به طرفـ آنها آمد
مریم پرسید؟
ـ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسرهےمرموز شهاب هست
ـ اتاق ۱۱۴
#نویسندهایـنمـتـن☝️🏻:
#فاطمـہ_امــیرے👉🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
{#بخش79}
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
ـــ حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
ـــ چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
ـــ قبول نمیکنه پاشه
ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
ـــ برسن .من نمیام
ـــ یعن چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان
بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش.
ـــ نیستم
ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز
ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه
بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
ـــ میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد
مریم از جایش بلند شد
ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
ـــ باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
ـــ داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
ـــ ممنون دخترم
ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود
سوسن خانم همچنان غر می زد
ـــ میگم شهین جون جا کمه خو
ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
ــــ ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
ــــ دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید
ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
ـــ نه حاج آقا اصلا من
ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ??
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
ـــ چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد
#نویسنده
#فاطمه_امیری
🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
{#بخش_83}
عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم
تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
ـــ ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
ــ اِ خانومم بد دهن نباش
ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟
ـــ فقط تورو می خوانم
ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن
نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزا م
گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد
سردر شدیدی گرفته بود
ـــ شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد
#نویسنده
#فاطمه_امیری
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
{#بخش_صدوسه}
ماشین ایستاد. مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد.
وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها...
دخترهای جوان، دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند. مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد.
کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.
سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!
مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
ــ کاره دیگه... پیش میاد.
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!
مهیا آخ آرامی گفت. نگاهی به دست بریده اش انداخت.
شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
ـــ وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...
مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. گرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.
مریم با اخم به سمتشان آمد.
ـــ مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.
در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.
مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...
قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
ــ چقدر بد بریدی دستت رو ، چرا گریه میکنی حالا؟
ــ می سوزه...
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.
پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.
مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
#نویسنده
#فاطمه_امیری
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