هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
📚 #داستان٩۶٩
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت14
این قسمت: #پوريای_ولی
راوی:ايرج گرایی
مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود.
مقام اول مسابقات، هم جايزهی
نقدی میگرفت، هم به انتخابی کشــور میرفت.
ابراهيم در اوج آمادگی بود.
هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد.
مربيان میگفتند:
امسال در 74 کيلو کسی حريف ابراهيم نيست.
مسابقات شروع شــد.
ابراهيم همه را يکیيکی از پيش رو برميداشت.
با چهار کشتی که برگزار کرد به نيمهنهایی رسيد.
کشتیها را يا ضربه میکرد يا با امتياز بالا ميبرد.
به رفقايم گفتم:
مطمئن باشــيد، امسال يه کشتیگير از باشگاه ما ميره تيم ملی.
در ديدار نيمهنهایی با اينکه حريفش خيلی مطرح بود ولی ابراهيم برنده شد.
او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پايانی او آقای «محمود.ك» بود.
ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهای جهان شده بود.
قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم:
من مسابقههای
حريفت رو ديدم.
خيلی ضعيفه،
فقط ابرام جون،
تو رو خدا دقت كن.
خوب کشتی بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملی انتخاب ميشي.
مربی، آخرين توصيهها را به ابراهيم گوشــزد میکرد.
در حالیکه ابراهيم بندهای کفشش را ميبست.
بعد با هم به سمت تشک رفتند.
من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم.
ابراهيم روی تشک رفت.
حريف ابراهيــم هم وارد شــد.
هنوز داور نيامده بود.
ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد.
حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم.
اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد.
بعد هم حريف او جایی را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزنی تنها، تســبيح به دســت، بالای سکوها نشسته.
نفهميدم چه گفتند و چه شــد.
اما ابراهيم خيلی بد کشــتی را شــروع کرد.
همهاش دفاع ميکرد.
بيچاره مربی ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صدايــش گرفت.
ابراهيم انگار چيزی از فريادهای مربی و حتي داد زدنهای
من را نميشنيد.
فقط وقت را تلف ميکرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلی ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد.
مرتب حمله میکرد.
ابراهيم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.
داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد.
در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم، قهرمان 74 کيلو شد!
وقتی داور دســت حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشحال بــود!
انگار که خودش قهرمان شده!
بعد هر دو کشتيگير يکديگر را بغل کردند.
ِ حريف ابراهيم در حالی که از خوشــحالی گريه میکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد!
دو کشــتیگير در حال خروج از سالن بودند.
من از بالای سکوها پريدم پایین.
باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم.
داد زدم و گفتــم:
آدم عاقــل،
اين چه وضع کشــتي بود؟
بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوی ابراهيم و گفتم:
آخه اگه نميخوای کشتی بگيری بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهيم خيلی آرام و با لبخند هميشگی گفت:
اينقدر حرص نخور.
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
📚 #داستان٩٧٠
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
#پارت15
بعد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد.
سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت میزدم.
بعد يك گوشــه نشستم.
نيم ساعتی گذشت.
کمی آرام شدم.
راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود.
همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند.
خيلی خوشحال بودند.
يکدفعه همان آقا من را صدا کرد.
برگشــتم و با اخم گفتم:
بله؟!
آمد به ســمت من و گفت:
شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟
با عصبانيت گفتم:
فرمايش؟!
بيمقدمه گفت:
آقا عجب رفيق با مرامی داريد.
من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم،
شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش،
مادر و برادرام بالای سالن نشستند.
كاری كن ما خيلی ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد:
رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت.
نميدونی مــادرم چقدر خوشحاله.
بعد هم گريهاش گرفت و
گفت:
من تازه ازدواج کردهام.
به جايزه نقدی مسابقه هم خيلی احتياج داشتم،
نميدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم.
کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده.
بعد گفتم:
رفيق جون،
اگه من جای داش ابرام بودم،
با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نميکردم.
اين کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظی کردم.
نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم.
در راه به کار ابراهيم فکر میکردم.
اينطور گذشت کردن،
اصلاً با عقل جور درنمیياد!
با خودم فکر میکردم،
پوريایولی وقتی فهميد حريفش به قهرمانی در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت.
اما ابراهيم...
ياد تمرينهای سختی که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم.
ياد لبخندهای
آن پيرزن و خوشحالی آن جوان، يکدفعه گريهام گرفت.
عجب آدميه اين ابراهيم!
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
39.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منتشر شد... 💣
♦️👌🏻 عزیزان همراه بفرستید برای تک تک دوستان و عزیزانتون تا حق این شهید جاویدالاثر،
این دلاور و الگوی جوونای ایرانی، ادا بشه.
ما رو همراهی کنید در پخش❤️
نماهنگ "#سلام_بر_ابراهیم¦ 🎞🎵
شعر و ملودی: سید صادق آتشی
تنظیم: هادی کولیوند
رکورد: رضا پارساییان
کارگردان: حامد سالاری
🙏🏻❤️ با تشکر فراوان از تیم تولید
(دوستان عزیزم در موزیک و کارگردان خوش ذوق و عوامل پشت صحنه)،
اداره حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد و
سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری یزد که :
ما رو در ساخت این اثر همراهی کردند.
#ایران #فاطمیه #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_گمنام #خرمشهر #کانال_کمیل
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
📚 #داستان١٠٢٣
🌹سلام بر ابراهیم🌹
کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای درون و حال ابراهيم غبطه می خوردم.
فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: دیگر هیچوقت بدون پول از خانه بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود.
رسیدگی ابراهیم به مشکلات مردم، مرا یاد حدیث زیبای حضرت سیدالشهداء انداخت که می فرمایند: «حاجات مردم به سوی شما از نعمت های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است »
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ماشینت رو امروز استفاده می کنی!؟
گفتم: نه، همینطور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشین را گرفت و گفت: تا عصر بر می گردم.
عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می خواستی بری!؟ گفت: هیچی، مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟
گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم.
خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چیزی در خانه دارید که استفاده نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور.
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه. و ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خردهائی که به فروشنده میداد فهمیدم همان پول های مسافر کشی است.
بعد با هم رفتیم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زدیم. من آنها را نمی شناختم. ابراهیم در می زد، وسائل را تحویل می داد و می گفت: ما از جبهه
آمده ایم، اینها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می زد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگی نکند. اصلا هم خودش را مطرح نمی کرد.
بعدها فهمیدم خانه هایی که رفتیم، منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت.
برای همین ابراهیم به آنها رسیدگی می کرد.
کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق انداخت که می فرماید: سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود
این حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکلات مردم به کار می بست.
#سلام_بر_ابراهیم
.
#بیادعلیرضاوبابا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
📚 #داستان١٠٢۴
🌹سلام بر ابراهیم🌹
حاجات مردم و نعمت خدا
جمعی از دوستان شهید
همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریبا دور به سمت خانه بر می گشتیم. پیرمردی به همراه خانواده اش کنار خیابان ایستاده بود. جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم.
آدرس جائی را پرسید. بعد از شنیدن جواب، شروع کرد از مشکلاتش گفت.
به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت.
به من گفت: امیر، چیزی همرات داری؟! من هم جیب هایم را گشتم. ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود.
ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم بین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود.
از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت!
هوا سرد نبود که به این خاطر آب از چشمانش جاری شود، برای همین آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟!
صورتش را پاک کرد. گفت: ما نتوانستیم به یک انسان که محتاج بود کمک کنیم. گفتم: خب پول نداشتیم، این که گناه نداره. گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفيق نداشتیم کمکش کنیم.
#سلام_بر_ابراهیم
.
#بیادعلیرضاوبابا
از
#کانال_رمانهای_زیبای_مذهبی
🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺🍃🌸🌺
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
#صلوات_نثار
#شهید_ابراهیم_هادی
ودیگر شهدای جاویدالاثر
وپدران ومادرانشون
📚 #داستان١٠٢٧
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
داستان:خمس
راوی:مصطفي صفار هرندي
از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد!
خندهام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.
كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد:
«كســي كه حق خداوند)مانند خمس(را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل
صرف خواهد كرد»
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم و گفتم: حاجآقا، اين آقا ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچههاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت:
پسرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي اين دفعه براي خودش پارچه خواست بفرستش اينجا.
1( -آثارالصادقين ج5ص466)
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
📚 #داستان١٠٢٨
🌹سلام بر ابراهیم🌹
این داستان:
#ماتورادوست_داريم
راوی:
جواد مجلسي
پائيز سال 1361 بود.
بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اين بار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به :
#حضرت_زهراس بود
. هر جا ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچهها داستانها و حماســهآفرينيهاي او را در عملياتها تعريف ميكردند.
همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم.
به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا بخواند.
شــب بود.
ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم،
يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند.
بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت:
من مهم نيستم،
اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم:
حرف بچهها را به دل نگير،
آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايدهاي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه:
ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
📚 #داستان١٠۴٧
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.
در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند
نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينهها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلولهاي
به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچههاي مجروح بلند شد و...
درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت!
سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.
چهرهاي كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با
فرياد الله اكبر آرپيجي را شليک کرد.
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعههاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست.
بچهها همه روحيه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبا همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده!
كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچهها به حركت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
نيمههاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه
الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچههاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچههاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفتهاي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
دوستان خودرا
به کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمددعوت کنید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
📚 #داستان١٠۶٨
🌹سلام بر ابراهیم🌹
#پارت110
برخورد صحیح
باجمعی از دوستان شهید
از خیابان ۱۷ شهریور عبور می کردیم.
من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم.
ناگهان یک #موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد #خیابان شد.
پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد.
#جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت،
داد زد:
هو!
چیکار می کنی؟!
بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد؟
همه می دانستند که او مقصر است.
من هم دوست داشتم #ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد.
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت
در جواب عمل زشت او گفت:
سلام خسته نباشید!
موتور سوار #عصبانی یکدفعه جا خورد.
انگار توقع چنین برخوردی را نداشت.
کمی مکث کرد و گفت:
سلام، معذرت میخوام،
شرمنده.
بعد هم حرکت کرد و رفت.
ما هم به راهمان ادامه دادیم.
ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد.
سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد:
دیدی چه اتفاقی افتاد؟
با یک سلام عصبانیت طرف خوابید.
تازه #معذرت خواهی هم کرد.
حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم.
جز اینکه اعصاب و #اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.
--------------
روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود.
اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد غیر مستقیم باشد.
#سلام_بر_ابراهیم
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃#سلام_بر_ابراهیم
💠 ازش پرسیدم:
این همه به فقرا کمک می کنی؛
چیزی برای خودت باقی می مونه؟!
خیلی آروم گفت:
من کاره ای نیستم. من فقط وسیله ام!
روزی دهنده خداست.☘
@emamzadeganeshgh
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
«همه ی مشکلات بشر به خاطر دوری از خداست»
#سلام_بر_ابراهیم🕊
#متن_خاطره
🌷 بچـههـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچهها، توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچهها بیمعطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار میکردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظهای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستیاش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: بچهها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم.
📚 شهید ابراهیم هادی،
کتــاب سلام بر ابراهیم، ص۴۰
#رفیق_شهیدم_دعام_کن 🤲🏻
کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat