📚📚📚📚📚📚📚📚
#داستان٢٧٩
🦋 #شبلی_و_کودکان
✨ #شبلی_عارف_معروف به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند.
در آن مسجد کودکان درس میخواندند و وقت نان خوردن کودکان بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند؛ یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
🍂در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک.
پسر فقیر از او حلوا میخواست.
💫آن کودک میگفت:
اگر خواهی که پارهای حلوا به تو دهم،
سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
😐آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو میداد.
باز دیگر باره بانگ میکرد و پارهای دیگر میگرفت.
همچنین بانگ میکرد و حلوا میگرفت.
😭 #شبلی_در_آنان_مینگریست_و #میگریست.
کسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شدهای؟🤔
😔👈شبلی گفت:
نگاه کنید که #طمعکاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت میکرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
#حکایت
✾📚 #کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
@dastanayekhobanerozegar 📚✾
#صلوات_بر_اساتید_اخلاق
#ودلسوزان_مردم
درتمامی اعصار