eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
10.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2هزار ویدیو
35 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ جواب آزمایش ها رو گرفتم به طرف صندلی های گوشه سالن رفتم روبروی بابا وایسادم _بابا جواب آزمایش رو گرفتم الان بریم کجا؟ _بشین یه زنگ به عموت بزنم کنار بابا نشستم شماره عمو رو گرفت ‌_سلام چند ثانیه ای سکوت کرد _سلمان اومدی بیمارستان؟جلیل کجاست سرش رو به نشونه تایید تکون داد _باشه بیایید خداحافظی کرد گوشی رو قطع کرد سریع پرسیدم _عمو جلیل رفته عمو سلمان اومده؟ _نه بابا جان جلیل رفته جواب ام آر آی رو بگیره گوشیش دست سلمان بود دکتر داخلی هم امروز نمیاد ای وای عمو سلمان هم اومده اینطوری اصلا نمیشه برم شرکت، فروغی هم بیاد دردسر نشه خوبه _ترانه بابا خوبی؟ به صورت بابا زل زدم _آره بابا خوبم _پس چرا حس کردم نگرانی لبخندی زدم _نه خواستم اگر کارها تموم شد از همین جا برم شرکت ولی با وجود عمو اینا نمیشه _چرا نمیشه؟ _نمیخوام با عمو سلمان برم نفس عمیقی کشید _هنوز از بدقولی هاش ناراحتی؟ _نه یعنی نمیدونم _درست حرف بزن ببینم چی شده آب دهنم رو پایین فرستادم با خجالت و صدای ضعیفی گفتم _آقای فروغی گفتن میاد دنبالم بابا که متوجه خجالتم شد نگاه از چشم هام برداشت _هر وقت رسید بهم بگو خدا بگم چکارت کنه فروغی که امروز باعث شرمندگی من شدی انگار توی سرش چیزی به اسم منطق نیست تولد نورا😍 https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت594 گذر از طوفان✨ لیست کار های مرداد ماه رو از روی میز جمع کردم
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ طاهر کلافه سمت میز فروغی اومد چشمش به برگه های روی میز افتاد _نیست که نیست ،چند بار گفتم قرار داد ها رو کامل بدید به خانم نیکجو بایگانی شون کنه هر چند وقت یکبار باید از دست این بی نظمی ها اعصابمون بهم بریزه حس کنجکاوییم میگه بپرسم چی شده ولی میترسم یه کار دیگه م به کارهام اضافه کنن فروغی یه لیوان آب جلوی دست برادرش گذاشت _کمی از این آب بخور آروم بشی ،منتظرم ببینم خوشنام با این هم ادعا درستش میکنه یانه اگر نتونست خودم یه ذخیره ازش دارم طاهر از حرفی که شنید خوشحال شد وسط حرف فروغی گفتم _این مدارک ناقصه رو ببرم؟ سرش رو تکون داد _بله ،تا یک ساعت دیگه آماده میشه با تعجب گفتم یک ساعت دیگه!نخیر طاهر از جواب سریعم جاخورد روبه برادرش گفت _ خانم شفقت یکماه یه فرم رو کامل نکرده انتظار داری مدارک رو پیدا کنه! برگه ها رو برداشتم _آقای فروغی من یکبار بیشتر به خانم شفقت نمیگم دیر مدارک بهم بدن انجامش نمیدم ابروهاش رو بالا انداخت _پس یه طوری بگید که انجام بدن وگرنه هر دوتا تون توبیخ میشید چشم هام از حرفش گرد شد _خانم شفقت کارهاشون انباشته شده من باید جوابگو باشم؟ سرش رو تاییدی تکون داد _وقتی بهتون میگفتم کاری که بهتون سپرده نشده رو انجام ندید گوش نمیداد اینم نتیجه ش میشه نگاه ناراحتی بهش انداختم جوابش رو ندادم از اتاق بیرون رفتم ترانه حوصله نداره طاها یهوی چی گفت🙄 https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت596 گذر از طوفان ✨ مدارکی که کامل نشده بود رو روی میز خانم شفقت
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ پریسا سمت در رفت ناخواسته صدام بلند شد _کجا میری؟ _برم با شفقت حرف بزنم _نمیخواد مثل قبلا آه و ناله راه میندازه،کارهای خودت رو انجام بده منم توضیحات کامل کنم اگر پیداشون نکنه خودم میرم کمد و کشو ها رو میگردم امروز تحویلش بدم فروغی ضایع بشه _چرا انجام بدی همین کار ها رو کردی پررو شده _توام که حرف فروغی رو میزنی من شفقت پررو کردم؟وقتی کاری رو انجام نمیداد یا کلی خواهش و تمنا میکرد کمکش کنم باید چکار میکردم؟انجام نمیدادم که کارهای یکسال جمع میشد بیشتر توی دردسر میفتادم اون وقت باید پتو و بالشتم میاوردم توی شرکت میخوابیدم تازه اگر وقتی برای استراحت برام میموند قدم های رفت رو برگشت _منظورم اینه اگر محکم و جدی باهاش حرف میزدی اینطوری دور بر نمیداشت یا مجبور میشد کارهاش رو انجام بده یا از فروغی اینا تذکر میگرفت حساب کار دستش می اومد پوزخندی زدم سرم رو تکون دادم _یه طوری حرف میزنی انگار با رفتارش آشنا نیستی تا فروغی تذکر میداد دو روز خوب کار میکرد و مرتب میشد باز روز از نو روزی از نو نه من حوصله دارم هر روز برم بگم آقای فروغی خانم شفقت باز کارشو انجام داده یا پرونده ناقص یا نقشه نیست یا هزار تا حرف دیگه نه فروغی اینا بیکارهستن هر روز مثل ناظم ها بالای سر شفقت باشن امر ونهی کنن چرا کار ها رو انجام ندادی _پس چرا نگهش داشتن بگن کارمند بی انضباط نمیخوایم _فکر کنم کسی که معرفیش کرده از آشناهای پدر فروغی اینا هستن _هرکی معرفی کرده باشه قرار نیست وقتی کسی کار بلد نباشه یا کارهای بقیه رو بهم بریزه بخاطر آشنا داشتن سرکار بمونه _مابودیم به ماه نرسیده میگفتن کار بلد نیستید تسویه کنید برید "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت621 گذر از طوفان✨ یه برگ دستمال کاغذی از داخل جعبه دستمال بردا
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ سجاده و چادر نمازم رو جمع کردم و داخل کشو گذاشتم نیلو دستهاش رو پشت کمرش گذاشت به دیوار تکیه زد _آبجی برم سیب زمینی بیارم ؟ لبخندی زدم _صبرکن گفتم پریسا برات یه چیزی بخره بیاره الان بهش زنگ میزنم سرش رو کج کرد _باشه گوشیم رو برداشتم همزمان با گرفتن شماره پریسا صدای زنگ آیفون پخش شد نیلو در اتاق رو باز کرد و سریع بیرون رفت جلوی آیفون وایساد _ پریسا اومد بیرون رفتم انگشتم رو روی کلید بازشدن در گذاشتم چادر روی چوب لباسی رو برداشتم روی سرم انداختم سمت حیاط رفتم در رو کامل باز کردم با پریسا روبرو شدم دستش رو بالا آورد و سمتم گرفت _بفرمایید خانم خدمت شما لبخند بی حالی زدم _خسته نباشی ببخشید زحمتت انداختم _نه باباچه زحمتی فقط پیتزا نداشتن گفت مگه یک یا دو ساعت دیگه آماده بشه ساندویچ آوردم _ممنون دستت درد نکنه پریسا به گوشه در اشاره کرد نگاهی به پشت سرم انداختم نگاهم بانگاه نیلو گره خورد پلاستیک رو سمتش گرفتم ساندویچ برات خریده لبخندی زد و ذوق زده پلاستیک رو ازدستم از گوشه به پریسا نگاه کرد و گفت _سلام دستتون دردنکنه پریسا جلو اومد لپش رو کشید _علیک سلام خواهش میکنم نوش جانت دوباره لبخندی زد با قدم های تند برگشت داخل خونه _نمیایی داخل؟ _نه خستگی داره توی صورتت زار میزنه برو استراحت کن شب بهت زنگ میزنم _یه ساعت بخوابم بیدار شم شام درست کنم بعد بهت زنگ میزنم _کارد بخور به شکم هرچی آدم بی خاصیته _چرا داد میزنی بشنوه واویلا میشه _مهم نیست حداقل بقیه میدونن چه موجودی رو داری تحمل میکنی برو داخل استراحت کن خدا حافظی کردم در حیاط روبستم 😢طاها چه سیلی خورد👇 https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ا https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ سجاده و چادر نمازم رو جمع کردم و داخل کشو گذاشتم نیلو دستهاش رو پشت کمرش گذاشت به دیوار تکیه زد _آبجی برم سیب زمینی بیارم ؟ لبخندی زدم _صبرکن گفتم پریسا برات یه چیزی بخره بیاره الان بهش زنگ میزنم سرش رو کج کرد _باشه گوشیم رو برداشتم همزمان با گرفتن شماره پریسا صدای زنگ آیفون پخش شد نیلو در اتاق رو باز کرد و سریع بیرون رفت جلوی آیفون وایساد _ پریسا اومد بیرون رفتم انگشتم رو روی کلید بازشدن در گذاشتم چادر روی چوب لباسی رو برداشتم روی سرم انداختم سمت حیاط رفتم در رو کامل باز کردم با پریسا روبرو شدم دستش رو بالا آورد و سمتم گرفت _بفرمایید خانم خدمت شما لبخند بی حالی زدم _خسته نباشی ببخشید زحمتت انداختم _نه باباچه زحمتی فقط پیتزا نداشتن گفت مگه یک یا دو ساعت دیگه آماده بشه ساندویچ آوردم _ممنون دستت درد نکنه پریسا به گوشه در اشاره کرد نگاهی به پشت سرم انداختم نگاهم بانگاه نیلو گره خورد پلاستیک رو سمتش گرفتم ساندویچ برات خریده لبخندی زد و ذوق زده پلاستیک رو ازدستم از گوشه به پریسا نگاه کرد و گفت _سلام دستتون دردنکنه پریسا جلو اومد لپش رو کشید _علیک سلام خواهش میکنم نوش جانت دوباره لبخندی زد با قدم های تند برگشت داخل خونه _نمیایی داخل؟ _نه خستگی داره توی صورتت زار میزنه برو استراحت کن شب بهت زنگ میزنم _یه ساعت بخوابم بیدار شم شام درست کنم بعد بهت زنگ میزنم _کارد بخور به شکم هرچی آدم بی خاصیته _چرا داد میزنی بشنوه واویلا میشه _مهم نیست حداقل بقیه میدونن چه موجودی رو داری تحمل میکنی برو داخل استراحت کن خدا حافظی کردم در حیاط روبستم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ا https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