eitaa logo
کشکول حاجی
388 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
87 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴هشدار روسیه به همسایگان اوکراین 🔹وزارت دفاع روسیه گفت به کشورهای همجوار اعلام کردیم که نباید اجازه استفاده از فرودگاه‌های این کشورها به عنوان مراکز و مقرهایی برای جنگنده‌های اوکراینی استفاده شود. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
جانسون: هزینه سنگینی به اقتصاد روسیه وارد می‌کنیم «بوریس جانسون» نخست وزیر انگلیس در گفت‌وگوی تلفنی با «ولودمیر زلنسکی»: 🔹هزینه سنگینی به اقتصاد روسیه وارد خواهد آمد. 🔹با همکاری دیگر کشورها به دنبال اخراج روسیه از سوئیفت هستیم. 🔹انگلیس مصمم است تا نقشه‌های پوتین را خنثی کند. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻آمریکا برای تحویل جنگنده توسط ناتو به اوکراین چراغ سبز نشان داد. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔴 پوتین به ماکرون؛ روسیه از طریق مذاکره یا جنگ به اهداف خود دست خواهد یافت ▪️رئیس جمهور روسیه در گفت‌وگوی تلفنی به همتای فرانسوی خود گفت که روسیه از طریق «مذاکره یا جنگ» به اهداف خود دست خواهد یافت. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🔻گفت‌وگوی تلفنی بِنِت با پوتین، شولتز و ماکرون درباره اوکراین 🔹دفتر نخست وزیر رژیم صهیونیستی اعلام کرد که نفتالی بنت پس از گفت‌وگوی تلفنی با پوتین، با صدر اعظم آلمان و رئیس جمهور فرانسه نیز تلفنی صحبت کرده است. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
رمان میوه بهشتی فصل ۴
نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. _بفرمایید؟ _سلام اقای شرفی خوب هستید؟ باران هستم.. _سلام دخترم..به لطف شما ممنونم...با الهه جان کار داشتی؟ _ با اجازتون. اگه ممکنه ! _البته...الهه جان...الهه خانم بیا باران جان پشت خط هستند. _ ممنونم کامران جون. هیچ وقت نفهمیدم که چرا الهه همیشه به پدرش کامران جون می گفت. _ الو...الو.. _ ببخشید الهه. حواسم نبود.خوبی؟ _ ای..بدک نیستم.چی شده یادی از ما کردی؟ جریان را برای الهه توضیح دادم و ازش کمک خواستم تا یاری ام کند. _ ببین باران...من اگه جای تو بودم قبول میکردم.. به چند دلیل. _ انوقت دلایل سرکار چیه؟ _1. اینکه پول معلم نمیخوای بدی...2.اینطور که بردیا گفته حرفه ایه.3.بابا شاید فرجی بشه شما دوتا دیگه مثل سگ و گربه به جان هم نیفتید. اخرین مورد را چنان با ناله گفت که از لحنش خنده ام گرفت. _ ولی هیچ کدوم از دلایلت منطقی نیست. _ اولا اگه منطقی حرف نمیزنم چرا زنگ زدی مشورت میخوای؟ ثالثا حداقل همان مورد اول که منطقی بود... _ ببخشید خانم منطق ثانیا چی شد پس؟ _ مورد سوم نداشت.. _ تو عربی ات تو دبیرستان چند بود؟ _ همیشه با تقلب یه جورایی پاس می کردم...چطور؟ _ عزیزم ثالثا یعنی سوما و ثانیا یعنی دوما... _ واقعا...؟ _بله.. _یادم باشه از...وای وای ...کامران جون سه ساعته بنده خدا تلفن را میخواد.من رفتم ...بای هیچ وقت خداحافظی کردنش مثل ادم نبود. نذاشت جواب خداحافظیش را بدم. تصمیم خودم را گرفته بودم. ته دلمم دوست داشتم پیش تیام یاد بگیرم. ولی باز هم کمی شک داشتم. انشب شام با تیام بود و هنوز نیومده بود. نگاهی به ساعت کردم دیدم 8.30 است. _ بردیااااااا از طبقه ی پایین جوابمو داد. _ تیام نیومد که...شام درست کنم؟ _ اره.اگر هم کاری داری و نمی تونی خودم درست می کنم. لابد کاری براش پیش اومده. شروع کردم لوبیا پلو درست کردم. داشتم برنج را دم می کردم که تیام با ظرف های غذا وارد اشپزخانه شد. وقتی بالای گاز ایستاده بودم گرمم شده بود و بلیز روی تاپم و با شالمو در اورده بودم.از صدای پا برگشتم و هر دو در جا خشک شدیم. من که هول شده بودم و اصلا حواسم به تاپم نبود سریع شالم و برداشتم و سرم کردم. تیام که تازه به خودش امده بود سرشو تا روی سینه اش انداخت پایین و از خجالت گوشاش کاملا سرخ شد.سریع غذا ها را روی میز گذاشت و خارج شد. "بدی اشپز خانه ای که اپن نباشه همینه دیگه. از اتفاقات و رفت و امد های انجام شده ی بیرون ادم بی خبر میمونه. و اشپز خانه ی انجا برعکس خانه ی خودمون اپن نبود. "داشتم به این چیزا فکر می کردم که چشمم به لباسم افتاد.تازه فهمیدم چی شده. وای که اگه من جای تیام بودم به جای خجالت کشیدن از خنده منفجر میشدم.با تاپ و شال ایستاده بودم وسط اشپز خانه. چه سوتی ای داده بودم و نفهمیده بودم.ولی اعتماد به نفس خودمو حفظ کردم و برای راحتی خیال تیام هم خودم پیش قدم شدم.رفتم بیرون و اصلا به روی خودم نیاوردم چی شده. تیام تا دوباره چشمش به من افتاد سرشو انداخت پایین. ولی من خیره شده بودم بهش. و با صدای رسایی گفتم: تیاااام سرشو بلند نکرد و با همان حال که مثلا داشت با گوشیش باز می کرد گفت: بله؟ _شام برای چی گرفتی؟ من دیدم نیومدی غذا درست کردم. _ مهم نیست. غذایی که تو درست کردی را میزاریم برای فردا ناهار. دستت درد نکند. ولی چون کاری برام پیش امد نمی توانستم زود برگردم و شام درست کنم. برای همین شام گرفتم. حرصم گرفته بود.هم از اینکه دو ساعت پای گاز ایستاده بودم و غذا درست کرده بودم . هم از اینکه نگاهشو انداخته بود روی گوشی لعنتیش و انگار که دارد با دیوار حرف میزند. برای همین با غیظ گفتم: خب تو که میخواستی شام بگیری از همان گوشی مبارک توی دستتون یه تماس می گرفتین که من دو ساعت پای گاز وقت تلف نکنم. و بدون منتظر ماندن برای پاسخ حرفم به سمت پله ها به راه افتادم که بردیا را برای شام صدا کنم. دیدم دارد با تلفن صحبت می کند. خواستم مزاحمش نشوم که فهمیدم مامان پشت خطه.بردیا بعد از اتمام حرفش با مامان گوشی را به من سپرد. با اشاره بهش گفتم برای شام پایین برود. صحبتم با مامان به طول انجامید. وقتی وارد اشپز خانه شدم در کمال تعجب دیدم که روی میز وسایل شام چیده شده.ولی به جای غذایی که تیام خریده بود و هنوز نمی دانستم که درون ان ظرف های سفید چی هست... لوبیا پلو در یک دیس گل سرخی روی میز نشسته بود و به من چشمک می زد. با تعجب به تیام نگاهی کردم که نگاهم را نادیده گرفت و شروع به غذا کشیدن کرد. _ ابجی کوچیکه نمیشینی؟ بشین سرد شد دیگه. نشستم و از غذا برای خودم ک
شیدم .به غذا خوردن مشغول شده بودم. ولی تمام حواسم به این بود که تیام گفته بود لوبیا پلو برای فردا ناهار بمونه...ولی حالا با خلاف ان مواجه شده بودم. دیگه نمی توانستم با خیال راحت غذا بخورم. گوشی بردیا زنگ زد. بردیا غذایش را تمام کرده بود و این دلیلی شد برای خارج شدنش از اشپزخانه. _تیام _ هوم؟ _ هوم چیه؟...شما پسرا چه مشکلی دارید که نمی توانید یه بله ی خشک و خالی بگید؟ _ ببخشید..بله؟ _ لوبیا پلو که برای فردا ناهار بود.چی شد امشب خوردین؟ _ من نکشیدم. بردیا امده بود و کشیده بود. نمی دانست که غذا گرفتم. منم دیگه توی ذوقش نزدم. جوجه را برای فردا ناهار می خوریم. قیافم توی هم رفت. پس کار تیام نبوده. واین یعنی اینکه حتی نخواسته به روی خودش بیاورد. ازش دلخور شدم. البته از ان ادم مغرور چیزی هم جز این توقع نمی رفت. بردیا دوباره امد داخل اشپزخانه تا اب بخورد. برای لج در اوردن تیام هم که شده گفتم: _ داداشی دستت درد نکنه... _ وا؟ متلک میندازی. با تعجب نگاهی به بردیا کردم و گفتم : برای چی متلک؟ _ اخه شام را که تو درست کردی! میز را هم که تیام چید. چرا از من تشکر میکنی؟! تیام مثل فشنگ از اشپزخانه خارج شد و رفت. بردیا هنوز گنگ داشت من را نگاه می کرد. من منی کردم و گفتم: اخ..اخه فکر کردم تو میز را چیدی. _ نه بابا. راستی تا یادم نرفته گیتارو بدم دختر همسایه یا خودت میری؟ عزمم و جزم کردم و یبا اراده گفتم: از کی کلاسم شروع میشه؟ بردیا لبخندی زد و بدون گفتن پاسخ از اشپز خانه خارج شد. بعد از رفتن بردیا با علم بر اینکه میز چیدن کار تیام بوده با لبخندی که مهمان لب هام شده بود شروع به جمع کردن میز شدمم و به این فکر میکردم که این پسر مغرور یک ویژگی دیگه هم دارد...ان هم اینکه خیلی مهربون است. از فردای ان روز کلاسای من با تیام شروع شد. اولش فکرمی کردم کلاساش شکل جدی مثل کلاسی که یک استاد برگزار می کند نباشد. ولی بر عکس تصورم کلاساش کاملا جدی بود. و هر روز 3 ساعت به طور مداوم باهاش کلاس داشتم.