🌸🌺💐💐💐💐💐💐🌺🌸
#داستان٢٣١
#شراب_خواری_در_مدرسه
#واقعی
🆔 @dastanayekhobanerozegar
عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد.
#مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارلایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
واقف بر خیر،
و واقف در خیر.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای كه با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد !!!
ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید.
طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است.
🌛در این وقت روز چه کار دارد؟
از بازار به مدرسه آمده است.
عباسقلی خان یكسره به حجره ی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند.
ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت.
رو به من كرد و گفت :
لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟
گفتم:
شاهنامه فردوسی.
- دلم در سینه بدجوری می زد.
سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است.
بدنم می لرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟
عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد...
👈🏼- ببخشید، نام این کتاب چیست؟
- بحارالانوار.
عجب...!
این یکی چطور؟
گلستان سعدی.
چه خوب...!
این یکی چیست؟
حلیه المتقین و این یکی؟! ...
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست.
عباسقلی خان،
آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد.
سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
- این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟
معلوم بود.
عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید،
چشم هایم سیاهی رفت،
زانوهایم سست شد،
آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود.
چرا این کار را کردم؟!
چرا توی مدرسه؟!
خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم...
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند،
اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
- بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
- چرا آقا ;
الان می گم.
داشتم آب می شدم.
خدایا!
دستم به دامنت.
🤲در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم:
یا ستار العیوب،
و گفتم:
نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت.
دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود.
حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد.
طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد.
چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد.
ساکت و صامت و یکباره کتاب ستار العیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت.
همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند،
حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند،
و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است. ..
***
🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت،
محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد.
☀️«زندگی من معجزه ستارالعیوب است»
#ستار_العیوب یکی از نام های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و
من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد.
📍برگرفته از:
« #اخلاق_پیامبر_و_اخلاق_ما» ؛
نوشتهی
#استاد_جلال_رفیع
ــــــــــــــــ
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👇👇
@dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#نثار_مردان_و_زنان
#با_اخلاق_اسلامی #صلوات
#داستان٢٣٢
📚 #داستان_کوتاه
مرد ثروتمندی گلهای گوسفند داشت،
شبها شیر گوسفندان را میدوشید و در آن آب میریخت و میفروخت.
روزی چوپان گله به او گفت:
ای مرد،
در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد،
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند،
ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که :
#خدایا،
من چه گناهی کردهام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت:
ای مرد،
آن آبها که در شیر میریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری،
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی میکند،
همین است...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👇👇
@dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#نثار_مردان_و_زنان
#با_اخلاق_اسلامی #صلوات
#داستان٢٣٣
🔴 #فضيلت_ميهمان_بر_ميزبان
#محمّد_بن_قيس حكايت كند:
روزى در محضر مبارك
#امام_جعفر_صادق_عليه_السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم :
سوگند به خدا،
من شب ها شام نمى خورم ،
مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛
و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند.
#امام_صادق_عليه_السلام به من خطاب كرد و فرمود:
فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ،
كه تو بر آن ها دارى .
اظهار داشتم :
فدايت شوم ،
چنين چيزى چطور ممكن است ؟!
در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛
و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛
و پذيرائى و انفاق مى نمايم !!
#حضرت_صادق_عليه_السلام فرمود:
چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند،
از جانب خداوند همراه با رزق و روزى فراوان ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت .
📚 #محجّة_البيضاء:
ج 3، ص 33.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👇👇
@dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#نثار_مردان_و_زنان
#که_با_اخلاق_اسلامی
با مردم در ارتباطند
#صلوات
🍀🌷☘🌷☘🌷☘🌷🍀
#داستان٢۵٠
نقل است که:
#مرحوم_شیخ_سبزواری
#رضوان_الله_علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.
نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت.
اطرافیان پرسیدند:
آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟
آقا جواب داد:
خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند،
#از_من_خوشش_خواهد_آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است!
چون #داخل_نیتم_ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،
حالا برمی گردم تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها #برای_رضای_خدا_به_عیادت_بیمار بیایم....
🔵چگونه نیتمان را خالص کنیم؟
⚡️معمولا #دوستان_پی_نتیجه_اعمالند؛
مثلا می پرسند این کار را بکنیم ثوابش چیست و...
🔴 اگر انسان پی اینها نباشد یعنی:
به دنبال نتیجه و اینکه عملش چه بلایی را دفع میکند و چه سود و ثوابی می رساند نباشد و هدفش فقط بخاطر رضای خدا باشد آن وقت عملش خالص میشود.
📕 #داستان_های_عارفانه،
اثر عباس عزیزی
➥🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 👇👇
@dastanayekhobanerozegar
┅═✼🍃🌷🌷🌷🍃✼═┅
#نثار_مردان_و_زنان
#با_اخلاق_اسلامی_صلوات