فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪ققنوس شکست خورد
❣️ @kashkool
ابن عباس میگفت :
برای مردی از شام فضائل امیرالمؤمنین ع را از زبان پیامبر نقل میکردم
و مرد شامی در پاسخ میگفت همه حرفهایت درست اما این که علی، عثمان را کشت چه کنم؟!
معاویه آنقدر دروغ قتل عثمان توسط علی را تکرار کرد که تمام فضائل مولا در صورت اثبات هم نادیده گرفته شود
شده حال امروز ما : هرچه از دستاوردها و پیشرفت های جمهوری اسلامی برایشان میگویی جواب میدهند چرا مردم را به رگبار میبندد!!!؟
❣️ @kashkool
aviny-22.mp3
340.7K
🎙 شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسهای ما بنا کرده است!
🔰 با روایتگری شهید آوینی
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی:
«ما که الآن اينجا عمری را گذرانديم برای ما تجربه شده است و به صورت قطع،وقتی در قم هستيم کتابی را مطالعه ميکنيم به سرعت پيش ميرويم. همين که از اينجا فاصله گرفتيم برای تعطيلات تابستانی ييلاق و جايی ميرويم يک هفته گذشته اين کتاب را سطر به سطر بايد که آرام آرام پيش برويم. اين تجربه شده است برای ما. اين ديگر قصه نيست و از اين و آن نقل بکنيم نيست. هميشه همين طور بود هر وقت قم هستيم، اين کتابهای علمی به صورت روان برای ما حلّ ميشود. وقتی وارد يک منطقه ديگر شديم برای تعطيلات تابستانی ميبينيم که آرام آرام بايد پيش برويم. اين يک چيز ضروری و روشن است به برکت همينهاست، فرق نمیکند حيات و ممات اينها.»
درس اخلاق ۹۶/٩/٢٣
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 این نهضت باید زنده بماند، و زنده ماندنش به این خونریزیهاست.
🛑 بریزید خونها را؛ زندگی ما دوام پیدا میکند. بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر میشود.
🛑 ما از مرگ نمیترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید.
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_پنجم
جانِ شیعه اهل سنت
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت:
_چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟
و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:
_نه، طرف اهل حال نبود.
که عبدالله با شیطنت پرسید:
_اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:
_اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.
سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید:
_می دونستی مجید شیعه اس؟
عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد:
_نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.
نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد.
شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبدالله گفت:
_حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا!
و لعیا با نگاهی ملامتبار رو به ابراهیم کرد:
_حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!
ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:
_نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحتتر بود
خوب میدانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعف پدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:
_آره، اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید:
_خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟
و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
_خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمیداد حرف بزنه!
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت:
_ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.
سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد:
_مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید.
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد:
_کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!
اما مادر بیتوجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد:
_آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست.
سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر میکرد.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
36.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نکاتی درباره پروژه ققنوس‼️
این کلیپ توسط والدین مربیان و معلمین دیده بشود
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عجب احساسهای قشنگی دارند همه ملتهای عالم به مولایشان
❣️ @kashkool
معنای نصرت الهی!!
معنی نصرت الهی این نیست که شما مجروح ندهید، معنیاش این نیست که شما شهید ندهید، معنیاش این نیست که شما لطمه اقتصادی نبینید...؛ قرآن کریم میفرماید: «إن يَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ»؛ اگر شما لطمه میبینید، دشمنان هم لطمه میبینند.
امام(ره) میفرمود: "آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند". بعضیها خیال میکردند یعنی آمریکا نمیتواند محاصره بکند. اینطور نیست. امریکا ممکن است محاصره اقتصادی بکند، ممکن است علیه ما جنگ راه بیندازد، اما او تلاش میکند و شما پیروز میشوید! جنگ را او در عراق به راه میاندازد تا شما را شکست دهد ولی شما پیروز میشوید. او در سوریه با شما میجنگد تا شما را زمینگیر کند، اما خودش زمینگیر میشود. این است معنی "آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند".
الحمدلله به فضل الهی و به برکت این استقامتها و مقاومتها و فداکاریها، تعادل قوا به نفع جبهه اسلام دارد تغییر میکند. سرمایهگذاری دشمنان بیشتر است اما منافع بیشتری نصیب جبهه حق میشود».
تسخیر لانۀ جاسوسی و زندانی کردنِ جاسوسهای آمریکایی، ابّهت آمریکا را شکست و به ملتها فهماند که آمریکا و ابرقدرتها، بهاندازهای که ادعا میکنند قدرت ندارند!
این، دستاوردِ بزرگی بود.
آیت الله سید محمد مهدی میرباقری
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹میگفت: غصه غما مال من
🍃شادیا مال شما
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 معماری آرامش بخش؛
◻️با جایگزینی توسعه افقی بهجای آپارتمانسازی میتوان به احیاء آرامش در معماری امیدوار بود.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه اغتشاشات در یک دقیقه😁😅
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍏 پاشو نمازت دیر نشه 🍏
#استاد_عالی
❣️ @kashkool
40.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای مهریهای که بعد از شهادت پرداخت شد
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_ششم
جانِ شیعه اهل سنت
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم.
عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد.
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت.
همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد.
نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم.
وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند.
قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم:
_کیه؟!!!
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب:
_عادلی هستم.
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد.
با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم:
_ببخشید... چند لحظه صبر کنید!
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد.
یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم.
در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم.
برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود.
بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن:
_ببخشید!
وارد شد.
از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم.
به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت:
_یا الله...
کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد:
_ببخشید!
و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم:
_خواهش میکنم.
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم.
صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم.
حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عالم ربانی و سالک الیالله آیتالله آقای حاج شیخ محمدعلی ناصری
پیشبینی مرحوم قاضی از انقلاب آقای خمینی
❣️ @kashkool
💠 این روایت واقعی و بیواسطه است.
💥من آنجا بودم. توی بازار تهران نزدیک مترو امام خمینی. نیمه آبان ۱۴۰۱ بود و هوا کمی سرد شده بود. از حال و هوای این روزهای شهر دلم گرفته بود. از صحنههای غریبی که این روزها دست به دست میشد و قصهی کربلا را برایم تداعی میکرد.
همینطور که غرق در حال خودم بودم سرم را بالا آوردم. مرد فاصله زیادی با من نداشت. عمامه ی سفیدی بر سر داشت و عبایی قهوهای بر دوش و عصا زنان جلوتر از من راه میرفت. نمیدانم چطور جرات کرده بود در این اوضاع و احوال با لباس روحانیت که امروز چون دیروز و فردا خار چشم بیگانگان است، از خانه بیرون بیاید. در همین فکرها بودم که ناگهان پسر جوانی به او نزدیک شد. دستش را به سمت عمامه آن مرد روحانی برد. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. مرد روحانی فهمید و قبل از آنکه پسر کاری کند و جسارتی به لباس پیامبر بکند، برگشت و عمامه خود را از سر برداشت و به او داد و گفت: اگر این را میخواهی و دردت این است بیا این برای تو. اما مطمئن باش که تو اشتباه میکنی ،ان تبلیغاتی که نسبت به ما کرده اند اگر درست بود من امروز اینقدر راحت و عادی کنار تو در خیابان بدون محافظ راه نمی رفتم . پسر جان خوب چشمانت را باز کن و گول بیگانه ها را نخور.
پسر جوان که به شدت جا خورده و دست و پایش را گم کرده بود. انگار توقع چنین برخوردی را از آن مرد روحانی نداشت. گویا تمام معادلات و ذهنیتش درباره روحانیت به هم خورده بود.
آن مرد روحانی عمامه را بر سر گذاشت و سر جوان را در میان دستهایش گرفت و بوسید. جوان گول خورده حالا به خودش آمده بود و شرمندگی از نگاهش میبارید. خم شد و دست آن روحانی را در کمال شرمندگی بوسید.
هوا سرد بود اما من دلگرم شده بودم. در دلم حسرت خوردم که ای کاش از این صحنه فیلم میگرفتم. دلم میخواست تمام شهر را جمع کنم و قصهی امروز را برایشان روایت کنم.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️کی بود آغوش رایگان میخواست؟
یه دختر اهل کوبانی وسط چندتا داعشی گیر کرده و قراره چه بلایی سرش بیاد. داره هزینه اونای رو میده که تو کشورش دنبال آغوش رایگان بودن.
🙏معذرت بابت انتشار این تصاویر
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریضشون سر کارشون گذاشت
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنیس از یه زاویه دیگه
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنهای:
«آینده این کشور خیلی روشن است؛
بنده میدانم که خدای متعال اراده فرموده که این ملت را به متعالیترین درجات برساند....»
❣ @kashkool