فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شعر فارسی خواندن سرباز اکراینی🤔 #اوکراین
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علم نورانی و ظلمانی
🎙 امام خمینی
#حکایتهای_شنیدنی
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🎀 تغيير از خودمان شروع ميشود
❌➕ تو به دیگران یاد میدهی چطور با تو برخورد کنند
❌➕ وقتی تو تغییر میکنی آنها هم تغییر میكنند
❌➕ هنگامی که شروع به احترام گذاشتن به خودت میکنی در واقع به دیگران نحوه محترمانه برخورد کردن با خودت را می آموزی
❌➕ وقتی در روابطت قدرتمندانه ظاهر میشوی دیگران یاد میگیرند با فرد توانمندی روبرو هستند
❌➕ میخواهی آدم ها را تغییر دهی؟
❌➕ بهترین راه تحول آنها، ایجاد دگرگونی در خود تو است
❌➕ تو بهتر شو تا دیگران برخورد بهتری با تو داشته باشند...!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
📚ضرب المثل حلاج گرگ بودن !
حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت. حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد. خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!»
حلاج گرگ بودن، معنی انجام کار بدون مزد است.
حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
مرد زاهدی، روزی به مهمانی شخصیتی بزرگ رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد .
بعد از غذا، نوبت نماز خواندن رسید. مرد زاهد به نماز ایستاد، اما بر خلاف همیشگی، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه رسید، از همسرش طعام خواست.
پسر او که همراهش بود، با تعجب پرسید: مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟
پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم !
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید !
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
مداحی آنلاین - ابوفاضل - محمد فصولی.mp3
6.74M
#سرود🎈
💐ابوفاضل
💐هله شایل الرایه
🎤 محمد_فصولی
میلادبابالحوائجه
♥⃢ ☘
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
شعرم نفس بریده به لکنت رسیده است
ای شرح اضطراب دلم، #جمعه شد،بیا....😔
#امام_زمان
♦️صعود بیسابقه قیمت نفت!
🔹در پی بحران روسیه و اوکراین، و موضع گیری کشورهای مختلف، قیمت نفت خام از مرز ۱۲۹ دلار عبور کرد.
♨️ آخرین خبر ♨️
آخرین اخبار فوری و لحظه ای را اینجا دنبال کنی۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔴مذاکره آمریکا با لهستان برای ارائه جنگنده به اوکراین
🔹سخنگوی کاخ سفید گفته دولت بایدن در حال مذاکره با لهستان درباره توافق احتمالی برای کمک به ارائه هواپیماهای جنگنده دوران شوروی به اوکراین است.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔴هشدار روسیه به همسایگان اوکراین
🔹وزارت دفاع روسیه گفت به کشورهای همجوار اعلام کردیم که نباید اجازه استفاده از فرودگاههای این کشورها به عنوان مراکز و مقرهایی برای جنگندههای اوکراینی استفاده شود.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
جانسون: هزینه سنگینی به اقتصاد روسیه وارد میکنیم
«بوریس جانسون» نخست وزیر انگلیس در گفتوگوی تلفنی با «ولودمیر زلنسکی»:
🔹هزینه سنگینی به اقتصاد روسیه وارد خواهد آمد.
🔹با همکاری دیگر کشورها به دنبال اخراج روسیه از سوئیفت هستیم.
🔹انگلیس مصمم است تا نقشههای پوتین را خنثی کند.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻آمریکا برای تحویل جنگنده توسط ناتو به اوکراین چراغ سبز نشان داد.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔴 پوتین به ماکرون؛ روسیه از طریق مذاکره یا جنگ به اهداف خود دست خواهد یافت
▪️رئیس جمهور روسیه در گفتوگوی تلفنی به همتای فرانسوی خود گفت که روسیه از طریق «مذاکره یا جنگ» به اهداف خود دست خواهد یافت.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻گفتوگوی تلفنی بِنِت با پوتین، شولتز و ماکرون درباره اوکراین
🔹دفتر نخست وزیر رژیم صهیونیستی اعلام کرد که نفتالی بنت پس از گفتوگوی تلفنی با پوتین، با صدر اعظم آلمان و رئیس جمهور فرانسه نیز تلفنی صحبت کرده است.
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji
نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم.
_بفرمایید؟
_سلام اقای شرفی خوب هستید؟ باران هستم..
_سلام دخترم..به لطف شما ممنونم...با الهه جان کار داشتی؟
_ با اجازتون. اگه ممکنه !
_البته...الهه جان...الهه خانم بیا باران جان پشت خط هستند.
_ ممنونم کامران جون.
هیچ وقت نفهمیدم که چرا الهه همیشه به پدرش کامران جون می گفت.
_ الو...الو..