اخلاقش کاملا از جو خارج از کلاسی فرق می کرد. خیلی مهربون تر و خونسرد تر بود. یک روز حین درس دادن بهم بود که به خاطر کلاسای دانگاهم فوقالعاده خسته بودم و حوصله ی توضیح های او و تمرین کردن را نداشتم. خودش حس کرده بود از خواست که چند دقیقه ای استراحت داشته باشیم. از این فرصت استفاده کردم و سوالی که مدتی بودذهنمو مشغول کرده بود را پرسیدم. _ تیام...میگم تو از کی گیتار میزنی؟ _ چطور مگه؟ _ همین طوری.اگه نمیخوای جواب نده. هرچند این سوال اصلی من نبود. سوال اصلی من چیز دیگری بود. _ نه بابا.این چه حرفیه؟ از 8 سالگی...با خواهر دوقلوم یاد میگرفتیم. _ اخی.تو خواهر داری؟ _ نمی دونستی؟ _نه...از کجا بدونم. _گفتم شاید بردیا گفته باشد. اره.اسمش ترانه است. 3 دقیقه و 27 ثانیه از من بزرگ تراست. _ ایول. همیشه دوست داشتم یه داداش دوقلو داشته باشم تا باهاش یک عالمه شیطنت کنم. _ خب من داداشت. هرکاری خواستی بکنی من پایه اتم. خیره شدم بهش. من از تیام بدم نمیومد. اتفاقا از بعضی از اخلاقاش هم خوشم می امد. ولی... ولی نمیدونم چرا دوست نداشتم که به عنوان برادر بهش نگاه کنم. نمی توانستم این دید و بهش داشته باشم.دید یک دوست یا یک همخونه را خیلی بیشتر دوست داشتم. با تکان دادن دستی جلوی چشمام به خودم امدم. بی اراده اخمام توی هم رفته بود. با قیافه ای تو هم گفت: باران کلاست تعطیله.تمام شد. نگاهی به ساعت کردم. بیشتر از یک ساعت از کلاس مانده بود ولی کلاس و کنسل کرده بود. به روی خودم نیاوردم و با گذاشتن گیتاربه کنارمبل و تشکری کوتاه خواستم بلند بشم که با شنیدن "لطفا بشین" متوقف شدم. _ ببین باران من نمیدونم چی کار کردم و چی شد که تو از من کینه به دل گرفتی. نمیدونم شاید چون تو اصلا به شوخی ها و مسخره بازی های من عادت نداشتی...یا..یا اینکه کاری کردم که ناراحت شدی...ولی من اینجا ازت میخوام وازت تقاضا می کنم که هرچی کینه از من به دل داری بیرون بریزی و من را ببخشی. می دونم شاید از ته دلت نبخشی. ولی ازت میخوام این دوسال من را تحمل کنی. واقعا چی شد که ما دوتا انقدر با هم بد شدیم؟ نگاهی بهش کردم که دیدم مثل همیشه سرش پایینه. دوباره اعصابم خورد شد و شرو به کندن پوست لبم شدم.ولی دیگه کنایه و دوری و برخورد های خشن بسه! اصلا مگه خود من همین را نمی خواستم؟ لبخندی زدم و گفتم: باشه..به یه شرط. سرشو بلند کرد و نگاه کوتاهی با لبخند بهم کرد . وقتی میخندید گونه های برجسته اش به بالا میرفت و خیلی زیبایش می کرد. به یاد مریم افتادم.او هم همینطور بود _ خب حالا چه شرطی؟ _ میشه ادای این حاجی بازاری ها را در نیاری؟ _ یعنی چی؟ _ میدونی مشکل من از کی با تو شروع شد؟ _ از کی؟ از وقتی که تو وارد این خانه شدی...همان روز که تا منو دیدی سرتو انداختی پایین. بابا من از بچگیم با اینایی که ادمو
نگاه نمیکنن و حرف میزنن مشکل داشتم.چی کار کنم؟ تقصیر خودم نیست. احساس میکنم ادم و نمیبینن. نگاه عمیقی بهم کرد که احساس کرم یه کمی دارم خجالت می کشم. البته فقط یه کم. _ اما من فکر می کردم تو اینجوری راحت تری! بر خلاف میل باطنیم گفتم: مگه بردیا وقتی دارد با من حرف میزند سرشو پایین می اندازد؟ خب تو هم مثل بردیایی دیگه! باشه؟ نگاه بی تفاوتی بهم انداخت. اصلا از طرز نگاهش خوشم نیودمد. _ هرچی تو بگی. بلافاصله بعدش از روی مبل بلند شد و حین رفتن اضافه کرد: خوشحالم که بالاخره کدورتامون برداشته شد. من خیلی خسته ام.میرم بخوابم. دوست داشتم وقتی میگم تو هم برای من مثل بردیایی ناراحت بشود. ولی نشد. نمیدونم چرا انقدر توی یک شب دیدم نسبت به تیام تغییر کرده بود. شام را من و بردیا به تنهایی خوردیم و تیام حاضر نشده بود به خاطر شام از غذا دست بکشد. _ بردیا فردا ناهار خونه ی الهه اینا دعوتم. مامانش ازم خواست که به تو و تیام هم بگم اگه تمایل دارید بیاید _ مامانش ما را از کجا میشناسه؟ _ شیطون نشووو. الهه براش گفته که ما سه تایی زندگی می کنیم. _ ازشون تشکر کن و خودت تنها برو. ولی 6 خونه باش. من و تیام کلاس داریم. نمی تونیم بیایم. _ باشه....هرجور راحتین.
بنی_فاطمه-به_به_از_این_حسن_خداوندی.mp3
18.37M
🎤 مجید بنی فاطمه 📃 به به از این حسن خداوندی 🎶 سرود 📌 ویژه میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
کریمی-مادر_شدن_سیده_نسا_عالمین.mp3
15.26M
🎤 محمود کریمی 📃 مادر شدن سیده نسا العالمین و... 🎶 سرود 📌 ویژه میلاد امام سجاد و حضرت ابوالفضل علیهما السلام ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
طاهری-ای_که_سفیر_کربلایی.mp3
19.81M
🎤 حسین طاهری 📃 ای که سفیر کربلایی 🎶 سرود 📌 ویژه میلاد امام سجاد علیه السلام 🎤 حنیف طاهری 📃 دلا دریا چشما دریا 🎶 سرود 📌 ویژه میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
💚 سلام صبح بخیر هـر صبـح 🌸🍃 هدیه خداست 🌸🍃 امـروز آرزو میکنم🌸🍃 در پنـاه لطـف بیـکـران 🌸🍃 حضرت عشق سلامت باشید🌸🍃 سـلام صبح سه شنبه تون بخیر و نیکی🌸🍃 شنبه_تون_بینظیر 💚 سلام صبح بخیر هـر صبـح 🌸🍃 هدیه خداست 🌸🍃 امـروز آرزو میکنم🌸🍃 در پنـاه لطـف بیـکـران 🌸🍃 حضرت عشق سلامت باشید🌸🍃 سـلام صبح سه شنبه تون بخیر و نیکی🌸🍃 شنبه_تون_بینظیر ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
animation.gif
987.5K
۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🌺 صفحه 290 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
. 👇تقویم نجومی سه شنبه👇 ✴️ سه شنبه ☀️17 اسفند/حوت 1400 🌙8 مارس 1443 ❄️5 شعبان 2022 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 میلاد با سعادت سید الساجدین تاج الباکیین امام زین العابدین علیه السلام " 38 هجری قمری". 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 📛صدقه اول صبح فراموش نشود و از کارهای زیر حتی الامکان پرهیز گردد. 📛 قسم خوردن. 📛 طلب حاجت. 📛 و دیدارها خوب نیست. 🚘سفر:مسافرت همراه صدقه باشد. 👶مناسب زایمان و نوزاد حالش خوب است. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 👩‍❤️‍💋‍👨 امشب مجامعت: امشب ، مباشرت و عروسی مکروه است. 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج ثور است و برای امور زیر نیک است: ✳️ خرید جواهرات. ✳️ درختکاری. ✳️ نامه نگاری و ارسال مرسولات. ✳️ دیدار با دوستان. ✳️ و رفتن به تفریحات سالم نیک است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ، سبب زردی رنگ می شود. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 6 سوره مبارکه "انعام" است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم .... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع گردد. ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد. 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان
🌹🌹🌹🌹🌹 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۷ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 08 March 2022 قمری: الثلاثاء، 5 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت حضرت سجاد علیه السلام، 38ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام ▪️10 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️26 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️35 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️40 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ✅ با ما همراه َشوید ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای نور چشم حضرت آقای کربلا 🌸بعد از حسین دلبر دیوانگان تویی 🌸این افتخار ماست که فامیل تان شدیم 🌸پس شاهزاده همه ایرانیان تویی... 😍🥳 💚 سلام، 🌸، روزتون مملو از خیر و برکت 🍃🌹۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🍃 السلام علیک یا سیدالساجدین سلام اى چارمین نور الهى کلیم وادى طور الهى تو آن شاهى که در بزم مناجات خدا مى‏ کرد با نامت مباهات تو را سجاده داران میشناسند تو را سجده گزاران می‏شناسند 💖 میلاد باسعادت امام سجّاد 💖 علیه السلام برشما مبارک باد ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji 🍃❤️🍃
⭕️ 🔸امام سجاد (ع): 🔹هرکس داراى چهار خصلت باشد، ایمانش کامل، گناهانش بخشوده خواهد بود و در حالتى خداوند را ملاقات مى کند که از او راضى وخوشنود است: ▪️۱-خصلت خودنگهدارى و تقواى الهى به طورى که بتواند بدون توقّع و چشم داشتى، نسبت به مردم خدمت نماید. ▪️۲-راست گوئى و صداقت نسبت به مردم در تمام موارد زندگى. ▪️۳-حیا و پاکدامنى نسبت به تمام زشتى هاى شرعى و عرفى. ▪️۴-خوش اخلاقى و خوش برخوردى با اهل و عیال خود. 📚(مشکاة الا نوار، ص ۱۷۲، /بحارالا نوار، ج ۶۶، ص) ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji 🌺🌺🌺
فصل۵رمان میوه بهشتی
در را که الهه باز کرد مثل همیشه بوی سبزی خوردن های توی باغچه ی سمت راست خانه به مشامم رسید که دسترنج خانم شرفی(لیلا جون) بود. داشتم کفشام را در می اوردم .الهه هم بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد. تازه راست ایستاده بودم و می خواستیم به داخل خانه وارد بشیم که اقای شرفی همزمان با ما که داخل میشدیم قصد خارج شدن کرد. _ سلام دخترم...خوش امدین..برادر خوب هستند؟ _ سلام اقای شرفی. ممنونم.بله خدارو شکر بردیا هم خوبه. _ دخترم شما بفرمایید تو . انشالله برای ناهار دوباره میبینمتون. با اجازه. و با اتمام حرفش به سمت در حیاط به راه افتاد. _ باران تو چرا.... مکثش طولانی شد. من که هنوز سرپا ایستاده بودم دم در و نگاهش میکردم خسته شدم و او هنوز توی فکر غرق بود. _ وا؟ سلام باران جون.خوبی مادر؟ الهه خوابی؟ چرا باران و اینجا نگه داشتی؟ الهه انگار تازه به خودش امده باشد شروع به تعارف کردن کرد.با هم به سمت اتاق الهه رفتیم. برخلاف اصرار لیلا جون برای نشستنمون در پذیرایی الهه خیلی علاقه نداشت که انجا باشیم و دائما میگفت با باران کار دارم و میخوام یه سری عکس تو کامپیوتر نشونش بدم. وقتی وارد اتاق الهه شدم خودش زود تر نشست روی تخت و به من هم اشاره کرد بشینم. مانده بودم رفتار الهه چرا انقدر امروز مبهمه. _ باران تو چرا به کامران جون میگی اقای شرفی؟ _ خب چی بگم ؟ بگم" کامران عزیزم" خوبه؟ _ میشه امروز و جدی باشی؟ _ چیزی شده؟ _ اره...یه چیزی شده که اعصاب من را ریخته بهم. _ چی؟ _ باید از خیلی قبل ترا بگم! گوش میکنی؟ _ اره...چرا که نه! _ یک خانواده بودیم مثل همه ی خانواده ها. یک خانواده ی کوچیک. وضع مالی پدرم بد نبود. یعنی میتونم بگم خیلی هم خوب بود. من بودم و مامان لیلا و بابا علی. به اینجاش که رسید نتونستم خودمو نگه دارم و با فریاد گفتم: علی؟ دستشو به نشانه ی یواش تر بالا پایین کرد. گفت: زهرمار. چرا داد میزنی؟ _ اخه بابای تو که اسمش کامرانه. _ اون بابای من نیست. با بهت داشتم الهه را نگاه میکردم . حدس زدم دارد سر به سرم میزاره. برای همین بلند شدم از روی تخت و گفتم: لوس...باز دوباره شروع کردی؟ تو کی ادم میشی الهه؟پاشو بریم مامانتم تنهاست. _ دستم و با خشم کشید تا روی تخت بشینم و با بغضی که با صداش مخلوط شده بود و صداشو زنگ دار کرده بود گفت: باراااان. به قیافه ی من میخوره که در حال شوخی باشم.؟ توی چشمای خوشگلش اشک غوطه ور بود. سرمو انداختم پایین تا اشکاشو نبینم. _ ببخشید الهه. ادامه بده....بی هیچ حرفی ادامه داد. _یادمه...درست 9 سالم بود که ان اتفاق وحشتناک افتاد.بابام برای جلسه قرار بود برود مشهد. یادمه حتی نزدیک تاسوعا عاشورا بود و مامان همش می گفت کاش ما هم باهات بیایم.ولی بابا میگفت روز عاشورا بعد از ظهر پروازمه و برمیگردم. پس برای چی بیاین.منم که همش باید دنبال کارم باشم.چون توی تعطیلیه راحت تر میتونم کارخانه رو با کامران ببینیم.قرار بود از کارخانه دوستشون بازدید داشته باشند. مامان از بابا خواست که اگه روز عاشورا زیارت رفتند برای ما هم دعا کنند....و بابا رفت. رفت و دیگه هم بر نگشت...به اینجا که رسید هق هق الهه بلند تر شد. سعی کردم ارامش کنم و تا حدی هم موفق شدم. توی مغزم یه سوال بود.اونم اینکه چه بلایی سر بابای الهه امده؟! وقتی کمی ارام شد خیره شد به یه گوشه از اتاق و ادامه داد: _ روز عاشورا تمام کاراشون تمام میشود و فقط باید بسته ای رو به کسی میرسوندند که کامران میبینه بابا بی قراره . از بابا می پرسد که چی شده؟ بابا هم میگه اخه خیلی سخته که تا اینجا امدیم و توی این روز دست بوس اقا نرفتیم... کامران هم وقتی میبینه بابا چقدر دلش میخواد برود قبول میکنه بابا برود حرم و کامران هم ارسال بسته را انجام بدهد و همدیگر را در فرودگاه ببینند. همان سال روز عاشورا داخل حرم را بمب گذاشته بودند و دیگه هیچ وقت بابای من برنگشت. کامران هم همیشه خودشو لعنت میکند که کاش انروز بابا را نمی فرستاده حرم. خسته ات کردم؟ اشکام و پاک کردم گفتم: نه اصلا...این چه حرفیه؟ _ قبل از اینکه بابا برای همیشه مارو ترک کند درست دو سال قبلش...( نفس عمیقی کشد و ادامه داد.معلوم بود تجدید خاطره ها براش خیلی سخته.) همسر و دختر کامران توی تصادف کشته شده بودند و بعد از تصادف انها کامران خیلی به من محبت می کرد. دختر کامران هم همسن و هم بازی من بود. و همه میدونستیم که وقتی من را دخترم صدا میزند با چه حسرتی این حرف را میزند. بعد از فوت پدرم ما خیلی کم کامران را می دیدیم. مامانمم توی ان چند وقت به کلی شکسته شده بود. ماهی یک بار کامران می امد خانه ی ما و پولی که سهم پدرم از شرکت بود را به مامان می داد و می رفت. این رفت امد ها به همین سبک ادامه داشت تا اینکه مامان برای سال دوم دبیرستانم تصمیم گرفت معلم فیزیک بگیرد. برام مهم نبود کی قراره معلمم بشود. من از موقعی که پدر
م را از دست داده بودم دیگه ان دخترشاد و شیطون نبودم. تا این که معلم من امد. روزی که امد را هیچ وقت فراموش نمی کنم. یه پسر قد بلند و خوشتیپ. چشم و ابروی مشکی و با لبهای صورتی. باورت نمیشه باران...داشتند قند توی دلم اب میکردند انقدر که خوشحال بودم.وقتی خودشو معرفی کرد تازه فهمیدم هم بازی بچگی هامه. پسری که 5 سال ازم بزرگتر بود. ان پسر حسام اعلایی بود. پسری که با اولین نگاهم بهش دل و دینم و باختم.حسام پسر کامران جون بود. _ چی؟؟( باز داد زده بودم...ولی ایندفعه انقدر دادم بلند بود که چند ثانیه بعد لیلا جون با شتاب در را باز کرد) _ چی شده؟ باران جان چرا جیغ میزنی مادر؟ _ ب...ب...ببخشید لیلا جون...اخه یه چیزی که امادگیشو نداشتم را شنیدم. شرمنده. نفس راحتی کشید و گفت: دشمنت شرمنده عزیزم. پاشید بیاین ناهار. منتظر کامران نمیشیم.ناهرمون را میخوریم و برای اون میزارم که امد بخورد.. زنگ زد گفت توی شرکت کاری پیش امده نمیتونم زود بیاد. به الهه نگاه کردم. نمی توانستم به راحتی از ادامه ی ماجرا بگذرم. حاضر بودم 10 روز غذا نخورم ولی ادامه ی ماجرا را بفهمم. انقدر التماس توی چشممام ریخته بودم که الهه هم دلش به حالم سوخت و گفت: مامان به نظر من بهتره صبر کنیم تا کامران جون بیاید و همه با هم غذا بخوریم. لیلا جون چشم غره ای به الهه رفت که از دید من پنهان نماند. و گفت: الهه!...نه عزیزم. باران جان چه گناهی کرده که تو تازه ساعت 11 صبحانه خوردی؟ ترجیح دادم راستش را بگم تا هم خودم را خلاص کنم و هم اینکه لیلا جون راضی بشه.در نتیجه با دست الهه را به سکوت فراخواندم و گفتم: لیلا جون...باور کنید من هم گرسنه نیستم و دیر صبحانه خوردم. الان هم الهه داشت برام چیزی را تعریف می کرد که راستش حاضرم چند روز غذا نخورم ولی ادامشو گوش کنم. ( لبخند کوتاهی زدم ) پس بهتره که منتظر اقای ش... تازه یادم افتاد کامران فامیلیش شرفی نیست ولی هرکاری کردم فامیلی خودش را به یاد نیاوردم...با کمی مکث گفتم: منتظر اقا کامران بشیم تا ایشون هم تشریف بیاورند. لیلا جون اصرار من را هم که دید بالاخره راضی شد و گفت: باشه ...هرطور راحتید.ولی اگر گرسنه شدید بیاین که ناهار بخوریم. _ در ضمن لیلا جون...من از مامانم و بابام خیلی دورم و خدا میدونه که چقدر وقتی شمارو میبینم به یاد مامانم میفتم و چقدر این خانه و شما و بوی سبزی خوردن های توی باغچه رو دوست دارم. تو را به خدا قسم با من هم مثل الهه باشین و بدونین که منم توی خانه ی شما و با الهه و شما تعارف ندارم و احساس راحتی میکنم. البته اگه پر رویی نباشه... لیلا جون لبخندی زد و با محبت به سمت من امد و بغلم کرد و گفت: خدا مادر پدرتو برات حفظ کنه مادر. امروز به الهه افتخار کردم . به دخترم افتخار کردم چون تورو انتخاب کرده به عنوان دوستش عزیزم. چشم دخترم. و با لبخندی که چاشنی صورتش بود از اتاق خارج شد. ادامه دارد..
💎 داستان عبرت آموز: آیت الله العظمی سید شهاب الدین (ره) نقل می کنند : شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به معروف است. بعدش هم يک سوره قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم . دوستان چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: آقای ، اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا و کرده بودند خبري نبود. بياباني بود با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بی کسی و کردم گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم.... همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم. صدايی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من مي‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند. بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
🔞مرده ای که شب چهلمش زنده شد!😱 چند روز قبل اعضای خانواده‌ای در یکی از محلات شرقی تهران مشغول برگزاری مراسم چهلم فرزند ۴۵‌ساله‌شان به نام ابراهیم بودند که ناگهان وی را در میان مراسم عزاداری مشاهده کردند.😱 یک لحظه سکوت سنگینی مراسم عزاداری را فرا گرفت و به طوریکه اعضای خانواده با دیدن این صحنه دقایقی از هوش رفتند. از سوی دیگر ترس و دلهره در چهره یکایک مهمان‌ها نمایان بود به طوریکه انگار روح دیده بودند. هیچ کسی را توانایی گفتن حرفی نبود و فقط همه مات و مبهوت به ابراهیم خیره شده بودند و با خود فکر می‌کردند که چطور مرده‌ای پس از ۴۰ روز زنده از گور بیرون آمده است. اما دقایقی بعد همه متوجه شدند این روح ابراهیم نیست بلکه جسم زنده‌اش است که در مراسم چهلمین روز فوتش حاضر شده است به گفته یکی از اعضای خانواده ابراهیم، ماجرا از این قرار بود که ابراهیم اواخر تیرماه امسال به طرز مرموزی گمشده‌بود تا اینکه حدود ۴۰‌روز قبل به اشتباه جسد مرد دیگری را از پزشکی قانونی به جای جسد ابراهیم تحویل می‌گیرند و در بهشت زهرا دفن می‌کنند. برای برادرم سنگ قبر سفارش دادم برادر ابراهیم درباره این حادثه عجیب گفت: برادرم ابراهیم شغل آزاد داشت و همراه همسر و فرزندش در خانه‌ای حوالی یکی از خیابان‌های شرقی تهران زندگی می‌کرد. روز سه شنبه همسر برادرم با من تماس گرفت و گفت ابراهیم به خانه برنگشته است و تلفن همراهش هم خاموش است. ما ابتدا به خانه دوستان و بستگان سر زدیم، اما هیچ کسی از او خبری نداشت. در حالی که به شدت نگران بودیم به بیمارستان‌ها و مراکز درمانی رفتیم، اما آنجا هم ردی از برادرم پیدا نکردیم که در نهایت به اداره پلیس رفتیم و از آن‌ها برای پیدا کردن برادرم درخواست کمک کردیم. پرونده ما به دستور قاضی واحدی، بازپرس شعبه یازدهم دادسرای امور جنایی تهران برای رسیدگی در اختیار کارآگاهان پلیس‌آگاهی قرار گرفت. پس از این مأموران تحقیقات خود را آغاز کردند و از بستگان و دوستانش تحقیق کردند، اما هیچ ردی از او نیافتند. وی ادامه داد: مدتی گذشت تا اینکه حدود ۴۰‌روز قبل مأموران به ما خبر دادند جسد مردی شبیه برادرم پس از کشف به پزشکی قانونی منتقل شده است و از ما خواستند برای شناسایی به پزشکی قانونی برویم. وقتی به پزشکی قانونی رفتیم آن‌ها عکس جسدی را به ما نشان دادند که شباهت زیادی به ابراهیم داشت. حتی نشانه‌هایی که ابراهیم در صورت و بدنش داشت با عکس گرفته شده یکی بود به طوریکه ما اعلام کردیم جسد متعلق به ابراهیم است و در ادامه پزشکی قانونی محل دفن برادرمان را به ما نشان داد. پس از این با چاپ اعلامیه‌ای به بستگان و دوستان فوت ابراهیم را اعلام کردیم و برای او مراسم ختم و هفتم گرفتیم و حتی برای قبرش سنگ قبرهم سفارش دادیم. همه ما در عزای ابراهیم سیاه‌پوش شدیم و شب و روزمان گریه شده‌بود و در دوری ابراهیم می‌سوختیم تا اینکه چهلم ابراهیم فرا رسید. وقتی برادر مرده‌ام را زنده دیدم از هوش رفتم برای مراسم چهلم اعلامیه چاپ کردیم و بنرهای تسلیت که بستگان آورده بودند به در و دیوار خانه چسباندیم. آن روز مداح در حال مدیحه سرایی بود و من هم در فراغ برادرم اشک می‌ریختم که ناگهان در میان مجلس چشمم به ابراهیم افتاد. ابتدا فکر کردم خواب می‌بینم، اما چند سیلی که به صورتم زدم متوجه شدم، بیدارم. بعد احتمال دادم که خیالاتی شده‌ام، اما دیدم که همه سکوت کرده‌اند و به ابراهیم خیره شده‌اند. شوکه شده بودیم که مادرم فریادی زد و از هوش رفت و من و فرزند و همسر ابراهیم هم لحظاتی بعد از هوش رفتیم. وقتی به هوش آمدیم تازه متوجه شدیم که ابراهیم در این مدت که ما فکر می‌کردیم فوت کرده است در کارگاهی حوالی پاکدشت کار می‌کرده است. ابراهیم هم درباره ماجرای گمشدنش گفت: مدتی بود که بیکار شده‌بودم و به دنبال کار بودم. هر روز از طریق آگهی‌های روزنامه برای کار به شرکت‌ها و کارگاه مراجعه می‌کردم، اما فایده‌ای نداشت و شب دست خالی به خانه بر می‌گشتم. پیش خانواده‌ام همیشه خجالت زده‌بودم به طوریکه برای خرج زندگی مجبور بودم از دیگران پول قرض بگیرم تا اینکه روزی تصمیم گرفتم تا کار پیدا نکنم به خانه‌ام بر نگردم. آن روز تلفن همراهم را خاموش کردم و برای پیدا کردن کاری به پاکدشت رفتم. چند روزی دنبال کار بودم و در نهایت در کارگاه تولیدی اطراف پاکدشت شروع به کار کردم. من شب‌ها همانجا می‌خوابیدم و با خودم قرار گذاشتم پس از اینکه مقداری پول پس‌انداز کردم به خانه برگردم. روزهای سختی را دور از خانواده گذراندم، اما تحمل می‌کردم تا اینکه دلم برای فرزندم و دیگر اعضای خانواده‌ام به شدت تنگ شد و تصمیم گرفتم به خانه برگردم. ادامه 👇👇
اهالی محل مرا روح می‌دیدند وقتی به محل آمدم بچه‌های محل بادیدن من فرار می‌کردند و اهالی محل هم به من خیره می‌شدند و در گوشی پچ‌پچ می‌کردند. به رفتارهای آن‌ها توجهی نکردم، اما وقتی وارد کوچه‌مان شدم با صحنه عجیبی روبه‌رو شدم. کوچه سیاه‌پوش شده‌بود و عکس من روی بنرهای ترحیم زیادی چاپ شده بود. در حالی که به شدت شوکه شده‌بودم وارد خانه‌مان شدم که دیدم خانواده‌ام و همه بستگانم سیاه‌پوش هستند و برای من عزاداری می‌کنند. به سراغ برادرم رفتم تا او را در آغوش بگیرم که از هوش رفت. وی در پایان گفت: من تصمیم اشتباهی گرفتم و در این مدت خانواده‌ام در فراغ من خیلی عذاب کشیدند. بدین ترتیب پرونده مرد گمشده به دستور قاضی واحدی برای همیشه بسته شد.
🌺 صفحه 291 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
تقویم نجومی،اسلامی ✴️چهارشنبه ☀️ 18 اسفند /حوت 1400 🌙 6 شعبان 1443 ❄️9 مارس 2022 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز برای امور زیر خوب است: ✅ صید و شکار و دام گذاری. ✅ اشتغال به تفریحات سالم. ✅ امور زراعی و کشاورزی. ✅ و درختکاری خوب است. 👶 زایمان خوب و نوزادش خوش قدم و خوب تربیت شود. ان شاالله 🚘مسافرت :خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ معامله ملک و منزل. ✳️ مبادله اسناد. ✳️ ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️ تاسیس شرکت و امور مشارکتی. ✳️ شروع به نوشتن نگارش. ✳️ لباس نو پوشیدن. ✳️ و خریدن اجناس نیک است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث رعشه اعضا می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر وصورت باعث بلای ناگهانی می شود. 👩‍❤️‍💋‍👨مباشرت: حکم مجامعت در شب پنجشنبه فرزند حاصل از آن حاکمی از حاکمان و یا عالم گردد و مباشرت برای سلامتی نیز مفید است. 😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 7 سوره مبارکه " اعراف" است. والوزن یومئذ الحق..... و مفهوم آن این است که خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به گروهی واگذارد بعضی در انجام آن تلاش کنند و باعث رفعت مقامشان شود و برخی نیز کوتاهی کنند و از چشم وی بیفتد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد. امروز متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۸ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 09 March 2022 قمری: الأربعاء، 6 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️25 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️34 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️39 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji