فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عجب احساسهای قشنگی دارند همه ملتهای عالم به مولایشان
❣️ @kashkool
معنای نصرت الهی!!
معنی نصرت الهی این نیست که شما مجروح ندهید، معنیاش این نیست که شما شهید ندهید، معنیاش این نیست که شما لطمه اقتصادی نبینید...؛ قرآن کریم میفرماید: «إن يَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ»؛ اگر شما لطمه میبینید، دشمنان هم لطمه میبینند.
امام(ره) میفرمود: "آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند". بعضیها خیال میکردند یعنی آمریکا نمیتواند محاصره بکند. اینطور نیست. امریکا ممکن است محاصره اقتصادی بکند، ممکن است علیه ما جنگ راه بیندازد، اما او تلاش میکند و شما پیروز میشوید! جنگ را او در عراق به راه میاندازد تا شما را شکست دهد ولی شما پیروز میشوید. او در سوریه با شما میجنگد تا شما را زمینگیر کند، اما خودش زمینگیر میشود. این است معنی "آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند".
الحمدلله به فضل الهی و به برکت این استقامتها و مقاومتها و فداکاریها، تعادل قوا به نفع جبهه اسلام دارد تغییر میکند. سرمایهگذاری دشمنان بیشتر است اما منافع بیشتری نصیب جبهه حق میشود».
تسخیر لانۀ جاسوسی و زندانی کردنِ جاسوسهای آمریکایی، ابّهت آمریکا را شکست و به ملتها فهماند که آمریکا و ابرقدرتها، بهاندازهای که ادعا میکنند قدرت ندارند!
این، دستاوردِ بزرگی بود.
آیت الله سید محمد مهدی میرباقری
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹میگفت: غصه غما مال من
🍃شادیا مال شما
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 معماری آرامش بخش؛
◻️با جایگزینی توسعه افقی بهجای آپارتمانسازی میتوان به احیاء آرامش در معماری امیدوار بود.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاصه اغتشاشات در یک دقیقه😁😅
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍏 پاشو نمازت دیر نشه 🍏
#استاد_عالی
❣️ @kashkool
40.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای مهریهای که بعد از شهادت پرداخت شد
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_ششم
جانِ شیعه اهل سنت
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم.
عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد.
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت.
همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد.
نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم.
وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند.
قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم:
_کیه؟!!!
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب:
_عادلی هستم.
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد.
با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم:
_ببخشید... چند لحظه صبر کنید!
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد.
یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم.
در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم.
برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود.
بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن:
_ببخشید!
وارد شد.
از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم.
به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت:
_یا الله...
کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد:
_ببخشید!
و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم:
_خواهش میکنم.
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم.
صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم.
حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عالم ربانی و سالک الیالله آیتالله آقای حاج شیخ محمدعلی ناصری
پیشبینی مرحوم قاضی از انقلاب آقای خمینی
❣️ @kashkool
💠 این روایت واقعی و بیواسطه است.
💥من آنجا بودم. توی بازار تهران نزدیک مترو امام خمینی. نیمه آبان ۱۴۰۱ بود و هوا کمی سرد شده بود. از حال و هوای این روزهای شهر دلم گرفته بود. از صحنههای غریبی که این روزها دست به دست میشد و قصهی کربلا را برایم تداعی میکرد.
همینطور که غرق در حال خودم بودم سرم را بالا آوردم. مرد فاصله زیادی با من نداشت. عمامه ی سفیدی بر سر داشت و عبایی قهوهای بر دوش و عصا زنان جلوتر از من راه میرفت. نمیدانم چطور جرات کرده بود در این اوضاع و احوال با لباس روحانیت که امروز چون دیروز و فردا خار چشم بیگانگان است، از خانه بیرون بیاید. در همین فکرها بودم که ناگهان پسر جوانی به او نزدیک شد. دستش را به سمت عمامه آن مرد روحانی برد. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. مرد روحانی فهمید و قبل از آنکه پسر کاری کند و جسارتی به لباس پیامبر بکند، برگشت و عمامه خود را از سر برداشت و به او داد و گفت: اگر این را میخواهی و دردت این است بیا این برای تو. اما مطمئن باش که تو اشتباه میکنی ،ان تبلیغاتی که نسبت به ما کرده اند اگر درست بود من امروز اینقدر راحت و عادی کنار تو در خیابان بدون محافظ راه نمی رفتم . پسر جان خوب چشمانت را باز کن و گول بیگانه ها را نخور.
پسر جوان که به شدت جا خورده و دست و پایش را گم کرده بود. انگار توقع چنین برخوردی را از آن مرد روحانی نداشت. گویا تمام معادلات و ذهنیتش درباره روحانیت به هم خورده بود.
آن مرد روحانی عمامه را بر سر گذاشت و سر جوان را در میان دستهایش گرفت و بوسید. جوان گول خورده حالا به خودش آمده بود و شرمندگی از نگاهش میبارید. خم شد و دست آن روحانی را در کمال شرمندگی بوسید.
هوا سرد بود اما من دلگرم شده بودم. در دلم حسرت خوردم که ای کاش از این صحنه فیلم میگرفتم. دلم میخواست تمام شهر را جمع کنم و قصهی امروز را برایشان روایت کنم.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️کی بود آغوش رایگان میخواست؟
یه دختر اهل کوبانی وسط چندتا داعشی گیر کرده و قراره چه بلایی سرش بیاد. داره هزینه اونای رو میده که تو کشورش دنبال آغوش رایگان بودن.
🙏معذرت بابت انتشار این تصاویر
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریضشون سر کارشون گذاشت
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنیس از یه زاویه دیگه
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنهای:
«آینده این کشور خیلی روشن است؛
بنده میدانم که خدای متعال اراده فرموده که این ملت را به متعالیترین درجات برساند....»
❣ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«من به شما عرض میکنم: إن معی ربی سیهدین»👌🏻🌹
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر آموزش و پرورش نوین در ایران، توران میرهادی
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_هفتم
جانِ شیعه اهل سنت
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.
پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربههایش به عدد هشت نزدیک میشد.
ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد:
_چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچههاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید:
_کی ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد:
_اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:
_تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!
در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد:
_عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:
_چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد:
_صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد:
_توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!
اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید:
_تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!
نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید.
مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد.
من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:
_الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!
با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞هشدار!!
خطر نفوذ انجمن حجتیه در تمام لایههای مردمی و دولتی جدی است. باید فکری کرد.
❣️ @kashkool