#داستان۶۳۵
#حکایت ✏️
روزی روزگاری در زمانهای قدیم #مرد_خیاطی کوزهای عسل در دکانش داشت.
یک روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود.
به شاگردش گفت:
«این #کوزه_پر_از_زهر است.
#مواظب_باش
به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
#شاگرد که میدانست #استادش #دروغ_میگوید،
حرفی نزد و استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که #استادخیاط بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:
«چرا خوابیدهای؟»
شاگرد ناله کنان پاسخ داد:
«تو که رفتی من سرگرم کار بودم.
دزدی آمد و یکی از پیراهنها را دزدید و رفت.
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم
و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»
. #کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat