eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
234 دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
25هزار ویدیو
197 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐💐💐💐💐 ٨٠ چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که: یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد گفت: ،. ، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم. دل مرا ومارا بشکن وبعد بپذیر 🌹 @dastanayekhobanerozegar
٢٧ ✅ , , .... 🦋مردعربی از (ع) پرسيد : اگر من آب بنوشم حرام است؟ فرمودند : نه 🦋گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟ فرمودند: نه 🦋گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است ! 🦋 (ع) فرمودند : اگر آب به روي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟ گفت : نه 🦋فرمودند: اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟ گفت : نه 🦋فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟ 🦋گفت : فرق سرم شكافته ميشود. حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است. 📚 کتاب (ع) ‌‌ ✾📚👇 @Dastanayekhbanerozegar 📚✾
🌺🌸🌹🌹🌸🌺 ٢٧ ✅ , , .... 🦋مردعربی از (ع) پرسيد : اگر من آب بنوشم حرام است؟ فرمودند : نه 🦋گفت: اگر خرما بخورم حرام است؟ فرمودند: نه 🦋گفت: پس چطور اگه ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم تا شراب شود خوردنش حرام است ! 🦋 (ع) فرمودند : اگر آب به روي سرت بپاشم دردي احساس ميكنی؟ گفت : نه 🦋فرمودند: اگر مشتی خاك بپاشم چطور ؟ گفت : نه 🦋فرمودند : اگر ايندو را با هم مخلوط كنم و مدتي در آفتاب بگذارم آنگاه به سرت بزنم چطور ؟ 🦋گفت : فرق سرم شكافته ميشود. حضرت فرمودند : حكايت آن نيز اينگونه است. 📚 کتاب (ع) ‌‌ ✾📚👇 @Dastanayekhbanerozegar 📚✾
💕💕💕💕🔷🔶🌹 ٢٩ 💞 ! از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: ؟ ای پاسخ داد: در جنگل است، عزیزم. دوباره پرسید: چه کار می کند؟ گفت: دارد نردبان می سازد! ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد! سالها بعد از نردبان خانه بالا می رفت. از پنجره شنید که کودکی پرسید: سازد؟ از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به گفت: برای آنکه ای را ا بیاورد و عده ای را بالا ببرد. لاجرم آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست .. ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ ♡»« »« «» »♡« «» »« «» »« ♡ 👆👆👆
١٣ ✏️ حکایت می کنند که روزی سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.» مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: «نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.» او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمی‌خواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.» این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
٢۴ از پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت: آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به اوهدیه دادم گفتند: پس گفت: نه. چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
✏️ روزی روزگاری در زمان‌های قدیم کوزه‌ای عسل در دکانش داشت. یک روز می‌خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این است. به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.» که می‌دانست ، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟» شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.» . 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚 ٨١۶ به بُهلول گفتند: فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود می شود که غش می‌کند. بهلول گفت: او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند، اگر غش کرد، در عمل خود صادق است! . 🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿 شما و دوستان ارجمندتون هم به : 👇👇👇 دعوتید👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
📚 ٨۶٠ ✏️ روستايی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شياد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شياد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه می شود. شياد به معلم گفت: بنويس «مار» معلم نوشت: مار نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روی خاك كشيد. و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟ مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ 👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
📚 ٩٧٠ ✏️ روستايی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شياد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شياد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه می شود. شياد به معلم گفت: بنويس «مار» معلم نوشت: مار نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روی خاك كشيد. و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟ مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند. 🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿 شما و دوستان ارجمندتون هم به : 👇👇👇 دعوتید👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
📚 ٩٧٣ ✏️ روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان می‌آید پیاز قرار دهید.» روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که می‌روید این کیسه را با خود حمل کنید.» شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می‌کند.» حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد. 🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿 شما و دوستان ارجمندتون هم به : 👇👇👇 دعوتید👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
📚 ١٠٣١ ✏️ بودا به دهی سفر كرد. زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه زن شد. كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: «این زن، هرزه است به خانه او نروید.» بودا به كدخدا گفت: «یكی از دستانت را به من بده.» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: «حالا كف بزن.» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: «هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند.» بودا لبخندی زد و پاسخ داد: «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.   بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ 🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿 شما و دوستان ارجمندتون هم به : 👇👇👇 دعوتید👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
📚 ١٠٣١ ✏️ بودا به دهی سفر كرد. زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه زن شد. كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: «این زن، هرزه است به خانه او نروید.» بودا به كدخدا گفت: «یكی از دستانت را به من بده.» كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: «حالا كف بزن.» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: «هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند.» بودا لبخندی زد و پاسخ داد: «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.   بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ 🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿 شما و دوستان ارجمندتون هم به : 👇👇👇 دعوتید👇👇👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
✏️ با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند. چون به بالینش فراز شدم این میگفت دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونه‌ای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟ ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی که از دهانش به در میکنند دندانی قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانى گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفت دست بر هم زند طبیب ظریف چون حرف بیند اوفتاد حریف خانه از پاى بند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است منبع ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻حكايت امير اسماعيل سامانى ❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ امير اسماعيل سامانى در روزهاى برف و سرما سوار مى شد و به گردش مى رفت كه اگر كسى حاجتى داشته باشد به او عرض كند و در محلات مى رفت و مردم را صدقه مى داد. به او گفتند: سلاطين در چنين روزهايى از خانه بيرون نمى آمدند. فرمود: در اين روزها است كه غريبان و ستم رسيده گان پريشان تر مى باشند و چون مهم ايشان ساخته شود، دعاى با اثرى مى كنند. 📚 منتخب التواریخ .📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🌸💚🌸💙🌸 کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻حكايت امير اسماعيل سامانى ❄️❄️❄️ ❄️❄️ ❄️ امير اسماعيل سامانى در روزهاى برف و سرما سوار مى شد و به گردش مى رفت كه اگر كسى حاجتى داشته باشد به او عرض كند و در محلات مى رفت و مردم را صدقه مى داد. به او گفتند: سلاطين در چنين روزهايى از خانه بيرون نمى آمدند. فرمود: در اين روزها است كه غريبان و ستم رسيده گان پريشان تر مى باشند و چون مهم ايشان ساخته شود، دعاى با اثرى مى كنند. 📚 منتخب التواریخ .📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🌸💚🌸💙🌸 کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻 دهقان ثروتمند و پسر جاهل 🌾 دهقانی بود ثروتمند که زمین و باغ فراوان داشت همیشه به پسرش نصیحت می کرد در نگهداشتن مال و محافظت از آن. او را به داشتن دانش تشویق می کرد و از دوستان بد، برحذر می داشت. 🌾 پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. دوستانش چند برابر شدند. 🌾 مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان. 🌾 پسر گفت: نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند. 🌾 مادر گفت: بهتر است آنها را امتحان کنی. 🌾 فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد. 🌾 دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد. 🌾 دیگری گفت: این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد. 🌾 آن یکی گفت: اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد. 🌾 پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند. 🌾 مادر گفت: همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تورا دل خوش کند. 🌾 پسر نپذیرفت تا مادر درگذشت و تمام دارایی خود را از دست داد . روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد. دوستانش خندیدند، یکی گفت: عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد ؟ پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت. 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🌸💚🌸💙🌸 کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻تکریم عالِم در تاريخ كامل ابن اثير، محمد بن عبدالله بلعمى بیان کرده: از امير اسماعيل شنيدم كه فرمود: در سمرقند روزى با برادرم اسحاق نشسته بوديم كه محمد ابن نصر فقيه وارد شد، جهت اجلال علم او برخاستم. چون فقيه رفت ، برادرم گفت : تو اميرى ، هرگاه براى يك نفر رعيت برخيزى مهابت تو مى رود. و من در همان شب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديدم ، بازوى مرا گرفت و فرمود: يا اسماعيل ! ثابت مى ماند ملك تو و فرزندان تو به جهت تجليلى كه از آن عالم كردى . پس خطاب فرمود به برادرم اسحاق كه : ملك تو و فرزندان تو رفت به سبب استخفافى كه به آن عالم كردى. 📚 تاریخ ابن اثیر 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🌸💚🌸💙🌸 کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻حــکایت‌ مرگ و زندگی 🌱گـويند: صــاحب دلى براى کاری وارد جمعی شد حاضــرین همه او را شـــــناختند پس از او خواستند که پس از انجام کارهایش پـند گويد، پــذيرفـت. 🌱کارهایـش که تمام شد همگـی نشستند و چـشم ها به سوى او بود. مـرد صاحب دل خطاب به جـماعت 🌱گفـــت: ای مــــردم هر کس از شـما که مى داند امــروز تا شـب خـواهد زيـست و نخـــواهد مُـــرد برخــــيزد! کسى برنخاست. 🌱 گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است برخيزد! باز کسى بـــرنخاست! 🌱 گـــفت: شگــفتا از شــما کـه به مـــاندن اطمينان نداريد و بـــــراى رفـــــتن نيز آمــــــاده نيـــــستيد! 📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🌸💚🌸💙🌸 کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
4_6001407924969148468.mp3
4.8M
🔘 عجیبی از زندگی سلمان محمدی ▪️به مناسبت سالروز وفات فخر ایران زمین، جناب سلمان فارسی علیه الرحمة (هشتم صفر) ✨ تصویر کوچکی از حکومت الهی امام عصر عجل الله فرجه 📚ترجمه نفس الرحمن، ص۵۱۱. @navad_siasi
4_5807791125682983117.mp3
4.78M
🔸کودکی که از غیب خبر می‌داد! حکایتی از اولین روزهای امامت امام زمان علیه‌السلام 📚کمال الدین، ج۲، ص۴۷۵. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
روزی فیل،با سرعت از جنگل می گریخت، او را پرسیدند؛ گفت؛ جناب شیر دستور داده که تمام زرافه ها را گردن بزنند ! گفتند؛ تو را چه به زرافه،تو که فیل هستی! پس برای چه نگرانی؟ گفت؛ بله میدانم که فیل هستم،اما جناب شیر، الاغ را مامور پیگیری این موضوع کرده است...! .📚 ..... ( صلوات ) https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342 🌸💚🌸💙🌸 کانال 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام خدا بر آقای سلطانی «گوینده خبر سراسری» که در این ماه , ماه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله ،با حال خوب و چشم لبریز از اشک محبت ، دلهای ما رو به آقا رسول الله گره زدن. زائر مشتاق •┈┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• مَسْجِد وَ مَکْتَبْ اِمٰامِ صٰادِقْ عَلَیْه‌ِ الْْسَلٰامْ @imamsadegh_mosque
هدایت شده از کشکول آیه و حدیث
💡 ✍اصطلاح "چنته اش خالی شد" کنایه از این است که شخصی تمام دانسته های خود را آشکار سازد و دیگر چیزی برای گفتن و عرضه کردن نداشته باشد. این ضرب المثل ریشه در یک حکایت دارد، اما قبل از بیان حکایت توضیح مختصری در مورد چنته می دهیم. 🔹"چنته" کیسه ی از جنس چرم یا قالیچه بود که در اندازه های مختلف ساخته شده و در گذشته برای نگهداری اشیاء در هنگام سفر مورد استفاده قرار می گرفت. ✍"عبدالرحمن جامی"، در ایام جوانی برای کسب دانش و کمال مسافرت های زیادی انجام داد، در یکی از این سفرها جامی به شهر هرات رسید و در آنجا با" سعد الدین کاشغری" و همچنین "علی قوشچی" که از مشاهیر و محققان زمان بودند دیدار کرد. گویند قوشچی به رسم ترکان با چنته ای که به همراه داشت به محضر جامی آمد و برای امتحان میزان دانش جامی، چندین سوال مشکل از او پرسید که جواب هر کدام از آنها بسیار طولانی بود. 🔹در مقابل جامی بدون تفکر و اندیشه زیاد با صبر و شکیبایی بسیار به تمام پرسش ها به طور کامل پاسخ داد. دانش و آگاهی جامی موجب شگفتی قوشچی شد و او در برابر این همه فضیلت چاره ی جز سکوت نداشت. جامی چون این سکوت را دید به چنته ی قوشچی اشاره می کند و به طنز می گوید": از قرار معلوم مولانا دیگر چیزی در چنته ندارند؟!" 🔸این حکایت به تدریج در میان عوام رایج شد و با گذشت زمان بخش انتهای آن به شکل مثل در آمد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔸 اثرات ترحم به دیگران و توجه مدام به رزاق 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه ✍ یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود. حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،. 🔹گاهی از شدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت. روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت. 🔸در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، 🔹زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت. خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند. 🔸از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن. من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد. 🔹و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند. تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم. 📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت عباسعلی کامرانیان @amirannahl313