eitaa logo
کشکول مجازی
112 دنبال‌کننده
41.1هزار عکس
37.7هزار ویدیو
789 فایل
📥 موضوعات متنوع و مختلف 🤔 موضوعاتی که شاید ربطی به هم نداشته باشند در اینجا ذخیره و مطالب بعد از ارسال در کانال اصلی، از اینجا پاک خواهد شد. در صورت تمایل، در کانال اصلی ما عضو شوید👇 🖱️ https://eitaa.com/joinchat/2307129358C448afc1e38
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️سردار حاج سعید قاسمی: 🔸دوران خوابیدن تمام شد ┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅ 💎کانال جهاد تبیین https://eitaa.com/jahad_14
🍃🍂امام صادق (ع) به همراه بعضی از اصحاب و دوستان خود، برای انجام مناسک حجّ خانه خدا، به سوی مکه معظّمه حرکت کردند. 🍃در مسیر راه، جهت استراحت در محلّی فرود آمدند، آن گاه حضرت به بعضی از افراد حاضر فرمود: چرا شما ما را و بی ارزش می کنید؟ 🍃یکی از افراد از جا برخاست و گفت: یاابن رسول اللّه! به خداوند پناه می بریم از این که خواسته باشیم به شما بی اعتنائی و توهینی کرده و یا دستورات شما را عمل نکرده باشیم. 🍂حضرت صادق (ع) فرمود: چرا، تو خودت یکی از آن اشخاص هستی ✨آن شخص گفت: پناه به خدا، من هیچ جسارت و نکرده ام. 👈حضرت فرمود: وای بر حالت، در بین راه که می آمدی در نزدیکی جُحفه، تو با آن شخصی که می گفت: مرا سوار کنید و با خود ببرید، چه کردی؟ 🔆و سپس حضرت افزود: سوگند به خدا، تو برای خود دانستی، و حتّی سر خود را بالا نکردی؛ و او را و با حالت بی اعتنائی از کنار او رد شدی! و سپس حضرت در ادامه فرمایش خود افزود: هرکس به یک فرد مؤ من و بی حرمتی کند، در حقیقت نسبت به ما بی اعتنائی کرده است؛ و و حقّ خدا را ضایع کرده است. 🔹منبع: کافی، ج 8، ص 88 - وسائل الشّیعة: ج 12، ص 272 ✾📚 @Dastan 📚✾
‌ 🍃🍂روزی، که از خود ناراضی بود و می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران را دید و به حال خود خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! 🦋🦋هیچ گاه خود را نگیرید🦋🦋 ✾📚 @Dastan 📚✾
💫 🍃 مرحوم آیت الله بهجت عالمی زاهد و بسیار بودند. در منزل و اتاق ایشان زیلوهایی پهن شده بود که قسمت‎هایی از آن از بین رفته بود. گمان کنم متعلق به چهل سال قبل بود. 🍃 آن موقع، مرجع نبودند اما بعد از مرجعیت‌شان هم وضع همین گونه بود، حتی با رفت وآمدهایی که اقتضای مرجعیت ایشان بود زندگی‎شان عوض نشد و در عین حال اهل بخشش و بذل بودند. 🍃 روزی به منزل آقا رفتم. مشغول قرائت بیتی به مضمون «دوستان را کجا کنی محروم *** تو که با دشمنان نظر داری» بودند و آن را با آهنگ ملایمی زمزمه می کردند. 🍃 سپس در همان حال، مبلغ محسوسی را به عنوان شیرینی ازدواج به بنده دادند. عرض کردم اگر کاری از بنده ساخته است، در خدمتم. ✨ با حالتی طنزگونه فرمودند: از این در که خارج شدی، داخل گذر خان می شوی. برمی‌داری و مقداری برای من می فرستی که سخت آن هستم ✾📚 @Dastan 📚✾
✅ قال الإمام الصادق عليه السلام: إنّ فِرعَونَ لَمّا وَقَفَ على أنّ زَوالَ مُلكِهِ على يدِ موسى أمرَ بإحضارِ الكَهَنَةِ ، فدَلُّوهُ على نَسَبِهِ وأ نّهُ مِن بَني إسرائيلَ ، فلَم يَزَلْ يأمُرُ أصحابَهُ بِشَقِّ بُطونِ الحَوامِلِ مِن بَني إسرائيلَ حتّى قَتَلَ في طَلَبِهِ نَيّفا و عِشرينَ ألفَ مَولودٍ ، وتَعَذّرَ علَيهِ الوُصولُ إلى قَتلِ موسى ؛ لحِفظِ اللّه ِ تباركَ وتعالى إيّاهُ . امام صادق علیه السلام می فرمایند: هنگامى كه فرعون فهميد سلطنت او به دست موسى از بين خواهد رفت، دستور داد كاهنان را احضار كنند و آنان او را از نسب موسى و اينكه او از بنى اسرائيل است آگاه ساختند. از آن پس، فرعون پيوسته به نيروهاى خود دستور مى داد شكم زنان باردار بنى اسرائيل را بدرند تا جايى كه براى نابودى موسى بيست و چند هزار جنين را كشت، امّا موفق به كشتن موسى نشد؛ زيرا كه خداى تبارك و تعالى او را حفظ مى كرد. بحار الأنوار : 13/47/15 . ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍂در روایتی آمده است که خداوند به حضرت موسی علیه السلام فرمود: «بار دیگر که برای مناجات آمدی، بدترین مخلوق مرا به همراه بیاور!» موسی (علیه السلام) هنگام بازگشت در فکر فرو رفت که چه کسی را ببرد؟🤔 🍃به هرکس که می اندیشید با خود می گفت: «شاید خدا او را داشته باشد» 💫سرانجام موسی (علیه السلام) سگی را یافت که تمام بدنش را کِرم گرفته و لاشه گندیده اش رها شده بود و بوی عفونتش رهگذران را آزار می داد. با خود گفت: شاید این موجود نزد خدا باشد؛ اما این مطلب به ذهنش خطور کرد که شاید خدا همین موجود را نیز دوست داشته باشد. ✨هنگامی که به رفت، ندا رسید: «ای موسی! چیزی به همراه نیاوردی؟!» موسی علیه السلام پاسخ داد: «به هرچه نگریستم، آن را شایسته دوست داشتن تو دیدم». ندا رسید: «ای موسی! اگر آن را به همراه آورده بودی، از چشم ما می افتادی!» و یا در جایی دیگر آمده است: «ای موسی به عزت و جلالم قسم، اگر آن سگ را می آوردی نامت را از دیوان انبیاء محو می کردم» 💫نتیجه گیری: «خودمون رو برتر از دیگران می بینیم ... همه رو کوچکتر از خود میدونیم... سر هر جریانی فوری خودمون رو با دیگری مقایسه میکنیم.. . همینکه یه خوبی در خودمون دیدیم مقایسه شروع میشه . ...... من نمازخونم و فلانی نماز نمیخونه ....... من با حجابم و فلانی بی حجاب ........... اینا همه دام های لطیف و نرم شیطان خبیث هست عزیزان ....همیشه باید خودمون رو نیازمند خوبی های بیشتر بدانیم.» ✨✨*«پس هیچوقت مقایسه نکن»*✨✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
25.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ ماجرای قحطی در قم و توسل به حضرت معصومه سلام الله علیها.... 🎤 استاد ✾📚 @Dastan 📚✾
💢 خدایا، جدی نبودها! 🔸 لطیف بود و مهربان. 🔹 اهل تشر و دعوا نبود. 🔻 گاهی هم اگر لازم می‌شد به‌خاطر شیطنت بچه‌ها یک دعوای کوچکی بکند، ظاهرسازی می‌کرد؛ نه اینکه واقعا به خشم آمده باشد. یک‌بار بچه‌ها دیده بودند که پدر بعد از دعوا به خلوتی رفته و دارد آهسته می‌گوید: «خدایا، من اگر یک دادی زدم، جدی نبودها!» 📚 برگرفته از کتاب صد روایت از زندگی ص۷۳ ✾📚 @Dastan 📚✾
✳️داستان اسب و بادیه نشین ✨مردی، اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. 🍂حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. ✨مرد گدا ناله کنان جواب داد: «من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.» مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. 🔹به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. 🔸مرد متوجه شد که بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. 🔹بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا . دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...» 🔸بادیه نشین گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد... ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنران:استاد رائفی پور موضوع: مردی که برادر ومادر خود را به شکل حیوان دید✅ و ایت الله بهجت ره که انسانها را به شکل دیگری می دید 🌺 ✾📚 @Dastan 📚✾
💫 ❗️ 🍃یک بار بچه‌های کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند . آیت الله بهجت به بچه‌ها فرمودند : بیایید با شما کار دارم . دیدم آقا به آن‌ها فرمودند: جن ترس ندارد ، آن‌ها کاری به مومن ندارند . 🍃ایشان گفتند:"من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آن‌جا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم ، عمامه‌ام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. 🍃پاسی از شب که گذشت ، صدای پای آن‌ها را بیرون در اتاق می‌شنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم و عمامه‌ام کنارم است. رفت به آن‌ها گفت: برویم ." 👆 ✾📚 @Dastan 📚✾