هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از دُرنـجف
توصیه میکرد که:
نرمخو و مهربان باشید،
بدون اینکه ضعیف به نظر بیایید!
و سختگیر باشید،
بدون اینکه زورگویی کنید...
_اولروانشناسعالمعلیعلیهالسلام
غررالحکم،حدیث۷۱۶۰
هدایت شده از حضرت مادر
15ـ آثار افراط در محبت.mp3
16.06M
🔸 درس پانزدهم: افراط در محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴✨در فاطمیه برای ظهور امام زمان(عج) برنامه ریزی و کار کنیم...
💌هدف فاطمیه همین... وصل شدن به امام زمان(عج) 🌱
#فاطمیه
#امام_زمان
سلام مهربونا شبتون بخیر
از فردا پارت گذاری تغییر میکنه
صبح پارت سراب و شب گذر از طوفان ارسال میشه🌹
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
✨🌘
#قسمتاول
سراب🕳
پنجره رو بستم نگاه از حیاط برداشتم آهی کشیدم و پرده رو مرتب کردم با قدم های سست به سمت تخت رفتم
خدایا چرا هر لحظه استرسم بیشتر میشه
زودتر برم خونه خانم جون شاید حالم بهتره بشه، اگر دیر تر برم احتمال داره از رفتن پشیمون بشم، اول به صدرا زنگ بزنم بعد برم
با بیقراری بلند شدم و دور خودم چرخیدم
نگاهی به کل اتاق انداختم
کجاست
کلافه نوچی کردم
ای بابا همین جا گذاشته بودمش چند لحظه ای چشم هام رو بستم و تمرکز کردم
یادم اومد ک آخرین بار رو میز آرایش گذاشتم
به سرعت سمت چپ اتاق که میز قرار داشت چشم چرخوندم و بالاخره گوشی رو دیدم سریع شماره صدرا رو گرفتم
_سلام یکی یه دونه بابا
_سلام داداش میدونی من حوصله ندارم چرا سر به سرم میزاری
_ته تغاری جان من جدی میگم ولی قبول نمیکنی دیگه مشکل خودته ،رسیدی خونه خانم جون؟
نفسم رو محکم بیرون فرستادم
_توی کدوم منطق به کسی که یه خواهر و دوتا برادر داره میگن یکی یدونه؟ نه هنوز نرفتم زنگ زدم باهات حرف بزنم بعد برم
خنده صدا داری کرد
_منطق خانواده حاج علی
کلافه اسمش رو صدا زدم
_عه جانم چرا میزنی
_میدونی حالم بده ،استرس دارم ،تمرکز ندارم بعد داری شوخی میکنی
حرفم رو قطع کرد با لحن محکمی گفت
_عزیزدلم داری خودت رو الکی عذاب میدی استرس دارم تمرکز ندارم این چه حرفی میزنی این همه خواستگار داشتی پسر حاج فتاح هم یکی مثل بقیه یه نه میگی میرن چرا انقد شلوغ میکنی
گوشی رو توی دستم جابجا کردم و چشم هام رو باحرص بستم
_داداش من کدوم خواستگار من اندازه آقا مازیار پیرزاده کَنه بود ؟دیگه چطوری باید رفتار کنم متوجه بشن جوابم منفی ها؟شده کابوس شب و روز زندگی من، بابا هم گیر داده تو بگو این پسره مشکلش چیه من خود جواب رد میدم
_خب راست میگه دیگه هرچی میگیم حرف بزن میگی فعلا نمیتونم بگم حرف بزن تموم همه چی تموم بشه قال قضیه کنده بشه بره
_بدون مدرک هر حرفی بزنم هیچ کدوم قبول نمیکنید بابا که بعد شنیدن حرف هام میگه برو استغفار کن به بچه مردم تهمت نزن شما ها هم هیچ کدوم قبول نمیکنید منم فعلا هیچ مدرکی برای ثابت کردن حرف هام ندارن
لحن صداش نگران و کنجکاو شد
_صنم مگه تو چی از مازیار میدونی که باید مدرک داشته باشی حرف بزنی ؟
_گفتم که فعلا نمیتونم بگم پس خواهشأ داداش اصرار نکن ،الانم زنگ زدم بگم چمدونم آماده س فقط اومدی خونه تا قبل از رسیدن بابا برام بیارش که برات دردسر نشه
_مطمئنی اینطوری شرایط رو سخت تر نمیکنی ؟با مامان حرف زدی راضی بری خونه خانم جون؟
_در حال حاضر هیچ راه دیگه ای بجز رفتن ندارم ،مامانم راضی میکنم بعد میرم
_باشه عزیزم پس رسیدی بهم خبر بده
_چشم خدا حافظ
_مراقب خودت باش خدانگهدار
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمتاول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨ ✨🌘 #قسمتاول سراب🕳 پنجره رو بستم نگاه از حیاط برداشتم آهی کشیدم و پرده رو
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨
✨🌘
#قسمتدوم
سراب🕳
چمدون رو کنار تخت گذاشتم و نفسم رو محکم بیرون فرستادم نگاه گذری به کل اتاق انداختم
بخاطر خانواده آقا فتاح چه گیری افتادم که مجبورم چند روزی از خونه و خانواده م فاصله بگیرم خداکنه حاج بابا بتونه یه کاری کنه قضیه این خواستگاری منتفی بشه.
نگاه از چمدونم برداشتم
هرچی لازم داشتم رو جمع کردم اگرم چیزی یادم رفته باشه میگم به صدرا برام بیاره
تا حاج بابا برنگشته خونه برم با خانم جون حرف بزنم که حاج بابا برگشت نگران نشه چرا قهر کردم،تحمل دوری از مامان و بابا برام سخته ولی راهی برام نمونده
خدا کنه مامان مانع بیرون رفتنم نشه بدون اینکه دلخوری پیش بیاد بزاره برم، نفس عمیقی کشیدم و چادرم رو روی سرم مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم
_مامان ؟
ملاقه به دست از آشپزخونه بیرون اومد نگاهی به سر تا پام انداخت و نوچی کرد
_کجا بسلامتی؟
روبروش وایساد و صورتش رو بوسیدم و خودم رو مظلوم کردم
_مامان جون دورت بگردم من که دیشب بهتون گفتم فردا میرم خونه حاج بابا خواهش میکنم نه نیار
کلافه به چشم هام خیره شد
_صنم این راهش نیست بابات بیاد خونه ببینه نیستی ناراحت و عصبانی میشه
نمیفهمم این همه مقاومتت برای سرنگرفتن این خواستگاری چیه ،چند ماه میگم اگر چیزی میدونی بهم بگو که با بابات حرف بزنم خودش به خانواده حاج فتاح جواب رد بده ولی حرف نمیزنی بچه مردم هم الکی میخوای رد کنی ،خوشت ازش نمیاد باشه قبوله امشب که خواستید حرف بزنید یه طوری حرف بزن که پسرشون بیخیال بشه دیگه این بحث هم برای همیشه تموم بشه
وسط حرف زدن مامان دستش رو گرفتم و لبخندی زدم
_قربونتون برم خودتون خوب میدونید خانواده آقا فتاح دست بردار نیستن وقتی اومدن من پنج دقیقه هم کنارجمع ننشستم وقتی به اصرار شما و داداش بخاطر ناراحت نشدن بابا اومدم خونه شون بجز سلام و خدانگهدار یه کلمه باهاشون حرف نزدم باید متوجه میشدن که من به این وصلت راضی نیستم بیخیال بشن ولی بازم پیگیر خواستگاری اومدن شدن
وقتی بابا رسید بهش بگید رفتم جزوه فائزه تحویلش بدم، برسم خونه حاج بابا به خانم جون میگم زنگ بزنه بابا بگه اونجا هستم اون وقت مهمونی امشب تعطیل میشه شاید حاج بابا هم قبول کرد با بابا حرف بزنه برای همیشه از این خواستگاری منصرفش کنه
_این فکرای بچگانه ت به هیچ جا نمیرسه فقط باعث دلخوری بابات میشی
نگاه ملتمسم رو به چشم هاش دوختم
_مامان جونم چند ماه دارید میگید صبر کن همه چی درست میشه کم مونده من رو بزارید سر سفره عقد ،خواهش میکنم بزارید کاری که میخوام انجام بدم اگر نتیجه نداد اون وقت هرچی شما بگید میگم چشم ،باشه؟همین یه بار
_من تا حالا دروغ نگفتم از این به بعد هم نمیگم بابات زنگ بزنه یا بیاد خونه میگم رفتی خونه خانم جون اون وقت دیگه خودت میدونی و بابات.
لبم رو پایین کشیدم
_عه مامان مگه گفتم دروغ بگو ،بجان شما اول میخوام برم پیش فائزه بعد میرم پیش خانم جون اینا ،بزارید حاج بابا برسه خونه بعد به بابا بگید. باشه؟
سرش رو کلافه تکون داد
_باشه رسیدی زنگ بزن
_چشم
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
قسمتاول
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54928
✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨
✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمتدوم سراب🕳 چمدون رو کنار تخت گذاشتم و نفسم رو محکم بیرون فرستادم نگاه گذری
#قسمتسوم
سراب🕳
گوشیم رو روی سکوت گذاشتم دسته کیفم رو روی چادرم مرتب کردم با قدم های بلند از کوچه بیرون رفتم تا رسیدن به سر خیابون از استرس اینکه بابا یهویی برگرده و ببینه بدون ماشین از خونه بیرون اومدم چند باری پشت سرم رو نگاه کردم سرعت برداشتن قدم هام رو بیشتر کردم
به طرف ایستگاه تاکسی رفتم در ماشینی که نوبتش بود رو باز کردم رو به راننده که کنار ماشینش ایستاده بود گفتم
_سلامخسته نباشید حرکت کنید هزینه دربست رو حساب میکنم
آقای مسنی که صاحب تاکسی بود با لحن محترمانه ای گفت
_سلام ممنون،دخترم اول بگید ببینم کجا میرید شاید اون مسیر نرم کرایه هم قابلتون نداره
برای این همه عجله کردن از خودم خجالت کشیدم دستم رو از روی دستگیر برداشتم و
آدرس رو گفتم
آقای راننده سرش رو تکون داد
_بشیند داخل ماشین میرم
هر لحظه که از خونه دورتر میشدم دلشوره و اضطرابم بیشتر از قبل میشد
اگر بابا برگرده خونه ببینه خبری از مهمونی امشب نیست از دستم ناراحت و دلخور میشه بدون شک سریع حرکت میکنه بیاد خونه خانم جون ،خداکنه قبل از اینکه بابا بخواد بیاد حاج بابا خونه باشه اون وقت با طرفداری خانم وجون و حاج بابا امکان داره دیگه بهم گیر نده چرا خوشم از خانواده آقا فتاح نمیاد و جواب رد بده همه چی بخیر بگذره
نگاهم رو به بیرون دادم و چند لحظه چشم هام رو بستم
شایدم مامان و داداش اینا با بابا صحبت کنن راضی بشه و خونه آقاجون نیاد که اگر نیاد حتما بهم زنگ میزنه و دوباره میگه دلیل مخالف بودنم رو بگم که اینطوری باز برمیگردیم سر خونه اول که فرقی به حال من نمیکنه ،اصلا از کجا معلوم تا الان بهم زنگ نزده
چشم هام رو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و
زیپ کیفم رو باز کردم گوشیم رو برداشتم با دیدن تماس های بی پاسخ دستپاچه شدم و آروم انگشتم رو روی صفحه کشیدم
دیدن اسم زهرا کمی از استرسم رو کم کرد آب دهنم رو قورت دادم و شماره ش رو گرفتم
بعد از خوردن چند بوق صدای دلخورش پخش شد
_سلام چرا جواب نمیدی
_سلام ببخشید گوشیم روی سکوت بود نشنیدم
_هنوز نیومدی؟
_کجا بیام ؟
متعجب گفت
_صنم حواست کجاست؟مگه قرار نبود بیایی دانشگاه جزوه ها رو بیاری
دستم رو بلند کردم آروم به پیشونیم زدم وای چرا یادم رفت ،جزوه ها رو هم داخل چمدون گذاشتم
صدای صنم گفتنش بلند شد
گوشی رو توی دستم جابجا کردم
_ببخشید زهرا اصلا حواسم نبود امروز باید می اومدم دانشگاه ، الانم دارم میرم خونه خانم جون امشب بهت خبر میدم که فردا صبح میتونم بیام دانشگاه یا نه اگر بیام جزوه ها رو میارم
با لحن نگرانی توی حرفم پرید
_میخوای کلاس های فردا رو نیایی؟چرا چی شده ؟
_بزار برسم بهت زنگ میزنم ، بابت امروزم ببخشید تو رو خدا شرمنده همه تون شدم
_اشکالی نداره ،منتظر زنگت هستم یادت نره
_باشه عزیزم کاری نداری؟
_اگر تا یه ساعت دیگه زنگ نزدی خودم بهت زنگ میزنم خدا حافظ
_باشه اینطورم خوبه خدانگهدار
گوشی رو توی کیفم انداختم سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم هام رو بستم
#قسمتچهارم
سراب🕳
بالاخره رسیدم زنگ خونه رو زدم صدای زیبا خانم باز پخش شد
_کیه؟
_باز کنید منم
در رو بستم از حیاط بزرگ خونه حاج بابا رد شدم و سمت پله ها رفتم زیبا خانم مثل همیشه دم در به استقبالم اومد
_سلام صنم جان خوش اومدی ،نسیبه خانم منتظرتون هستن
احتمالا مامان به خانم جون زنگ زده گفته دارم میام خونه شون
چادرم رو روی شونه هام انداختم نفس عمیقی کشیدیم لبخندی زدم به زیبا خانم دست دادم
_سلام حاج بابا خونه ست؟
_نه عزیزم صبح با داییت رفتن بازار
سرم رو تکون دادم وارد سالن شدم با صدای بلند خانم جون صدا زدم نگاهم رو توی خونه چرخوندم و دنبالش گشتم
_مامان نسیبه
عصا به دست از پشت پنجره بیرون اومد و پرده رو مرتب کرد نگاه مهربونش به چشم هام داد به شوخی گفت
_اولا سلام علیک بعدشم چه خبر شده امروز شدم مامان نسیبه باید بگم خدا بخیر کنه یا خیره؟
دستش هاش برام باز کرد
آروم خندیدم با قدم های بلند جلو رفتم و خودم رو توی آغوشش انداختم
_ببخشید سلام
دست نوازشش رو روی سرم کشید و پیشونیم رو بوسید به مبل کنار پنجرت اشاره کرد
_بریم بشینیم بگم زیبا میز بچینه صبحانه بخوری
چادرم رو روی دستم انداختم
_ممنون خانم جون صبحانه خوردم
سمت مبل ها رفت همینطور که راه میرفت گفت
_باشه مادر پس برو لباس هات رو عوض کن بیا برام تعریف کن ببینم چی شده اینطوری بی خبر و بدون مرکب اومدی
_مامان بهتون زنگ زد؟
روی مبل نشست و عصا رو کنارش گذاشت
_آره چند بار زنگ زد نگران شده بود چرا دیر رسیدی هرچی پرسیدم چی شده؟گفت صبر کنید صنم برسه بهتون میگم
تا لباس هاتو عوض میکنی من یه زنگ بهش بزنم بگم رسیدی خیالش راحت بشه
_صبرکنید الان خودم زنگ میزنم
تلفن سیار روی میز عسلی رو برداشت و دستش رو رو به بالا تکون داد
_نه خودم زنگ میزنم بعد تلفن میدم باهات حرف بزنه