📌 #میرزا_کوچکخان
داماد جنگلی
پدربزرگ مادریام پهلوان جوادمهدیزاده، مرد دلیری بود که با همهی سختیهای زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیلهمردی میگرفت و بنا به گفته آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک میکشید.
پهلوان جواد همرکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمیدانم و حسرت ندانستنش همه عمرم را بس.
حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچیهایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحبخانه دختر رسیدهای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلیها بود و بچه خانهی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمیآمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحبخانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنبالهاش را گرفت و یک هفته بعد کاسخانم، دختر چشمسبز صاحبخانه زیر چادر چیت گلدار با صیغهی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمیشد. میرزا، کاسخانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند.
زندگی پهلوان و کاسخانم با حضور بچهها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند. مادربزرگم وقتی عروس خانه آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم میکرد و عاقبت هم نفهمید آن مهرههای بند کشیدهی عزیز کرده را کجا و چجوری گُم و گور کرد.
در یکی از نبردها گلولهای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمهی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود.
مادرم میگوید: یکی از سرگرمیهای کودکی ما این بود که پالوان جواد (پهلوان جواد) روی کُتام خانهاش، برای زواله خواب سر روی متکا میگذاشت. همین که خُرناسش هوا میرفت نوهها پاورچین پاورچین دورش را میگرفتیم و با دست ساچمهی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا میکردیم. آنقدر میخندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه میانداختیم که چرتش پاره میشد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط....
دست بیشناق (ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلیها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد.
یادگاری، مثل مُهری خاطرهها را به نام آدمها سند میزند. آنهم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است.
یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردیاش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من
یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافتهی وجودم .
حمیده عاشورنیا
پنجشنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | #گیلان #رشت
@ravina_ir
#کربلا_سلام
🍃💎✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
💠 انجمن دانشگاهی فرهنگی "کربلا سلام"
@karbalaasalam
@tanhaelaj