#داستان٣٢٨
📌 #ماجرای شنیدنی
#فرمانده_داعشی_که_با_۶٠٠٠_نفر #تسلیم_حاج_قاسم_شد
🔹️ سال گذشته در ایام سالگرد #حاج_قاسم ، سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب الامر در بیان خاطراتی گفت:
#حاج_قاسم در سوریه از جایی عبور می کرد،
ماشینی دید که خراب شده، نزدیک رفت ،
دید آقایی به همراه خانم حامله اش که وضع حملش هم نزدیکه داخل ماشین هستند،
◇ دستور داد که بایستند و در همین حین چهره مرد رو که دید هر دو همدیگر رو شناختند!
◇ او #سردار_سلیمانی را شناخت و سردار هم او را که فرمانده ی یک بخش عظیمی از تکفیری ها بود را شناخت!
◇ #سردار دستور داد خانم او را به همراه شوهرش سریعاً به بیمارستان برسانند و ماشین را هم بعد از تعمیر در بیمارستان تحویل دهند.
◇ چند روز بعد به #سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
◇ #سردار دید همان فرمانده تکفیری ها است و تولد فرزندش را تبریک گفت.
◇ #حاج_قاسم را به آغوش کشید و گفت :
به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و...
اما من دیدم تو به زن حامله ام و من کمک کردی..
◇۶٠٠٠ نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
🌸🌺💐💐💐💐💐🌺🌸
🔹️ #خدایا
#مارا_قدردان_شهدامون_قراربده
#به_پدران_ومادران_باقیمانده
#صبر_واجرجمیل_عَطافرما
#پدران_ومادران_وهمسران
#وفرزندان_درفراق_آسمانی_شده_را
#با_شهدامحشورفرما
به برکت
#صلوات_بر_محمد_وآل_محمدص
🔺️ #کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
را با کلیک بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
☘💧❣❣❣💧☘
#داستان٣۴٣
🔻استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت.
آن را بالا گرفت كه همه ببينند .
بعد از شاگردان پرسيد:
به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند
50 گرم ،
100 گرم ،
150 گرم ........
استاد گفت :
من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست .
اما سوال من اين است :
اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند :
هيچ اتفاقي نمي افتد .
استاد پرسيد :
خوب ،
اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟
يكي از شاگردان گفت :
دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست .
حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت :
دست تان بي حس مي شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند .
و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد .......
و همه شاگردان خنديدند .
استاد گفت :
خيلي خوب است .
ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟
شاگردان جواب دادند :
نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟
درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند .
يكي از آنها گفت :
ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت :
دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد .
اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود.
فكركردن به مشكلات زندگي مهم است .
اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد.
به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ،
برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه
داستان های جذاب
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا مارا ببخش
توفیق عاقبت بخیری بما عطا کن
🌻🌻🌻🌻
#داستان٣۴٧
#داستان جالب "خر" با سواد
"با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند" ...!
گویند در گذشته دور،
در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود ...
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه،
همه ی حیوانات،
جنگل را رها کرده و فراری شدند،
تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند ...
در مسیر گاهگاهی خر،
گریزی میزد و علفی می خورد ...
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت :
اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند،
زیرا او گیاه خوار است ...
شیر گفت :
چه فکری داری ؟...
روباه گفت :
خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر،
نیاز به رهبر داریم.
و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم.
قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم ...
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند ...
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود :
جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند ...!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت :
من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند ...!
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند،
گفت :
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ،
کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟...
شیر فورا گفت :
من باسوادم،
و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند ...!
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست ...!
روباه که ماجرا را دید،
رو به عقب پا به فرار گذاشت ...
خر او را صدا زد و گفت :
بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم ...
روباه گفت :
نه من کار دارم ...
خر گفت :
چه کاری ؟...
گفت :
می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم ...
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود ........!!!!
_____
#مثنوی_معنوی،
مولانا جلال الدین محمد بلخی
🌻🌻🌻🌻
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_مارا از دنیا وآخرت مان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘
#داستان٢۴٩
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت.
در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت .
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که :
چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد:
من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید:
و درخت سیب پاسخ داد:
با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد،
او چنین پاسخ داد:
من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم.
پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم.
همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود
.
علت شادابی اش را جویا شد.
گل چنین پاسخ داد:
ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم،
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم،
با خودم گفتم:
اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد،
حتماً این کار را می کرد.
بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم.
پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
#نتیجه :
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ( #چارلی_چاپلین)
❤️ یادمون نره...؛
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_مارا از دنیا و هدف از خلقتمان وآخرت مان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
راستی مسلمانی ما تا کجاست؟
#داستان٣۵٠
🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت:
با من بیا،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت :
که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ،
#به_عیسی مسیح_قسم که:
با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
🖇🖇🖇🖇🖇
🍀لینک کانال
داستانای خوبان روزگار
🍀 کانال
🍀 #داستانای_خوبان_روزگار🍀
🍀┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا... توفیقمان بده
تا مسلمان واقعی شویم
به برکت #صلوات
#نثار_پیامبر_اعظم_ص_و
#حضرت_امیر_علیه_السلام_و
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🌼✨✨✨﷽✨✨✨🌼
#داستان٣۵٣
🌼 #پند_یک_پدر_پیر
در حال مرگ به فرزندش:
✍منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن
《 #همه_رهگذرند》
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند
《 #مراقب_حرفهایت_باش》
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت
《 #گذشت_داشته_باش》
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد
《 #خداوند_وجود_دارد
#پس_حکمتش_را_قبول_کن》
#انسان_به_اخلاقش_هست
#نه_به_مظهرش.
اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و
#داشته_هات_را_شاکر_باش.
+ #انسان_بزرگ_نمیشود
#جز_به_وسیله_ی_فکرش !
☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_مارا از هدف خلقت ما و دنیا وآخرت مان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
♡»« »« «» »♡« «» »« «» »« ♡
🔷🔶🔷🔶🔷🌼🔷🔶🔷🔶🔷
#داستان٣۵۴
#ﺣﻀﺮﺕ_ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ...
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم که:
#ﺧﺪاوندﺭﻭﺯی_ﻣﺭﺍ_ﺧﻮﺍﻫﺪ_ﺩﺍﺩ_ﻭ
#ﻣﺮﺍ_ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ_ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ...
ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ كنم.........
❤️
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#خدایا
#مرا_و_مارا_دریاب
وخودت مارا تضمین باش
به حق #صلوات
#بر_محمدوآل_محمدص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان٣۵۶
#انوشیروان_ساسانی
به خاطر پیرزنی که حاضر نشد خانهاش كه كنار كاخ بود را بفروشد دیوار کاخ کسری را کج بنا کرد.
یکی از بزرگان از او پرسید این کجی بهر چیست؟
انوشیروان گفت:
#این_کجی_از_راستی_ماست
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
💡┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_مارا از دنیا وآخرتمان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
💚🔥☀️🔥☀️🔥☀️🔥☀️💚
#داستان٢۵٨
🌟 #جنازهای_که
#کسی_بالای_سرش_حاضر_نشد؟!
🌸🍃 #شيخ_بهائى_مى_گويد :
از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ;
همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ،
ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ،
به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ،
شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ،
ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد !
🌷پس جنازه را به وسيله اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .
نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود .
همين كه جنازه را ديد از صومعه خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند .
مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ،
گفت :
در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ،
در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .
مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند .
عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ،
همسر ميت گفت :
بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود .
🔆عابد گفت :
آيا عمل خيرى از او سراغ دارى ؟ گفت :
آرى سه عمل خير از او مى ديدم :
1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد .
2 ـ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت : پروردگارا !
كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد ؟!
📚بر گرفته از:
کتاب :
#داستانهای_عبرت_آموز،
نوشته :
#استاد_حسین_انصاریان
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
🌹#خدایا
#اعمال_ناچیزمارا_سبب
#عاقبت_بخیری_ما_قراربده🌹
🆔 به برکت
#صلوات_بر_پیامبرص_وآل_او
✨﷽✨
#داستان٣٧٢
#عامل_اصلی
در زمانهای دور،
روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت.
یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد.
آب چاه دیگر غیر قابل استفاده نبود.
روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.
مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود.
دوباره پیش خردمند رفتند.
او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند.
روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود.
روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت:
«چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد.
آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند:
«نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات،
#ابتدا_علت_اصلی_و ریشهای_را_کشف_کرده و آن را از بین ببرید.
☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
👇👇👇👇
★☆★☆
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#عقل_مرا_کاملتر_کن
به برکت
#صلوات_بر_محمدوآل_محمد_ص
♡»« »« «» »♡« «» »« «» »« ♡
•☘🌼•
العجل گفتیم اما قلبمان آماده نیست
این همان سدی که در راه ظهور افتاده نیست؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
به ما عقل کامل عطا کن
به برکت
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
✨﷽✨
💢کلامی بسیار زیبا و تلنگرآمیز...
✍ #مرحوم_حاج_اسماعیل_دولابی:
نه انتظار ما طوریست که آنها پهلوی ما بیایند،
نه حرکت ما طوریست که ما به آنطرف برویم و او را ببینیم.
اگر براستی منتظری، چرا لاغر نشده ای(از تلاش فراوان برای ظهور)؟
به محض اینکه حقیقتاً منتظر شوی، او میرسد.
آیا خوبَست آدم اینقدر بی رگ (غیرت) باشد؟
دوستت 1 ساعت دیر از سفر بیاید، اینهمه بی تابی میکنی. اگر منتظری آثارش کو؟
💠ما سه دسته انتظار داریم:
1️⃣ کسیکه از دوری زیاد، یاد امام میکند و انتظار دیدارش را میکِشد تا آثاری ببیند.
2️⃣ کسیکه آثار و جلوه ای از امام دیده، که فرموده اند:
فرج امام زمان عج، فرجِ خود شماست.
یعنی انتظار و دعا، برای خود شما گُشایش(در کارهایتان) می آورد.
3️⃣ اگر انتظار و محبت به کمال برسد،
دیدن یا ندیدنِ حضرت، در یقینش اثر ندارد و در همه وقت با قلب خود مشاهده میکند.
مثل پیامبراکرم ص و اُویس قرنی که به ظاهر اصلا یکدیگر را ندیدند، اما هرگز از هم جدا نبودند.
🔅امام سجادع نیز در اینباره فرموده اند:
منتظرین واقعی در زمان غیبت، برتر از مردم تمام زمان ها هستند؛
زیرا آنقدر از جانب خدا عقل و معرفت پیدا کرده اند که غیبت و شُهود برای آنها فرق نمیکند.
📚 کتاب
#مصباحُ_الهُدی؛
ص 319
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_و_عمل_مارا از دنیا و هدف از خلقتمان وآخرت مان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص