eitaa logo
کشکول حاجی
387 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
87 فایل
مدیر کانال : @kashkolPM ادمین تبادل و انتقادات و پیشنهادات @pahlevanan313
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه رمان میوه بهشتی
ست نداشته باشه کمتر دوست نداره. مخصوصا که همیشه میگه یاشار همدم و مونس منه. _ خب... _ خلاصه بعد از دو سال هم من به دنیا میام و همه دور هم یک جمع خانوادگی پنج نفره را تشکیل می دادیم. تا اینکه یاشار به کلش زد که خونش را از ما جدا کند. روزی که بابام این خبر را شنید بلوایی راه انداخت که نگو و نپرس. مامانمم حال بهتری نداشت ولی حرفی نمیزد. خلاصه کلی دعوا و مرافه داشتند . بعد از چند وقت بابام که دید یاشار کوتاه بیا نیست بهش گفت که اگر بخواهد بره دیگه جایی توی خانه ی ما نداره و برای همیشه باید ما را فراموش کند. نمی دانم یاشار چی شد و چرا رفت ولی قبول کرد و رفت. تا اینکه یک روز که داشتم اماده می شدم برم مدرسه شنیدم که مامان و بابا در مورد یاشار حرف می زنند. بابا می گفت یاشار رفته کرمان و انجا زندگی می کند. از دانشگاهش هم انتقالی گرفته بود برای انجا. حالا هم که می بینی برگشته. ولی بابا هنوز خبر نداره. _ بهت بر نخوره باران ولی یاشار خیلی نمک نشناسه. مخصوصا با زحمت هایی که بابات و مامانت براش کشیدند. حالا هم لابد پولش تمام شده برگشته. _ زود قضاوت نکن. اولا دیشب که حرف می زدیم یاشار اعتراف کرد که ان موقع توی اوج غرور جوانی فکر می کرده که سربار خانواده ی ماست و برای همین هم رفته. دوم هم اینکه ان پولی که موقع رفت با خودش برده را دو برابر کرده و برگشته. از همان سال هر کاری کرده. حتی ماه های اول از سرایداری و ابدارچی بودن و تدریس خصوصی هم نگذشته وکار کرده. _ نمی دونم والله...ایشالله که همه چی درست میشه. _ ایشالله. پاشو سفره را ببریم. *** چهار روزی از امدن یاشار می گذشت. بیشتر وقتم را درس و دانشگاه گرفته بود. و بقیه ی زمان باقی مانده ام را هم صرف گشتن همراه یاشار و بردیا می گذروندم. توی این مدت هم از تیام بی خبر بودم. دلم براش تنگ شده بود .ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم. سعی داشتمبه خودم بفهمانم که برام بی اهمیت است. ولی هر بار هم بیشتر به این باور می رسیدم که اینطور نیست. تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد. با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم. تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد. با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم. با صدایی که بعید می دانم لرزشش را نفهمیده باشه گفتم: _ الو؟ بله؟ _ سلام باران خوبی؟ _ ممنونم. تو چطوری خوش می گذره؟ با عجله گفت: اره ..اره. همه چی عالیه. باران می تونی یه کاری برام بکنی؟ _ البته...چه کاری؟ _ تو الان کجایی؟ _ من دقیقا جلوی در خانه. داشتم می رفتم با الهه بیرون. _ خیلو خب. سریع برو تو اتاق من. _ تو اتاق تو؟ _ اره دیگه. بدو باران جان. بدو.... به الهه که رسیده بود و دائم داشت بوق می زد توجهی نکردم و پریدم توی خانه. وقتی رسیدم پشت در اتاقش هر کاری می کردم برم داخل نمی توانستم. فکر می کردم که انگار توی اتاقشه. بی اختیار دستم رفت سمت شالم و کشیدمش جلو. _ باران چی شد؟ هنوز نرفتی توی اتاق؟ _ الان میرم... _ برو پشت میز تحریرم بشین و کیفی که زیر میز قرار دارد را بکش بیرون. کاری که گفته بود را انجام دادم. یه کیف چرمی مشکی رمز دار بود. _ خب... _ چقدر تو امروز فس فس می کنی دختر؟! رمزش 5522 است. بازش کن.بگرد توش یه عابر بانک پاسارگاده. پیداش کردی؟ _ نه. دقیقا کجای کیفته؟ _ ای بابا. اگر می دانستم که نمی گفتم بگرد. چمیدونم. لختی گذشت. ولی هرچی می گشتم پیدا نمی کردم.که یهو همچین داد زد که چسبیدم به سقف اتاقش. _ بارااااان. پس تو چی کار می کنی؟....اه؟! _ سر من داد نزن. اصلا به من چه. نیست که نیست. انگار من نوکرتم. گوشی را بی معطلی قطع کردم. پسره ی احمق...بعد از این همه مدت زنگ زده تازه داد هم میزنه. اصلا تقصیر خودمه. چرا باید برای اون انقدر اهمیت قائل می شدم که حالا از یه دادش بهم بریزم؟ بلند شدم . باید زودتر می رفتم تا الهه بیشتر از این صداش در نیاد. البته اگه تا الان هم حکم دار خودم را امضا نکرده باشم.تا از جایم بلند شدم و راه افتادم مانتوم به سالنامه روی میز گیر کرد و افتاد. دولا شدم تا بذارمش سر جایش که دوباره گوشیم زنگ زد.خودش بود. اول خواستم بر ندارم. ولی دلم به حال فلک زده اش سوخت و برداشتم. _ دیگه چیه؟ _
_ خب بالاخره کی باخت؟ یاشار نگاهی به الهه که این سوال را پرسیده بود کرد و گفت: الهه خانم کسی توی تخته نرد از من نمی بره. _ اوه اوه...چه اعتماد به نفسی! _ می توانین برای اثبات حرفم از نامزدتون بپرسین. الهه نگاهی به حسام که نیشش تا بنا گوشش باز بود کرد و گفت: مهم بازی زندگی است که حسام با بدست اوردن من برنده اش شده. بردیا_ الهه میگم یک وقت نچایی؟ یکم خودتو تحویل بگیری بد نیستا. _ تو هنوز نفهمیدی من دیگه نامزد کردم و نباید من را الهه صدا بزنی؟ اومدیم و این حسام غیرتی شد و گیر داد که چرا داداش دوستت تو را الهه صدا میزنه و خواست طلاقم بده. اونوقت منم بی شوهر میشم. اونم چی؟! توی این قحطی شوهر. _ راست میگی...اونم برای تو که هیشکی نمیاد بگیردت. _ چه زود پسر خاله میشه..! بردیا میگم این باران بخوردتا! خودم _ هوی...مگه من لولو ام؟ _ تا دیروز که بودی. مخصوصا همان لحظه ای که داشتی کله خروسو می خوردی. یک نیشگون از کنار رانش گرفتم که تا یک ساعت داشت می مالیدش. _ الهی بی شوهر بمونی...الهی درمونده بشی...پام کبو بشه به قول کله خروس باید دیه بدی. الهه که از شدت فضولی داشت دق می کرد به حرف من گوش کرده بود و برای فهمیدن هویت دقیق یاشار ان شب مهمان ما شده بود. اما حسام هم میخواسته باهاش بیاد که البته این تپل هم بدش نمی امده. وقتی وارد خانه شدند و نوبت به معارفه رسید الهه در کمال تعجب من و حسام اعلام کرد که نامزد هستند. از ان لحظه این حسام ندید بدید هم یک بند نیشش باز بود و حتی زمانی که از یاشار باخت باز هم میخندید.بیشتر بهش دقت کردم. پسری قد بلند با چشمهای قهوه ای و درشت و لب های گوشتی. بینیش نسبتا عقابی بود ولی به صورت پرش خیلی می امد. تیپش هم خیلی خوب بود. ولی نسبت به الهه...! نه الهه خدایی اگه یکم لاغر می کرد خیلی خوب و عالی می شد و از حسام هم سر تر بود. یک تونیک صورتی چرک با شلوار جین سرمه ای پوشیده بود که خیلی هم بهش می امد. و البته اون چیزی که توی الهه نظر ها را به خودش جلب می کرد خنده ها و گونه هاش بود و دیگری شیطنتی که همیشه توی وجودش بود. بعد از شام همه دور هم جمع شده بودیم که حسام رو به یاشار پرسید: یاشار جان می توانم بپرسم مدرکتان چیه؟ _ البته...مهندسی معماری خواندم. الهه_ راستی باران چرا تا به حال از عمو یاشارت حرف نزده بودی؟ چشم غره ای بهش رفتم که یعنی اگه حرف نزنی نمی گن لالی. الهه وقتی سکوت همه را دید لال شد و زیر لب گفت: پاشو بیا اشپزخانه برام بگو. دارم می میرم از فضولی. اول من رفتم داخل اشپزخانه و بعد از من هم الهه امد. _من و تا اینجا کشاندی که جریان را برام بگی. بعد حالا چشم غره میری؟ _ تو اخر هم بر اثر فضولی به دار فانی می پیوندی دختر. _ به تو چه...جواب من و بده. _ چی میخوای بدونی؟ _ اینکه چرا سه ساله که ندیدیش؟! اینکه چرا انقدر عموت جوونه؟ همه چی دیگه؟! کاسه ی سالاد را جلوم گذاشتم و حین خرد کردن کاهو ها گفتم: مادر بزرگ من 16 سالش بوده که پدرم را باردار میشود. بعد از به دنیا امدن پدرم دیگه باردار نمی شده. هر چی دوا و دکتر و جادو و جمبل و... می کنند فایده نداشته که نداشته. ولی چون پدر بزرگم عاشق مادربزرگم بوده لب باز نمی کرده و اعتراضی نداشته.تا اینکه پدرم با مادرم ازدواج می کند. وقتی پدر مادرم باهم ازدواج می کنند پدرم تنها21 سالش بوده. 2 ماه بعد از ازدواج پدرم بوده که مشخص میشه مادر بزرگم حامله است. _ اوهو...دم پیری و معرکه گیری؟ _ هوی..درست حرف بزن ببینم. تازه همچین پیرم نبوده بنده خدا. 37 سالش بوده. _ راست میگیا. فکر 37 سالگی ادم مادر شوهر بشه...!راستی مامانت اون موقع چند سالش بوده؟ _20 _ یعنی توی مایه های تو... _ من 19 سالمه خنگ خدا. _ لب لب مرزی. بپا نترشی . از اونایی هم هستی که بوت کل ایران و بر میداره. _ میذاری بگم یا نه؟ الان صدامون می کنند. _ خب بگو... _ خلاصه یک سالی میگذره و یاشار هم به دنیا میاد. مامانم ان موقع درس می خوانده. _ اع؟ چی می خوانده؟ _ ادبیات...لال شی الهه که نمیذاری حرفم را بزنم. سه ماه از به دنیا امدن یاشار گذشته بوده که پدر بزرگم و مادربزرگم تصادف می کنند و میمیرند. دیگه قیافه ی الهه رفته بود توی هم و پارازیت نمی انداخت. _ بابا هم یاشار را میاورد پیش خودش تا برادرش را خودش بزرگ کند.هرچند ان موقع پدر بزرگ و مادر بزرگ خودش زنده بودند و اصرار داشتند یاشار را خودشون بزرگ کنند ولی بابا راضی نمیشه و با رضایت مامانم یاشار را پیش خودشان میاورند. مامانمم هم درس می خوانده هم به یاشار رسیدگی می کرده. تا این که مامانم بردیا را حامله میشه.دیگه نمی رسیده که هم یاشار را نگه داری کند و هم درس بخواند . بعد از ان هم که بردیا اضافه می شده. برای همین هم قید درس و دانشگاه را می زند و بی خیال میشه. _ ایول به مامانت. خیلی مردونگی کرده. _ مامانم یاشار را از من و بردیا بیشتر دو
ست نداشته باشه کمتر دوست نداره. مخصوصا که همیشه میگه یاشار همدم و مونس منه. _ خب... _ خلاصه بعد از دو سال هم من به دنیا میام و همه دور هم یک جمع خانوادگی پنج نفره را تشکیل می دادیم. تا اینکه یاشار به کلش زد که خونش را از ما جدا کند. روزی که بابام این خبر را شنید بلوایی راه انداخت که نگو و نپرس. مامانمم حال بهتری نداشت ولی حرفی نمیزد. خلاصه کلی دعوا و مرافه داشتند . بعد از چند وقت بابام که دید یاشار کوتاه بیا نیست بهش گفت که اگر بخواهد بره دیگه جایی توی خانه ی ما نداره و برای همیشه باید ما را فراموش کند. نمی دانم یاشار چی شد و چرا رفت ولی قبول کرد و رفت. تا اینکه یک روز که داشتم اماده می شدم برم مدرسه شنیدم که مامان و بابا در مورد یاشار حرف می زنند. بابا می گفت یاشار رفته کرمان و انجا زندگی می کند. از دانشگاهش هم انتقالی گرفته بود برای انجا. حالا هم که می بینی برگشته. ولی بابا هنوز خبر نداره. _ بهت بر نخوره باران ولی یاشار خیلی نمک نشناسه. مخصوصا با زحمت هایی که بابات و مامانت براش کشیدند. حالا هم لابد پولش تمام شده برگشته. _ زود قضاوت نکن. اولا دیشب که حرف می زدیم یاشار اعتراف کرد که ان موقع توی اوج غرور جوانی فکر می کرده که سربار خانواده ی ماست و برای همین هم رفته. دوم هم اینکه ان پولی که موقع رفت با خودش برده را دو برابر کرده و برگشته. از همان سال هر کاری کرده. حتی ماه های اول از سرایداری و ابدارچی بودن و تدریس خصوصی هم نگذشته وکار کرده. _ نمی دونم والله...ایشالله که همه چی درست میشه. _ ایشالله. پاشو سفره را ببریم. *** چهار روزی از امدن یاشار می گذشت. بیشتر وقتم را درس و دانشگاه گرفته بود. و بقیه ی زمان باقی مانده ام را هم صرف گشتن همراه یاشار و بردیا می گذروندم. توی این مدت هم از تیام بی خبر بودم. دلم براش تنگ شده بود .ولی نمی خواستم به روی خودم بیارم. سعی داشتمبه خودم بفهمانم که برام بی اهمیت است. ولی هر بار هم بیشتر به این باور می رسیدم که اینطور نیست. تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد. با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم. تا اینکه یک روز که قرار بود با الهه بریم خرید و منتظر الهه بودم گوشیم زنگ خورد. با تعجب به شماره ای که افتاده بود نگاه می کردم. نمی دانم چرا بند بند وجودم به لرزه افتاده بود. انقدر به شماره خیره ماندم تا اینکه قطع شد. اما فقط چند ثانیه گذشته بود که باز هم گوشیم به صدا در امد.بدون تامل گوشی را برداشتم . احساس می کردم تمام وجودم تبدیل به گوش شده تا صدایش را بشنوم. با صدایی که بعید می دانم لرزشش را نفهمیده باشه گفتم: _ الو؟ بله؟ _ سلام باران خوبی؟ _ ممنونم. تو چطوری خوش می گذره؟ با عجله گفت: اره ..اره. همه چی عالیه. باران می تونی یه کاری برام بکنی؟ _ البته...چه کاری؟ _ تو الان کجایی؟ _ من دقیقا جلوی در خانه. داشتم می رفتم با الهه بیرون. _ خیلو خب. سریع برو تو اتاق من. _ تو اتاق تو؟ _ اره دیگه. بدو باران جان. بدو.... به الهه که رسیده بود و دائم داشت بوق می زد توجهی نکردم و پریدم توی خانه. وقتی رسیدم پشت در اتاقش هر کاری می کردم برم داخل نمی توانستم. فکر می کردم که انگار توی اتاقشه. بی اختیار دستم رفت سمت شالم و کشیدمش جلو. _ باران چی شد؟ هنوز نرفتی توی اتاق؟ _ الان میرم... _ برو پشت میز تحریرم بشین و کیفی که زیر میز قرار دارد را بکش بیرون. کاری که گفته بود را انجام دادم. یه کیف چرمی مشکی رمز دار بود. _ خب... _ چقدر تو امروز فس فس می کنی دختر؟! رمزش 5522 است. بازش کن.بگرد توش یه عابر بانک پاسارگاده. پیداش کردی؟ _ نه. دقیقا کجای کیفته؟ _ ای بابا. اگر می دانستم که نمی گفتم بگرد. چمیدونم. لختی گذشت. ولی هرچی می گشتم پیدا نمی کردم.که یهو همچین داد زد که چسبیدم به سقف اتاقش. _ بارااااان. پس تو چی کار می کنی؟....اه؟! _ سر من داد نزن. اصلا به من چه. نیست که نیست. انگار من نوکرتم. گوشی را بی معطلی قطع کردم. پسره ی احمق...بعد از این همه مدت زنگ زده تازه داد هم میزنه. اصلا تقصیر خودمه. چرا باید برای اون انقدر اهمیت قائل می شدم که حالا از یه دادش بهم بریزم؟ بلند شدم . باید زودتر می رفتم تا الهه بیشتر از این صداش در نیاد. البته اگه تا الان هم حکم دار خودم را امضا نکرده باشم.تا از جایم بلند شدم و راه افتادم مانتوم به سالنامه روی میز گیر کرد و افتاد. دولا شدم تا بذارمش سر جایش که دوباره گوشیم زنگ زد.خودش بود. اول خواستم بر ندارم. ولی دلم به حال فلک زده اش سوخت و برداشتم. _ دیگه چیه؟ _
سلام صبح جمعه بخیر چه دعایی کنمت اول صبح خنده ات از ته دل گریه ات از سر شوق روزگارت همه شاد سفره ات رنگارنگ و تنی سالم و شاد که بخندی همه عمر 🌴💎🌴۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
🌺 صفحه 307 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
💚حضرت امام صادق علیه السلام می فرمایند:💚 🔆 هركس چهل صبح(پیوسته) (دعای) عهد را بخواند: 1️⃣از یاوران قائم ما باشد 2️⃣و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد او را از قبر بیرون آورند 3️⃣و در خدمت آن حضرت باشد 4️⃣و حق تعالی به هركلمه از حسنه او را كرامت فرماید 5️⃣ و هزار گناه از او محو كند. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد را بخوانی،مقدراتت عوض میشود...🍃 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
*مهربان_ترین_پدر* 📋در آل‌یاسین، به شما به اسمِ «مأمول» سلام می‌کنیم، آن‌قدر نیامده‌اید و ندیده‌ایم‌تان که بودن‌تان و داشتن‌تان و دیدن‌تان به آرزو می‌مانَد. به ما گفته‌اند امّا شما از آن آرزوهایے هستید که حتماً یک روز برآورده می‌شوید، مستجاب می‌شوید. حتّے اگر یک روز به آخرِ دنیا مانده باشد. 👈مأمول یعنے آرزوشده السّلام علیک ایّها المقدّم المأمول ... 🌸اے آرزویِ آرزو  🌸این پرده را بردار از او 🌸من کس نمی‌دانم جز او 💚 *اللهم عجل لولیک الفرج*💚 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
دعای‌ندبه۩مهدی‌میرداماد.mp3
12.11M
🤲 دعای ندبه 🎙 با نوای سید مهدی میرداماد 🌴ای نقطه شروع شفق ای مجری حق میلاد تو، قصیده بی‌انتهایی است که تنها خدا بیت آخرش را می‌داند؛ بیا و حُسن ختام زمان باش! ‌‌‌‌‌‌ ‌باهم زمزمه می کنیم را در صبح میلاد... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
تقویم نجومی ✴️ جمعه ☀️ 5 فروردین /حمل 1401 🌙 22 شعبان 1443 ❄️25 مارس 2022 🏛مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ❇️ روز بسیار مبارکی است و برای امور زیر خوب است: ✅ خرید رفتن و خرید کردن. ✅ فروش اجناس. ✅ مسافرت. ✅ ورود بر روسا و مسئولین. ✅ تجارت و داد و ستد. ✅ و معاملات و هر کار خیری خوب است. 👶 مناسب زایمان و نوزاد مبارک و خوش قدم خواهد شد.ان شاءالله 👩‍❤️‍👩 مباشرت امروز : 👩‍❤️‍👩 مباشرت امروز پس از فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند حاصل از آن دانشمندی معروف با شهرت جهانی گردد.ان شاءالله 🚘مسافرت: مسافرت خوب است بعد از ظهر باشد. 👩‍❤️‍💋‍👨مباشرت و انعقاد نطفه. امشب (شب شنبه) دستوری وارد نشده است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی: 🌗 امروز قمر درجدی است و برای امور زیر نیک است: ✳️ عمل جراحی. ✳️ شروع درمان و معالجات. ✳️ برداشت محصولات. ✳️ از شیر گرفتن کودک. ✳️ وام و قرض دادن و گرفتن. ✳️ شکار و دام و صید گذاری. ✳️ مسافرت. ✳️ کندن چاه و کانال. ✳️ و مشارکت و امور شراکتی نیک است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سر و صورت) ،باعث فقر و بی پولی می شود. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن باعث قوت دل می شود(حجامت موقع ظهر مکروه است). ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 23 سوره مبارکه " مومنون " است. و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فقال یا قوم....... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۵ فروردین ۱۴۰۱ میلادی: Friday - 25 March 2022 قمری: الجمعة، 22 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️18 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️23 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️26 روز تا اولین شب قدر ▪️27 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
(خاطرات رضا پورعطا) 🔺بخش اول 🍁 قسمت:34 با اذان صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. در این فاصله صبحانه را که دیگ حلیم بود آوردند. حلیم را خودشان شب پخته بودند. فقط هم به خاطر ما این کار را کرده بودند. پذیرایی مفصلی از بچه ها کردند، طوری که واقعاً ما را شرمنده خودشان کردند. به هر حال سوار اتوبوس ها شدیم و صلوات گویان به سمت تپپ حرکت کردیم. هوا روشن شده بود که رسیدیم سایت. همان ابتدای ورودی، جلو ما را گرفتند و اجازه ورود ندادند، به رضا اشاره دادم که فکر کنم یارو کار خودشو کرده. نگهبان از پله های اتوبوس آمد بالا و گفت: برادر رضا پورعطا و رضا حسینی پیاده شن. من و رضا به هم نگاه کردیم و از اتوبوس پیاده شدیم. نگهبان گفت: فرماندهی احضارتون کرده. نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم: حالا بیا درستش کن. در فاصله بین در نگهبانی تا اتاق فرماندهی کلی به رضا غر زدم و او را سرزنش کردم. با چهره ای ناراحت وارد اتاق فرماندهی شدیم. برادر درویش، با دیدن ما سری تکان داد و با حالتی سرزنش آمیز گفت: آخه این چه کاری بود که شما کردید؟ کمی آن سوتر از برادر درویش، پاسدار شاکی با قیافه ای در هم نشسته بود. مثل پلنگ زخم خورده منتظر فرصت مناسبی بود تا هر دوی ما را به باد انتقاد و انتقام بگیرد. دست رضا را آرام فشار دادم که خودش را کنترل کند. اما صدای نفس های تند رضا را می شنیدم. فرمانده بار دیگر ما را سرزنش کرد و گفت: این کار درستی نبود. تا خواستم جریان را توضیح دهم، پاسدار شاکی اجازه نداد و شروع کرد ما را محکوم کردن. ظاهرا گزارش داده بود که نیروهای ما توی شب ریخته اند سرش و حالا نزن کی بزن! رضا کمی جابه جا شد. می دانستم دارد گارد می گیرد. باز هم دستش را فشار دادم. رضا اخلاق من را می شناخت. نفس بلندی کشید و آرام گرفت. صبر کردیم تا طرف دلش را خالی کند و حرف هاش را بزند. آن وقت فرمانده تیپ گفت: حالا میشه خودتون بگید جریان چی بود؟ گفتم: برادر درویش، من نمیدونم ایشان چه داستانی برای شما تعریف کرده اما قصه این جوری بود که در یک بگو مگوی معمولی روی ماندن یا رفتن، ایشان کم حوصلگی و پرخاش کرد. ناگهان رضا حسینی توی حرف من پرید و گفت: نه خیر آقا پرخاش نکرد، مشت به طرف ایشان پرت کرد که اگه صورتشو نمی دزدید، فکش رو داغون می کرد. سپس با عصبانیت رو به پاسدار شاکی گفت: تازه دو قورت و نیمش هم باقيه. به رضا گفتم: بسه دیگه، خودم دارم توضیح می دم. رضا حسینی که منو می شناخت و می دانست اهل بحث و مرافعه نیستم، گفت: اگر از اولش احترام بهش نمی ذاشتی این طور شیر نمی شد! بازم گفتم: رضا، بسه دیگه. نمیخواد موضوع رو کش بدی، تمومش کن. رضا که به شدت نگران من بود، گفت: تازه این بنده خدا هیچ عکس العملی نشون نداد، من جوابشو دادم. پاسدار شاکی مثل ببر تیر خورده به رضا خیره شد. رضا را آرام کردم و خطاب به فرمانده گفتم: این نیروی گردان هم که می بینه به فرمانده ش بی حرمتی شده، از کنترل خارج میشه و هلش میده. حالا اگه ایشون میگه من رو زدند، این یه بحث دیگه است. فرمانده تیپ که از برخورد دو طرف متأثر و ناراحت شده بود، نفسی تازه کرد و گفت: خجالت بکشید. یالا فوری با هم صلح و سازش کنید. همدیگه رو حلال کنید. من و رضا سرهایمان را به نشانه پشیمانی پایین انداختیم. اما پاسدار شاکی که به شدت ناراحت بود و از فرمانده انتظار برخورد شدیدتری داشت، گفت: من حلال نمی کنم. من که حوصله ادامه ماجرا را نداشتم، با مهربانی گفتم: آقا از طرف... 👈ادامه دارد ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظه تحویل سال ۱۳۵۰ شمسی در حرم مطهر امام رضا علیه السلام💐 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صف طولانی زائران مزار شهید سلیمانی ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«شب جمعه ها گدایی‌مو بلدم»🌹 در اولین سال نو، دل‌ها را روانه می‌کنیم و عرضه می‌داریم: السلام علیک یا رحمةالله الواسعة و یا باب نجاة الاُمّة، صلی الله علیک یا اباعبدالله ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
📸نام خلیج فارس در سنگ قبر سربازان آمریکایی ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختر غربی وحشیانه دختر مسلمان رو کتک می‌زنه و کسی جلوش رو نمی‌گیره، اما وقتی دختر سیاه‌پوست مانعش می‌شه و‌ حسابی با مُشت از خجالتش درمیاد، سرپرست و بقیه می‌گن ولش کن. این نمونهٔ کاملی از نگاه غرب نسبت به شرق است، نه فقط به مسلمان‌ها! ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ زیبای «لحظه عاشقی» درباره عج باصدای مرآت محمدی ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای شهید مهدی باکری و برادرش که با سنگ جلوی تانک ها ایستاده بودن🌹۸ سال اینجوری جلوی کل دنیا وایسادن ولی اجازه ندادن یک وجب از خاک ایران عزیزمون کم بشه... @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نظر رهبر انقلاب درباره فیلم مارمولک به بهانه بازپخش این فیلم از صداوسیما ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه دانش آموزان دختر افغانستانی که طالبان مانع ورودشان به مدرسه شد🔸گروه طالبان روز چهارشنبه دستور تعطیلی کلاس‌های درس دختران دانش‌آموز بالاتر از کلاس ششم را صادر کرد. ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اقدام خصمانه شبکه سعودی اینترنشنال: اپوزیسیون اگر متحد شوند آنگاه می‌توانیم مثل مجاهدین از کشوری مانند عراق درخواست تسلیحات جنگی کنیم برای حمله نظامی به ایران! ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji .
🌸 توصیه به نماز اول وقت 💚 امام زمان علیه السلام : ✨ از رحمت خدا بدور است، از رحمت خدا بدور است كسى كه نماز صبح را چندان به تأخیر بیندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را بقدرى به تأخیر بیندازد تا ستاره ها نمایان شوند. 📚 الغیبه طوسی ص ۲۷۱ ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
1_1060154224.mp3
1.39M
🕋 اذانی ملکوتی با صدای شهید باکری 🌏 ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji
ادامه رمان میوه بهشتی
باران جان...ببخشید خب؟ اخه یه مشکلی پیش امده که کمی عصبیم کرده. ببخشید دیگه؟! _ خیلو خب...بخشیدمت. _ حالا که بخشیدی باید بگم یادم اومد که عابرم کجاست. _ پس بگو...سلام گرگ بی طمع نیست. _اصلا من گرگ. حالا کاری که میگم را بکن. _ خواهش کن.... الهه_ باران تو کدوم گوری هستی. سه ساعته دم در ایستادم هی می گم الان میاد ...الان میاد.در هم باز گذاشتی اومدی تو نمی توانستم ول کنم برم. انگشتم و گذاشتم روی بینیم و اشاره کردم که ساکت بشه. الهه پوفی کرد و روی تخت تیام نشست. _ باران حواست با منه؟ _ هان؟ ببخشید چی گفتی؟ _ ای بابا...ولش کن. برو کشوی پا تختیمو بکش بیرون... _ صبر کن ببینم ...تو هنوز خواهش نکردیا. _ من التماست می کنم. خواهش که سهله. باران بجنب دیگه. به سمت پاتخیش رفتم و کشویش را باز کردم. عابرش را دیدم و برداشتم. _ خب...گیر اوردم. _ افرین دختر خوب. رمز عابرمم 8067 است. برو و برای من از این حساب به شماره کارت (......) یک میلیون و ششصد واریز کن. وقتی ریختی هم خبرم کن. _ امر دیگه؟ _ فعلا کاری باهات ندارم _ خیلی پر رویی تیام.برای تنبیهت از حسابت یکم پول هم کارمزد برای خودم بر میدارم تا حالیت بشه با من درست صحبت کنی. _ اون پول ها همش برای تو. ولی مطمئنم که بر نمیداری.انقدر بهت اطمینان داشتم که فرستادمت دنبال اینکار. _زهی خیال باطل. _ حالا می بینیم...تو این کاره نیستی دختر جون. _باشه. من برم دیگه. که هم به کار تو برسم هم اینکه اگه یکم دیگه طول بدم الهه من و می کشه. _ برو...ممنونم اجی. ایشالله تلافی کنم. انگار اوار خراب شد روی سرم.خاک بر سرت باران...به کی دل بستی؟ به کسی که بهت میگه اجی؟ اروم روی تخت نشستم و با صدایی که از ته چاه در می امد گفتم: _ خواهش میکنم داداشی. قابل تو رو نداشت...خدافظ. منتظر پاسخش نشدم و گوشی را قطع کردم. اما هر کاری کردم نتوانستم بغضم را هم خفه کنم.ارام اشک هایم روی گونه ام روان شد. _ باران چیه؟ چرا گریه می کنی؟ مگه چی گفت؟....بارا...باران لال شدی؟...تیام بود؟ دستی به صورتم کشیدم و پشت هم دوبار توی صورتم زدم. نه...من نباید گریه کنم. اون من را مثل خواهرش می دونه. پس حالا که این به من ثابت شده منم دیگه نباید به اون فکر کنم... صدایی از ته قلبم فریاد زد: مگه می تونی؟ و این بود جوابم به قلب خرد شده ام: اره می تونم...مگه دنبال یه نشانه نبودم تا ازش مطمئن بشم. حالا مطمئن شدم. پس دیگه ...دیگه هیچ وقت به این عشق خاموش نباید فکر کنم. من اتیشی بودم که هنوز شعله نگرفته خاموش شدم. پس باید خاموش بمانم.ساکت و خاموش. از جایم بلند شدم وکارت را هم داخل کیفم انداختم.به سمت در به ره افتادم که دیدم الهه هنوز سر جاش نشسته.به سمتش برگشتم و گفتم: مگه نمیخواستی بریم بیرون. پاشو دختر. 3 ساعت بیشتر وقت نداریم. قبل از 6 باید خانه باشم آ. الهه مبهوت از رفتار من بلند شد و راه افتادیم.اول از همه به سمت بانک به راه افتادیم تا با عابر برای تیام پول بریزم.بعدش هم به سمت یکی از بزرگترین پاساژهای شهر رفتیم تا کمی خرید کنیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم تا الهه تنیکی را که دیده بود را پرو کند. _ باران این چطوره؟ _ نمی دانم به خدا الهه. از طبقه ی اول پاساژ تا اینجا هر چیزی گفتم بهت گفتی نه. یه چیزی انتخاب کن دیگه. _ خاله ی حسام برای بار اول داره من را می بینه. نمی خوام جلوشون بد ظاهر بشم. مخصوصا اینکه من دختر هووی خواهرش هم هستم. _ خانم بی سواد..مادر شما هووی اون خدا بیامرز نیست. اگه زنده بود و کامران با مادرت ازدواج می کرد اونوقت می شد هووش. _ پس الان نسبتشون چی میشه؟ کمی فکر کردم ولی چیزی به نظرم نرسید: چمیدونم تو هم. زن دوم شوهر خواهرش. _ خب این زن دوم که میشه همان هوو. _ الهه خدا خفت کنه که یکم از دستت ارامش داشته باشم. بجنب انتخابت را بکن. همانطور که الهه داشت تنیک ها را نگاه می کرد و حرص فروشنده ی بیچاره را در می اورد به تیام اس دادم. _salame dobare dadam. Khastam begam money ro barat varizidam…tashakor konnnnnnn.! چند بار خواستم دادا را پاک کنم. ولی اخر هم سند کردم. برای اون که مهم نبود چی صداش کنم. بیشتر برای خودم مهم بود. میخواستم به خودم ثابت کنم که من دوسش ندارم..یعنی دارم ولی فقط به اندازه ی یک دوست و یک برادر دوم. همین کافی بود. _ سلام خانم برباری...شما کجا اینجا کجا؟ سرم را از روی گوشیم بلند کردم تا ببینم مخاطب کی قرار گرفتم که با شیوا جون روبه رو شدم. _ سلام اقای شیوا ... خوبین شما.؟ پشت بند حرفم نگاهی به اطراف کردم ولی از الهه خبری نبود. _ ممنونم خانم. قدم رنجه فرمودید. _ متشکرم...(من منی کردم و گفتم): ببخشید فضولی می کنم. اینجا مغازه ی شماست؟ _ البته قابل شما را نداره. _ اختیار دارید. صاحبش قابل داره. مغازه ی قشنگیه.مبارکتون باشه. الهه_ باران جان میای اینو ببینی؟ _ به سمت اتا
ق پرو رفتم و تنیکی که پرو کرده بود را دیدم. یه تنیک که تلفیقی از چند رنگ مشکی و توسی و یاسی بود. واقعا زیبا بود. مخصوصا که استین های سه رب با طرح زیبایی داشت. _ that's right _ واقعا خوبه؟ _ عالیه...باور کن اگه تو نمی خواستی برداری من برش می داشتم انقدر خوشگله. _ خب تو هم بردار. می دونی که برای من این چیزا اهمیت نداره...بعدشم ما قرار نیست با هم بپوشیم که. _ اوکی. پس زود بیا بیرون. داره دیر میشه. حوصله ی غرغر های بردیا را ندارم. الهه که از اتاق پرو امد بیرون اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حضور امین شیوا بود. بینیش و جمع کرد و به من نگاه کرد. من که هر لحظه احتمال برخورد بدی را از جانب الهه می دادم سریعا گفتم: الهه جان اقای شیوا صاحب این مغازه هستند.الهه تغییر رویه داد و با لبخند,کمی سر خم کرد و گفت: به به ...اقای شیوا. سلام عرض کردم اقا.مشتاق دیدار. واقعا مغازه عالی ای دارید.چه جنسایی...واقعا مشخصه که صاحب این مغازه حتما اقای متشخصی مثل شما هست. بیچاره شیوا هم که مثل من از رفتار صمیمانه ی الهه تعجب کرده بود فقط به تکان دادن سری اکتفا کرد. به سمت دختری که ایستاده بود و مشکوک ما را نظاره می کرد رفتم و گفتم : میشه رنگ بندی های دیگه ای را از این تنیک ببینم؟ شیوا_خانم بردباری شما هم قصد خرید دارید؟ _ با اجازه ی شما. _ پس صبر کنید تا یکی از بهترین کار هایم را برای شما بیارم. و بعد از حرفش به سمت پله هایی که منتهی به طبقه ی بالا بود راه افتاد. الهه به کنارم امد و با دندان های قفل شده گفت: ببین بهت می گم این پسره مشنگه می گی نه! نگاه کن تو رو خدا. من تحویلش گرفتم رفته برای تو جنس خاص بیاره. حالا اگه از این مدل جدید خوشم بیاد هم نمی توانم بگم این را دیگه نمی خوام. _ چرا؟ _ وا؟! خب روم نمیشه. به لبهای برچیده شدش نگاه کردم و گفتم: هر چیزی که اورد و اگه تو خوشت امد من بر میدارم و بعدا با هم عوض می کنیم.چطوره؟ _ جدا؟ _ اره...هیس داره میاد. به شیوا که از پله ها پایین می امد نگاه کردم. پسره بدی نبود. خوشتیپ و خوش قیافه هم بود. چشم و ابرو مشکی بود با موهایی به همان رنگ. ولی رنگ پوستش کاملا با رنگ چشم و ابرویش تضاد داشت. و همین سفیدیش بود که باعث می شد همیشه الهه مسخره اش کنه و بگه شفته است. با نگاهش قافلگیرم کرد و باعث شد سرم را به زیر بیندازم. _ خب خانم برباری...اینم تنیکی که مد نظرم بود تا نشان شما بدم. به دستش نگاه کردم و دهانم یک متر باز ماند.تنیک توسی ای با یقه ی دلبری...با استین هایی که روی ان تا ساعد بود و از زیر گشاد می شد و تا مچ دست ادامه داشت. طرح ساده اما شیکی دور یقه اش را گرفته بود که زیباییش را دو چندان کرده بود. هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که انقدر پول همراهم نیست که بتوانم ان بلیز را بخرم...مانده بودم اگر بگم خوشگل نیست که میگه خاک بر سر بی سلیقه ات...اگر هم تعریف کنم مجبورم بخرم. و مطمئنا همانطور که خوشگل بود قیمت خوشگلی هم داشت. _ خانم بردباری از چشماتون می توانم بفهمم که خوشتون امده. من از سلیقه ی شما مطمئن بودم . بعد از صحبتش بدون اینکه نظر من فلک زده را هم بپرسد رو به فروشنده اش کرد و گفت: خانم صفوری این تنیک را برای خانم بردباری بسته بندی کن. می خواستم خودم را از طبقه ی سوم پاساژ پرت کنم پایین.به الهه نگاه کردم که دیدم اون مشنگ هم داره با تلفن حرف می زنه. برگشتم به سمت امین که دیدم با دوتا ساک روبه روم ایستاده. _ خانم بردباری این برای شماست. امیدوارم از خریدش پشیمان نشوید و باز هم به این مغازه پا بگذارید. خودم را زدم به بی خیالی. فوقش از کارت تیام بر می داشتم و بعدا باهاش حساب می کردم. ساک را ازش گرفتم و گفتم: واقعا ممنونم. خیلی زیباست. متشکرم که کمکون کردید. چقدر باید پرداخت کنم؟ اخمهایش را توی هم کرد و گفت: این چه حرفیه خانم بردباری؟ مگه شما غریبه هستین. من باید خوشحال هم باشم که شما به مغازه ی من امدید. این هدیه ایست از طرف من به شما. نه جدی جدی این الهه میگه این پسره خیلی پر روئه راست میگه ها. اخه یکی نیست بگه اخه شیوا جون تو چیکاره ی منی که به من هدیه میدی؟ شیطونه میگه یه خشم اژدها بیام شلوار لازم بشه ها. قیافمو کمی توی هم کردم و گفتم: ممنونم. نظر لطف شماست..ولی ترجیح می دم حساب کنم. _ این چه حرفیه خانم بردباری؟ مگه من میذارم؟ ساک را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم: پس مجبورم برم از جای دیگه خرید کنم. الهه_ چرا؟ خوشت نیومد؟؟ _ نه الهه جان. مسئله این نیست. _ پس مسئله چیه؟ امین_ خانم شرفی راستش من قصد دارم برای اینکه اولین باره که به مغازه ی من تشریف اوردید و من را خیلی خوشحال کردید این دوتا بلیز نا قابل را به شما هدیه کنم. اما مثل اینکه خانم بردباری ناراحت شدند. الهه لبخندی زدو گفت: ممنونم از شما اقای شیوا. ولی بهتره نه حرف شما باشه نه حرف باران جان. نگاه چپ چپی به الهه
‍ 🌸🍃آسمـان روشـن شد 🌸🍃صبح من روشن تر 🌸🍃همـه جـا پیچیده 🌸🍃عطر صبحی دیگر 🌸🍃عطر لبخـند درود 🌸🍃نور خورشید سلام 🌸🍃زنـدگی روز بـخیر 🌸🍃عشق و امید ســلام 🌸🍃سلام به شما دوستان گـل 🌸🍃صبحتـون بـخير و نیکی 🌸🍃شنبه تون سرشاراز آرامش ۱➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⭕Join 👉 @kashkolhaji