_ ببخشید الهه. حواسم نبود.خوبی؟
_ ای..بدک نیستم.چی شده یادی از ما کردی؟
جریان را برای الهه توضیح دادم و ازش کمک خواستم تا یاری ام کند.
_ ببین باران...من اگه جای تو بودم قبول میکردم.. به چند دلیل.
_ انوقت دلایل سرکار چیه؟
_1. اینکه پول معلم نمیخوای بدی...2.اینطور که بردیا گفته حرفه ایه.3.بابا شاید فرجی بشه شما دوتا دیگه مثل سگ و گربه به جان هم نیفتید.
اخرین مورد را چنان با ناله گفت که از لحنش خنده ام گرفت.
_ ولی هیچ کدوم از دلایلت منطقی نیست.
_ اولا اگه منطقی حرف نمیزنم چرا زنگ زدی مشورت میخوای؟ ثالثا حداقل همان مورد اول که منطقی بود...
_ ببخشید خانم منطق ثانیا چی شد پس؟
_ مورد سوم نداشت..
_ تو عربی ات تو دبیرستان چند بود؟
_ همیشه با تقلب یه جورایی پاس می کردم...چطور؟
_ عزیزم ثالثا یعنی سوما و ثانیا یعنی دوما...
_ واقعا...؟
_بله..
_یادم باشه از...وای وای ...کامران جون سه ساعته بنده خدا تلفن را میخواد.من رفتم ...بای
هیچ وقت خداحافظی کردنش مثل ادم نبود. نذاشت جواب خداحافظیش را بدم.
تصمیم خودم را گرفته بودم. ته دلمم دوست داشتم پیش تیام یاد بگیرم. ولی باز هم کمی شک داشتم.
انشب شام با تیام بود و هنوز نیومده بود. نگاهی به ساعت کردم دیدم 8.30 است.
_ بردیااااااا
از طبقه ی پایین جوابمو داد.
_ تیام نیومد که...شام درست کنم؟
_ اره.اگر هم کاری داری و نمی تونی خودم درست می کنم. لابد کاری براش پیش اومده.
شروع کردم لوبیا پلو درست کردم. داشتم برنج را دم می کردم که تیام با ظرف های غذا وارد اشپزخانه شد. وقتی بالای گاز ایستاده بودم گرمم شده بود و بلیز روی تاپم و با شالمو در اورده بودم.از صدای پا برگشتم و هر دو در جا خشک شدیم.
من که هول شده بودم و اصلا حواسم به تاپم نبود سریع شالم و برداشتم و سرم کردم. تیام که تازه به خودش امده بود سرشو تا روی سینه اش انداخت پایین و از خجالت گوشاش کاملا سرخ شد.سریع غذا ها را روی میز گذاشت و خارج شد.
"بدی اشپز خانه ای که اپن نباشه همینه دیگه. از اتفاقات و رفت و امد های انجام شده ی بیرون ادم بی خبر میمونه. و اشپز خانه ی انجا برعکس خانه ی خودمون اپن نبود. "داشتم به این چیزا فکر می کردم که چشمم به لباسم افتاد.تازه فهمیدم چی شده. وای که اگه من جای تیام بودم به جای خجالت کشیدن از خنده منفجر میشدم.با تاپ و شال ایستاده بودم وسط اشپز خانه. چه سوتی ای داده بودم و نفهمیده بودم.ولی اعتماد به نفس خودمو حفظ کردم و برای راحتی خیال تیام هم خودم پیش قدم شدم.رفتم بیرون و اصلا به روی خودم نیاوردم چی شده.
تیام تا دوباره چشمش به من افتاد سرشو انداخت پایین. ولی من خیره شده بودم بهش. و با صدای رسایی گفتم:
تیاااام
سرشو بلند نکرد و با همان حال که مثلا داشت با گوشیش باز می کرد گفت: بله؟
_شام برای چی گرفتی؟ من دیدم نیومدی غذا درست کردم.
_ مهم نیست. غذایی که تو درست کردی را میزاریم برای فردا ناهار. دستت درد نکند. ولی چون کاری برام پیش امد نمی توانستم زود برگردم و شام درست کنم. برای همین شام گرفتم.
حرصم گرفته بود.هم از اینکه دو ساعت پای گاز ایستاده بودم و غذا درست کرده بودم . هم از اینکه نگاهشو انداخته بود روی گوشی لعنتیش و انگار که دارد با دیوار حرف میزند.
برای همین با غیظ گفتم: خب تو که میخواستی شام بگیری از همان گوشی مبارک توی دستتون یه تماس می گرفتین که من دو ساعت پای گاز وقت تلف نکنم.
و بدون منتظر ماندن برای پاسخ حرفم به سمت پله ها به راه افتادم که بردیا را برای شام صدا کنم. دیدم دارد با تلفن صحبت می کند. خواستم مزاحمش نشوم که فهمیدم مامان پشت خطه.بردیا بعد از اتمام حرفش با مامان گوشی را به من سپرد. با اشاره بهش گفتم برای شام پایین برود. صحبتم با مامان به طول انجامید. وقتی وارد اشپز خانه شدم در کمال تعجب دیدم که روی میز وسایل شام چیده شده.ولی به جای غذایی که تیام خریده بود و هنوز نمی دانستم که درون ان ظرف های سفید چی هست... لوبیا پلو در یک دیس گل سرخی روی میز نشسته بود و به من چشمک می زد.
با تعجب به تیام نگاهی کردم که نگاهم را نادیده گرفت و شروع به غذا کشیدن کرد.
_ ابجی کوچیکه نمیشینی؟ بشین سرد شد دیگه.
نشستم و از غذا برای خودم ک
شیدم .به غذا خوردن مشغول شده بودم. ولی تمام حواسم به این بود که تیام گفته بود لوبیا پلو برای فردا ناهار بمونه...ولی حالا با خلاف ان مواجه شده بودم. دیگه نمی توانستم با خیال راحت غذا بخورم.
گوشی بردیا زنگ زد. بردیا غذایش را تمام کرده بود و این دلیلی شد برای خارج شدنش از اشپزخانه.
_تیام
_ هوم؟
_ هوم چیه؟...شما پسرا چه مشکلی دارید که نمی توانید یه بله ی خشک و خالی بگید؟
_ ببخشید..بله؟
_ لوبیا پلو که برای فردا ناهار بود.چی شد امشب خوردین؟
_ من نکشیدم. بردیا امده بود و کشیده بود. نمی دانست که غذا گرفتم. منم دیگه توی ذوقش نزدم. جوجه را برای فردا ناهار می خوریم.
قیافم توی هم رفت. پس کار تیام نبوده. واین یعنی اینکه حتی نخواسته به روی خودش بیاورد. ازش دلخور شدم. البته از ان ادم مغرور چیزی هم جز این توقع نمی رفت. بردیا دوباره امد داخل اشپزخانه تا اب بخورد. برای لج در اوردن تیام هم که شده گفتم:
_ داداشی دستت درد نکنه...
_ وا؟ متلک میندازی.
با تعجب نگاهی به بردیا کردم و گفتم : برای چی متلک؟
_ اخه شام را که تو درست کردی! میز را هم که تیام چید. چرا از من تشکر میکنی؟!
تیام مثل فشنگ از اشپزخانه خارج شد و رفت. بردیا هنوز گنگ داشت من را نگاه می کرد.
من منی کردم و گفتم: اخ..اخه فکر کردم تو میز را چیدی.
_ نه بابا. راستی تا یادم نرفته گیتارو بدم دختر همسایه یا خودت میری؟
عزمم و جزم کردم و یبا اراده گفتم: از کی کلاسم شروع میشه؟
بردیا لبخندی زد و بدون گفتن پاسخ از اشپز خانه خارج شد.
بعد از رفتن بردیا با علم بر اینکه میز چیدن کار تیام بوده با لبخندی که مهمان لب هام شده بود شروع به جمع کردن میز شدمم و به این فکر میکردم که این پسر مغرور یک ویژگی دیگه هم دارد...ان هم اینکه خیلی مهربون است.
از فردای ان روز کلاسای من با تیام شروع شد. اولش فکرمی کردم کلاساش شکل جدی مثل کلاسی که یک استاد برگزار می کند نباشد. ولی بر عکس تصورم کلاساش کاملا جدی بود. و هر روز 3 ساعت به طور مداوم باهاش کلاس داشتم.اخلاقش کاملا از جو خارج از کلاسی فرق می کرد. خیلی مهربون تر و خونسرد تر بود. یک روز حین درس دادن بهم بود که به خاطر کلاسای دانگاهم فوقالعاده خسته بودم و حوصله ی توضیح های او و تمرین کردن را نداشتم. خودش حس کرده بود از خواست که چند دقیقه ای استراحت داشته باشیم. از این فرصت استفاده کردم و سوالی که مدتی بودذهنمو مشغول کرده بود را پرسیدم.
_ تیام...میگم تو از کی گیتار میزنی؟
_ چطور مگه؟
_ همین طوری.اگه نمیخوای جواب نده.
هرچند این سوال اصلی من نبود. سوال اصلی من چیز دیگری بود.
_ نه بابا.این چه حرفیه؟ از 8 سالگی...با خواهر دوقلوم یاد میگرفتیم.
_ اخی.تو خواهر داری؟
_ نمی دونستی؟
_نه...از کجا بدونم.
_گفتم شاید بردیا گفته باشد. اره.اسمش ترانه است. 3 دقیقه و 27 ثانیه از من بزرگ تراست.
