#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
من دريافتهام كه دوست داشته شدن هيچ و اما دوست داشتن همه چيز است و بيش از آن بر اين باورم كه آن چه هستی ما را پُر معنی و شادمانه میسازد، چيزی جز احساسات و عاطفه ما نيست... پس آنكَس نیک بخت است كه بتواند عشق بورزد.
📚هرمان هسه و شادمانیهای كوچک
🖋هِرمان هِسِه
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
راستی که رؤیا چه حرارتی به زندگی آدم میبخشد. زندگی آن نیست که با چشم میبینیم و با خردِ خود آن را محک میزنیم، زندگی آن است که در رؤیاهای خود به آن جان میبخشیم. زندگی عشق است.
📚ژان کریستف
🖋رومن رولان
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
به این باور رسیدهام که چیزی را نمیتوانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری سرجایش.
حفرههای زندگیات همیشگی هستند.
تو باید در اطرافش رشد کنی؛ مثل ریشه های درخت که از اطراف سیمان بیرون میزنند؛ باید خودت را از لای شیارها بیرون بکشی...
📚دختری در قطار
🖋پائولا هاوکینز
📚
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
مصیبت در لحظات اول کشنده نیست. ضربه آنچنان شدید است که نمیتوانی درست درک کنی چه بر تو گذشته است. اما زمان! زمان که میگذرد تازه میفهمی که بر سرت چه آمده است. زخم به جای التیام گسترش مییابد و همه روح و قلبت را در تسخیر خود میگیرد.
📚روزهای برمه
🖋جرج اورول
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
- موری پرسید : « میتوانم بیشترین و بهترین چیزی
را که از این بیماری میآموزم به تو بگویم?!»
± گفتم : «چه چیزی؟»
-موری گفت : «مهمترین چیز در زندگی این است که یادبگیری چگونه بهدیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند.»
«عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
📚سه شنبه ها با موری
🖋میچالبوم.
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
"شرط میبندم دایناسورها هم پیش خودشون فکر میکردن همیشه به حکومتشون توی دنیا ادامه میدن."
📚هر دو در نهایت میمیرند
🖋آدام سیلورا
💎یک قاچ کتاب💎
📖«وقتی دادستان به جای خود نشست، سکوتی نسبتا طولانی برقرار شد. من از گرما و از تعجب گیج شده بودم. رئیس کمی سرفه کرد و با صدایی بسیار آهسته، از من پرسید آیا مطلبی ندارم که بیفزایم؟من بلند شدم و چون دلم میخواست حرف بزنم، گرچه کمی سربه هوا، گفتم قصد کشتن آن مرد عرب را نداشتهام. رئیس جواب داد که این فقط ادعاست و گفت تا کنون از طرز دفاعم سر درنیاورده است و خیلی خوشبخت خواهد شد اگر قبل از صحبت کردن وکیلم، درباره عللی که مرا وادار به این عمل کرده بود توضیح بدهم.من در حالی که کلمات را با هم قاطی میکردم و به وضع مسخره آمیز خودم پی میبردم با تندی جواب دادم که علت و باعث این عمل آفتاب بود. تالار از خنده پر شد.»
#یک_قاچ_کتاب
#آلبر_کامو
💎یک قاچ کتاب💎
🧩🧩🧩
«من و امبروژا (دوست آمریکاییم)مسخره بازی زیاد درمیاوردیم. اما اون روز اصلا و ابدا فضا به شوخی نمیرفت. جدیترین حرفهای عمرمون بود انگار! حتی در شکلاتا رو باز نکردیم. امبروژا گفت: «میخوام یه چیزی رو بهت بگم»
- چی؟
- میخوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمونا چیزی نبود که اینجا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمونا در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر...من تازه فهمیدم که مسلمونا خودشون چند جورن!
-مگه مسیحیا فقط یه جورن؟
- نه نیستن. همین دیگه! من نمیدونستم این چیزا رو. من حرفای تو رو یادمه؛ بحثایی که توی اون آشپزخونه و سالن میکردیم. ببین؛ من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمیکنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل میتونم بگم جواب خیلی از سوالام رو توی این بحثا گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیک تره. این رو میفهمم.»
#خاطرات_سفیر
#نیلوفر_شادمهری
#یک_قاچ_کتاب
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam
یک قاچ کتاب
🍁🍁🍁
وارد کوچهای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود. قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل میزنند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانهشان رسانده بودم. در خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود. از این که هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادیام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آن که در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیز باید میفهمیدم مسرور آنجا چه میکند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: «حالا چه کنیم؟»
🍀🍀🍀
#یک_قاچ_کتاب
رویای نیمه شب
مظفر سالاری
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
«من به عنوان فرزند وسط خانواده، در کمال آزادی بزرگ شدم. مادرم همواره مشغول مراقبت از خواهر کوچکتر و تازه به دنیا آمدهام بود. برادرم هم که دو سال از من بزرگتر بود، همیشه در مقابل تلویزیون، سرگرم بازیهای ویدیویی بود. در نتیجه، من بیشتر وقت خود را در خانه میگذراندم و تنها بودم.
سرگرمی مورد علاقهام خواندن مجلههای خانهداری و سبک زندگی بود. مادرم مشترک مجلهی اِسه۱ بود. این مجله در زمینه دکوراسیون داخلی، روشهای نظافت، و بررسی کالاهای مختلف، فعالیت میکرد. به محض اینکه مجله میرسید و حتی قبل از اینکه مادرم مطلع شود، بسته را از داخل صندوق پستی برمیداشتم، پاکت را پاره میکردم، و در محتویات آن غرق میشدم. در راه بازگشت از مدرسه به خانه، دوست داشتم که سری به کتابفروشی بزنم و مجلهی آرنجپیج را، که یک مجلهی معروف ژاپنی درمورد غذا بود، ورق بزنم.
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚جادوی نظم
🖋ماری کاندو
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📓«یک مردی بوده که داشته دنیا رو میگشته یکدفعه میرسه به شهری. اولِ شهر یک قبرستون بوده. مرد میره توی قبرستون، میبینه روی قبر اولی نوشته 'ابوطالب ــ سه سال و سه ماه'، روی دومی نوشته 'حسن ــ پنج سال و شش ماه و دو روز'، روی سومی نوشته 'کبری ــ یک سال و سه روز'، روی چهارمی نوشته 'خاتون ــ هشت سال و هفت ماه و ده روز'. همینجور تا آخر. روی همهٔ قبرها همینجوری. مرد وحشت میکنه که چرا اینهمه بچه توی این شهر میمیرن. میره پیش نگهبان قبرستون و جریان رو میپرسه. نگهبان میگه نه. این سالها که روی قبرها نوشته شده سن مُردهها نیست. بعضیهاشون صد سال هم عمر گرفتن از خدا. اینجا وقتی بچهای دنیا میآد، یه کتابچه براش درست میکنن. خودش یا دیگرون مدتی رو که اون آدم خوشبخت بوده، توی اون دفتر مینویسن. چند سال و چند روز خوشبختیِ اون آدم رو. سالها و ماههایی که روی قبرها میبینی، مدتیه که اون مُردههه خوشبخت بوده توی زندگیش.»
📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓
📚سرش را گذاشت روی فلز سرد
🖋سیدمحمود حسین زاده
💎یک قاچ کتاب💎
🧩🧩🧩
کَندی با نگاهی بیامید به او نگاه میکرد، زیرا حرف اسلیم برایش حکم قانون داشت.
گفت:«آخه میترسم دردش بیاد. من خودم تر و خشکش میکنم.» کارلسن گفت: «من همچین نرم برات میکشمش که خودش حالیش نشه! لولهی هفتتیر رو میذارم درست اینجاش.» و با نوک پا جایی را که میخواست لوله را بگذارد نشان داد «درست پس گردنش! فرصت یه چندشم بش نمیدم!»
#جان_اشتاین_بک
#یک_قاچ_کتاب
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam:ایتا
📣@nevisandeganjdidh:تلگرام
🔔@center_authors:اینستا گرام