_ ایول. همیشه دوست داشتم یه داداش دوقلو داشته باشم تا باهاش یک عالمه شیطنت کنم.
_ خب من داداشت. هرکاری خواستی بکنی من پایه اتم.
خیره شدم بهش. من از تیام بدم نمیومد. اتفاقا از بعضی از اخلاقاش هم خوشم می امد. ولی...
ولی نمیدونم چرا دوست نداشتم که به عنوان برادر بهش نگاه کنم. نمی توانستم این دید و بهش داشته باشم.دید یک دوست یا یک همخونه را خیلی بیشتر دوست داشتم.
با تکان دادن دستی جلوی چشمام به خودم امدم. بی اراده اخمام توی هم رفته بود.
با قیافه ای تو هم گفت: باران کلاست تعطیله.تمام شد.
نگاهی به ساعت کردم. بیشتر از یک ساعت از کلاس مانده بود ولی کلاس و کنسل کرده بود. به روی خودم نیاوردم و با گذاشتن گیتاربه کنارمبل و تشکری کوتاه خواستم بلند بشم که با شنیدن "لطفا بشین" متوقف شدم.
_ ببین باران من نمیدونم چی کار کردم و چی شد که تو از من کینه به دل گرفتی. نمیدونم شاید چون تو اصلا به شوخی ها و مسخره بازی های من عادت نداشتی...یا..یا اینکه کاری کردم که ناراحت شدی...ولی من اینجا ازت میخوام وازت تقاضا می کنم که هرچی کینه از من به دل داری بیرون بریزی و من را ببخشی. می دونم شاید از ته دلت نبخشی. ولی ازت میخوام این دوسال من را تحمل کنی.
واقعا چی شد که ما دوتا انقدر با هم بد شدیم؟
نگاهی بهش کردم که دیدم مثل همیشه سرش پایینه. دوباره اعصابم خورد شد و شرو به کندن پوست لبم شدم.ولی دیگه کنایه و دوری و برخورد های خشن بسه! اصلا مگه خود من همین را نمی خواستم؟
لبخندی زدم و گفتم: باشه..به یه شرط.
سرشو بلند کرد و نگاه کوتاهی با لبخند بهم کرد . وقتی میخندید گونه های برجسته اش به بالا میرفت و خیلی زیبایش می کرد. به یاد مریم افتادم.او هم همینطور بود
_ خب حالا چه شرطی؟
_ میشه ادای این حاجی بازاری ها را در نیاری؟
_ یعنی چی؟
_ میدونی مشکل من از کی با تو شروع شد؟
_ از کی؟
از وقتی که تو وارد این خانه شدی...همان روز که تا منو دیدی سرتو انداختی پایین. بابا من از بچگیم با اینایی که ادمو
نگاه نمیکنن و حرف میزنن مشکل داشتم.چی کار کنم؟ تقصیر خودم نیست. احساس میکنم ادم و نمیبینن.
نگاه عمیقی بهم کرد که احساس کرم یه کمی دارم خجالت می کشم. البته فقط یه کم.
_ اما من فکر می کردم تو اینجوری راحت تری!
بر خلاف میل باطنیم گفتم: مگه بردیا وقتی دارد با من حرف میزند سرشو پایین می اندازد؟ خب تو هم مثل بردیایی دیگه! باشه؟
نگاه بی تفاوتی بهم انداخت. اصلا از طرز نگاهش خوشم نیودمد.
_ هرچی تو بگی.
بلافاصله بعدش از روی مبل بلند شد و حین رفتن اضافه کرد:
خوشحالم که بالاخره کدورتامون برداشته شد. من خیلی خسته ام.میرم بخوابم.
دوست داشتم وقتی میگم تو هم برای من مثل بردیایی ناراحت بشود. ولی نشد. نمیدونم چرا انقدر توی یک شب دیدم نسبت به تیام تغییر کرده بود.
شام را من و بردیا به تنهایی خوردیم و تیام حاضر نشده بود به خاطر شام از غذا دست بکشد.
_ بردیا فردا ناهار خونه ی الهه اینا دعوتم. مامانش ازم خواست که به تو و تیام هم بگم اگه تمایل دارید بیاید
_ مامانش ما را از کجا میشناسه؟
_ شیطون نشووو. الهه براش گفته که ما سه تایی زندگی می کنیم.
_ ازشون تشکر کن و خودت تنها برو. ولی 6 خونه باش. من و تیام کلاس داریم. نمی تونیم بیایم.
_ باشه....هرجور راحتین.
بنی_فاطمه-به_به_از_این_حسن_خداوندی.mp3
18.37M
🎤 مجید بنی فاطمه
📃 به به از این حسن خداوندی
🎶 سرود
📌 ویژه میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕Join 👉 @kashkolhaji