هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
گراند هتل قزوین که الانهم هست؛
محل جلسات انگلیسیها با رضاخان بود.
قول و قرارشون رو توی همین هتل نهایی کردن و رضاخان با پشتیبانی انگلیسیها به سوی تهران لشکر کشید.
قزوینی اگه داریم جای ما
نایب الزیاره باشید😉
@dastanayekhobanerozegar
🔶✨☀️💐🔶💐☀️✨🔶
#داستان_نودم
#زندگی_دیگران_را_نابود_نکنیم.
جوانی از رفیقش پرسید :
کجا کار میکنی ؟
پیش فلانی،
ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟
5000 ؟
چطوری زندهای تو؟
صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه !
یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت :
به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟
هیچی !
مگه میشه ؟!
یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و ....
کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید :
پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟
یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!
و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است،
#سخن_گفتن_به_زبان_شیطان.
در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
#شر_نندازید_تو_زندگی_مردم.
واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!
کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم.
#مُفسد_نباشیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔶✨☀️💐🔶💐☀️✨🔶
#داستان_نودم
#زندگی_دیگران_را_نابود_نکنیم.
جوانی از رفیقش پرسید :
کجا کار میکنی ؟
پیش فلانی،
ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟
5000 ؟
چطوری زندهای تو؟
صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه !
یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت :
به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟
هیچی !
مگه میشه ؟!
یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و ....
کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید :
پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟
یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!
و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است،
#سخن_گفتن_به_زبان_شیطان.
در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
#شر_نندازید_تو_زندگی_مردم.
واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!
کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم.
#مُفسد_نباشیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
#کنترل_زبان_و_خشم،
#اولین_شرط_رسیدن_به_درجات_معنوی
#آیت_الله_فاطمی_نیا:
تا خودت پاکیزه نباشی،
پاکیزه بهت نمیدهند.
ظرفی که برای آب خوردن انتخاب میکنی باید پاک باشد.
اگر من ظرف باطنم آلوده باشد، این توقع درستی نیست که از خدا پاکیزه بخواهم.
حالا چه کار کنیم در قدم اول باطنمان پاک شود؟
با خودت قرار بگذار به کسی پرخاش نکنی.
ما زیارت میرویم،
نماز جماعت میخوانیم،
ماه رمضان روزه میگیریم،
پس چه میشود که توفیق نداریم و پیشرفت نمیکنیم؟
وقتی بررسی کنیم میبینیم ریشه تمام مشکلات #زبان است.
با حرف کسی را میزنیم یا غضب و پرخاش میکنیم.
# آیت_الله_بهاءالدینی_میفرمودند:
پرخاش برکات زندگی را میبرد. کسی به #خواجه_نصیر نامه نوشته بود.
اول نامه خطاب به خواجه نصیر گفته بود:
ایها الکلب، یا ایها الکلب ابن کلب (ای سگ، یا ای سگ فرزند سگ) فلان مسأله علمی چه طور است؟
🔺 #خواجه_نصیر هم در جواب نوشته بود كه جواب مسأله این است و در آخر نامه نوشت:
اما صحبت تو درباره سگ؛ سگ حیوانی است که چهاردست و پا راه میرود و بدنش از پشم پوشیده است.
من دو پا هستم و آن طور نیستم و... والسلام.
تمام!
نه پرخاشی نه غضبی!
ما بودیم حداقل مینوشتیم خودتی!
پس باید اول باطنمان پاکیزه شود تا رشد کنیم...
#امام_زمان_عج
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از تیغ و زیتون
انا لله و انا الیه راجعون
عروج شاعر توانای کشور استاد ابوالقاسم حسینجانی را به جامعهی هنرمندان ایران اسلامی خصوصا به داماد بزرگوار ایشان استاد علیرضا قزوه تسلیت میگویم .
از جمله سرودههای زیبای این شاعر فقید میتوان به شعر جاودانهی (کربلا منتظر ماست ، بیا تا برویم) اشاره کرد که با صدای حاجصادق آهنگران انتشار یافته است .
روحش شاد و با سیدالشهدا علیهالسلام محشور باد .
حاجابراهیم سنائی - شاعر
http://eitaa.com/ebrahim_sanaei
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
انا لله و انا الیه راجعون عروج شاعر توانای کشور استاد ابوالقاسم حسینجانی را به جامعهی هنرمندان ایرا
(به کجا چنین شتابان؟!)
شهید بهشتی فرمود:
اگر بیحجابی تمدن است ، حیوان از ما متمدنتر است .
😭 خیلی شرمندهام
زنی که جسم اوست نیمهعریان
وَ هست گیسوان او پریشان
کلاس او هنوز نقص دارد
که نیست کلِ پیکرش نمایان
از اوست باکلاستر الاغی
که سوتین نبسته روی پستان
وَ یا بُزی که فَرجِ او هویداست
وَ میشود نگاه کرد بر آن
تو نیز شورت و سوتین درآور
که باکلاستر شوی چو حیوان
شاعر :
ابراهیم سنائی
http://eitaa.com/ebrahim_sanaei
🌼🍀🌺🌺🍀🌼🍀🌺🌺🍀🌼
#پند
📚 #حرفش_را_به_کرسی_نشاند
هرگاه کسی در اثبات نظر خود پافشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، میگویند :
"سرانجام حرفش را به کرسی نشاند".
در گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و شیربها توافق حاصل میشد و قباله عقد را مینوشتند، بین عقد و عروسی فاصله زمانی کمی بود و در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک میدیدند و عروس را بزک کرده و به دلیل نبودن مبل و صندلی، بر کرسی مینشاندند و در معرض دید و تماشای اقوام قرار میدادند.
عروس هنگامی بر کرسی مینشست که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع شده و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود.
لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و اصطلاح اندک اندک دامنهی معنایی گستردهتری یافت و به معنای قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
☀️🔶☘☘🔶☀️🔶☘☘🔶☀️
#داستان_نودویکم
📚داستان کوتاه
روزی پدر و پسری بالای تپهای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا میکردند با هم صحبت میکردند.
پدر میگفت:
اون خونه را میبینی؟
اون دومین خونهایه که من تو این شهر ساختم.
زمانی که اومدم تو این کار فکر میکردم کاری که میکنم تا آخر باقی میمونه...
دل به ساختن هر خانه میبستم و چنان محکم درست میکردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه...
خیالم این بود که خونه مستحکمترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونههای من بعد از من هم همینطور میمونن.!!
اما حالا میدونی چی شده؟
صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم...
این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...!
این حرف صاحبخونه دل منو شکست ولی خوب شد...
خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم....
درسی که به تو هم میگم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفقتر باشی...
پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت.
چرا که هیچچیز ارزش این را نداره و هیچکس هم چنین ارزشی به تو نمیتونه بده...
"فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را میدونه و اگر دل میخوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#عارف_بالله_آیت_الله_حق_شناس_ره
شیطان مسئول نمازشب در وسوسه کردن از همه قوی تر است. اما نسبت به مخلصین اسلحه اش کارگر نیست. مواظب آن شیطان باشید.
#نماز_شب_
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
من در تو نگاه میکنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار میکند.
#احمد_شاملو
🌸🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
🌻✨💐💐💐💐💐💐✨🌻
#داستان_نودودوم
🔴 #نوشتن_رضایتنامه
آقای حاج آقا رضا صدر نقل میکرد: آسید محمد فیروزآبادی از اصحاب خاص مرحوم آسید محمد کاظم یزدی بود.
یکی از مریدان آخوند میخواست وجهی به مـرحـوم فیروزآبادی بدهد، ولی باید با اجازه مرحوم آخوند این وجه در اختیار فیروزآبادی قرار میگرفت.
این امر برای مرحوم فیروزآبادی خیلی دشوار بود؛ چون اختلاف میان عَلَمَين (آسید محمد کاظم و آخوند) خیلی حادّ بود.
از باب ناچاری نزد مرحوم آخوند رفت.
وقتی وارد شد، چون آخوند توجه داشت که فیروزآبادی از اصحاب خاص آسید محمد کاظم است، برای اینکه اصحاب به وی بیاعتنایی نکنند، به محض ورود برای وی بلند شد و با احترام ویژهای با وی برخورد کرد.
آن شخصی که مرید آخوند بود و میخواست آن وجه را به فیروزآبادی بدهد، از مرحوم آخوند استجازه کرد.
مرحوم آخوند به او عتاب کرد:
چرا مزاحم آقا شدید؟
شما به خود آقا مراجعه میکردید و لازم نبود ایشان را به زحمت بیندازید تا اینجا تشریف بیاورند. چون لازم بود آخوند برگه ای را امضا کند، آمیرزا مهدی ـ پسر بزرگ مرحوم آخوند که همهکاره دستگاه آخوند بود ـ خوش نفسی کرد و در حالی که سرش را به زیر انداخته بود، رفت و قلمدان را برای آخوند آورد.
علت اینکه آمیرزا مهدی سرش را پایین انداخته بود، این بود که اصحاب آخوند با اشاره چشمهایشان مانع از آوردن قلمدان نشوند.
📚 جرعهای از دریا ؛ ج ۲ ص ۴۳۲
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔷🔶🔶🔶🔷🔶🔶🔶🔷
#داستان_نودوسوم
📚 #توطئه_قتل_پیامبرص
هنگامی که رسول اکرم - ص - از جنگ خیبر با فتح و پیروزی بازگشت ، زنی از یهودیان گوسفندی را سر بریده و ذراع آن را بریان نمود و مسموم گردانید و به حضور پیامبر ص آمده اظهار ایمان و مسلمانی کرد و آن ذراع مسموم را نزد آن حضرت گذاشت .
پیامبر فرمود :
این چیست ؟
عرض کرد :
پدر و مادرم فدای شما ، من از رفتن شما به سوی خیبر نگران بودم ؛ زیرا من این یهودیان خیبر را مردانی محکم و شجاع می دانستم ، بره ای داشتم که آن را همانند فرزندی برای خود می پنداشتم و اطلاع داشتم که شما به ذراع گوسفند علاقه دارید از این رو نذر کردم که اگر به سلامت مراجعت فرمودید آن بره را ذبح کنم و ذراع آن را بریان کرده برای شما بیاورم و اکنون که شما به سلامت برگشتید من به نذر خود وفا کرده ام و این ذراع ، از همان گوسفد است .
حضرت علی بن ابی طالب (ع ) و براء بن معرور نیز در حضور پیامبر ص بودند .
رسول اکرم ص نان طلبید .
نان آوردند ، براء دست برد و لقمه ای از آن ذراع بر گرفت و در دهان گذاشت .
حضرت علی (ع ) فرمود :
ای براء !
بر رسول خدا ص پیشی نگیر .
براء که مردی بیابانی بود ، در جواب گفت :
گویا پیامبر ص را بخیل می دانی ! فرمود : نه .
من رسول خدا را بخیل نمی دانم بلکه تجلیل و احترام می کنم ، نه برای من ، نه برای تو و نه برای احدی روانیست که در گفتار و کردار یا در خوردن و آشامیدن ، بر رسول خدا پیشی بگیرد .
براء گفت :
من رسول الله ص را بخیل نمی دانم ، حضرت علی (ع ) فرمود : من از این جهت نگفتم بلکه مقصود من این است ذراع را زنی آورده که یهودی بوده است و اکنون وضع او درست روشن نیست .
اگر به امر رسول الله از این گوشت بخوری او ضامن سلامتی تو است ولی اگر بدون امر آن حضرت بخوری کار تو واگذار به خودت می باشد .
در اثناء این گفتگو براء لقمه را جوید و پایین برد ناگهان ، ذراع گوسفند به زبان آمد که یا رسول الله از من نخورید که مسموم می باشم و درپی آن ، حال براء تغییر یافت و کم کم در حال جان دادن افتاد و پس از لحظاتی قالب تهی کرد و از دنیا رفت .
پیامبرص امر فرمود :
ش آن زن را آوردند . حضرت به او فرمود :
چرا چنین کردی ؟
پاسخ داد :
برای این که از ناحیه شما رنج و آزار و ناراحتی زیادی متوجه من گردیده است ؛
چه آن که پدر ، عمو ، شوهر ، برادر و فرزندم را کشتی ، من با خود گفتم اگر محمد پادشاهی است که من بدین وسیله او را مسموم کرده و انتقام خود را از او گرفته ام و اگر پیامبر خداست (چنانکه خودش ادعا می کند و وعده فتح مکه و پیروزی را می دهد) که خداوند او را نگهداری می کند و این سم به او آسیبی نخواهد رسانید .
پیامبر فرمود :
راست گفتی ،
آنگاه فرمود :
مرگ براء تو را مغرور نسازد ؛ زیرا او از رسول خدا پیشی گرفت ، خداوند او را بدین وضع دچار کرد و اگر به امر رسول خدا می خورد ، خداوند او را حفظ می کرد و از این گوشت مسموم آسیبی نمی دید . سپس رسول اکرم - ص - عده ای از خوبان اصحابش ؛ مانند سلمان ، مقداد ، ابوذر ، عمار ، صهیب و بلال را طلبید ،
وقتی که آمدند فرمود :
همگی بنشینند و دور آن ذراع حلقه بزنند ،
آنگاه پیامبر ص ، دست مبارک خود را روی آن گذاشت و فرمود :
بسم الله الشافی ، بسم الله الکافی ، بسم الله المعافی ، بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شی ء و لا داء فی الاءرض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم
سپس فرمود :
بنام خدا بخورید و خود آن حضرت خورد و یاران نیز خوردند تا سیر شدند و بعد هم آب نوشیدند و امر فرمودند آن زن را حبس کردند ، روز دوم دستور داد آن زن را آوردند ،
رسول الله به او فرمود :
آیا ندیدی که همه اینها از آن ذراع مسموم خوردند پس چگونه دیدی عنایت پروردگار را در دفع شر آن ، از پیامبر و یارانش ؟
عرض کرد :
یا رسول الله ض
من تاکنون در نبوت شما در تردید بودم ولی اکنون یقین پیدا کردم که شما فرستاده خدایید و اینک شهادت می دهم که لا اله الا الله وحده لا شریک له وانک عبده و رسول .
به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار بپیوندید🔽
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@dastanayekhobanerozegar
🌼🌸🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان_نودوچهارم
#قصهمامثلشد
#همشقندوعسلشد
🐭موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد.
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.
و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند.
زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند.
« و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »
📚کلیله و دمنه
💟
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#داستان_نودوپنجم
📌 #شهید_مدافع_حرم_سید_مهدی_حسینی:
«بیت المال» ، «مال البیت» نیست...
🔹️ عشق و محبتش به جا ،حساسیتهای کاریاش هم به جا بود.
◇ مواقعی که من و نغمه ، براےِ اقامتطولانی به سوریه میرفتیم ، از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را مراقبت می کرد که از هزینهی شخصیِ
خودش پرداخت کند ...
◇ می گفت : باید مراقب باشیم «بیت المال» ، «مال البیت» نشه.
🔹️ در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت: مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون، شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم که شخصی بوده ، یا زمانی را پُر کردم که کار اداری نبوده ....
✍🏻 راوی : همسر شهید
📚 منبع : کتاب جاده سرخ
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_سید_مهدی_حسینی
🔹️
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
را بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔶🌼🔶💐💐💐🔶🌼🔶
🔴 #داستان_نودوششم
#برخورد_خشن_راننده_اتوبوس_با #شهید_مطهری_به_خاطر_لباس_روحانیت
👤 #شهید_مطهری
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم.
بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد.
نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت.
در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم!
🔸 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است.
آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید.
مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم:
این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه اش با من همان بود که بود.
✅ شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تربتی بودند.
آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت).
او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد.
شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد.
او هم رفت.
دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید. من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
🔹 اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید.
گفت:
خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم.
باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.
🔸 من سرگذشتی دارم.
پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود.
من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد.
پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟!
ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود لامذهب میشود؟
پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم.
یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
✅ معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، می گوید:
این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.
💢 این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت.
بعد من پیش خود گفتم:
خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را میخواند، روزه اش را میگیرد، به زیارت امام رضا(ع) میرود.
📙 حماسه حسینی، ج۱، ص۸-۲۳۶(با اندک تلخیص)
➖➖➖➖➖➖➖
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌺🌹🌹🌺🌷
#داستان_نودوهفتم
#شهید_بهرام_شکری
دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید...
فعاليتهاي بهرام در جهت فرهنگسازي ميان خانوادههاي كمبضاعت مناطق پايين شهر و مدارس براي حفظ و نگهداري از دندانهايشان و تلاش براي فراهم كردن امكانات دندانپزشكي با حداقل هزينه در اين مناطق، آنقدر وسيع و مشخص بود كه استاد دكتر«استفان الكسانيان1»در كتاب خود به نام« سلامت دهان و دندان» از بهرام بسيار نام برده.
او از خاطراتش در مراجعه به درمانگاههاي جنوب شهر مينويسد و از خدمات بهرام ميگويد و معتقد است كارهاي بهرام در جهت فرهنگسازي بهداشت وحفظ سلامت دهان و دندان در بينمردم فقير اين مناطق بسيار موثر بوده است كه متأسفانه زحمات مداوم او درنيمهي راه نا تمام ماند.
#ایران
#شهید_مدافع_سلامت #ترور_بدست_منافقین #مردان_پولادین
#صلوات_یادمون_نره_نثارش_کنیم
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_نودوهشتم
گفت :
زندگی مثه نخ کردن سوزنه
یه وقتایی بلد نیستی
چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد
خوب کار میکنه که همون بار اول
سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی،
هر چی بیشتر یاد میگیری
چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی،
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم :
خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی،
هم چشات اونقد سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی؟
گفت:
چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت :
آخه مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی،
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔷✨☀️🔶🔷🔷🔶✨☀️🔷
#داستان_نودونهم
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم.
من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:
«من به این جشن تولد نمی روم.
او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است.
برنیس و پت هم نمی روند.
او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.
بعد گفت:
«تو باید بروی.
من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد.
مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم..
ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم.
اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت.
خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.
دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.
روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.
با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم:
«مادرت کجاست؟»
به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم:
«هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.»
من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟
اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند.
دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم:
«کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.
کبریت پیدا نکردیم.
برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.
روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد.
من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.
من با خوشحالی گفتم:
«مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم.
روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.
روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت.
نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.
با چشمانی پر از اشک گفت:
« من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد.
من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌼🌸💕💕🌸🌼💕💕🌸🌼
#داستان_صدم
📚 #داستان_زن_با_حیا
یکی بود ، یکی نبود.
آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟
همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.
این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
ابن جوزی در کتاب مدهش می نویسد:
مردی از پرهیزگاران وارد مصر شد.
آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد.
با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است.
پیش رفت سلام کرده ، گفت :
تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده ، دعایی درباره ی من بکن .
آهنگر این حرف را که شنید ، شروع به گریستن نمود .
گفت :
گمانی که درباره ی من کردی، صحیح نیست من از پرهیزگاران و صالحان نیستم .
پرسید :
چگونه می شود با این که انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست ؟!
پاسخ داد:
صحیح است ولی از دست من هم سببی دارد آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود .
آهنگر گفت:
روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم .
زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم ، جلو آمده اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد.
من دل به رخسار او بستم و شیفته ی جمالش شده ،
گفتم :
اگر راضی شدی کام از تو بگیرم، هرچه احتیاج داشته باشی برمی آورم.
با حالتی که حاکی از تأثیر فوق العاده بود، گفت:
ای مرد!
از خدا بترس،
من اهل چنین کاری نیستم .
گفتم :
در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو.
برخاست و رفت.
طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت:
همان قدر بدان ، تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم.
من دکان را بستم با او به خانه رفتم .
وقتی وارد اتاق شدیم ، در را قفل کردم.
پرسید:
چرا قفل می کنی؟
اینجا کسی نیست .
گفتم :
می ترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود.
در این هنگام زن چون برگ بید به لرزه افتاد قطرات اشک چون ژاله از دیده می بارید، گفت:
پس چرا از خدا نمی ترسی؟!! پرسیدم :
تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتاده ای ؟!!!
گفت :
هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است .
چگونه نترسم ؟!!
با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت:
ای مرد!
اگر مرا واگذاری، به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند.
دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم احتیاجاتش را برآوردم .
با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت .
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت برسر داشت، به من فرمود:
یا هذا !
جزاک الله عنا خیرا
(خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند)
پرسیدم :
شما کیستید؟
گفت:
من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید ولی از ترس خدا رهایش کردی اینک از خداوند می خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند
پرسیدم :
آن زن از کدام خانواده بود؟
گفت :
از بستگان رسول خدا .
سپاس و شکر فراوانی کردم به همین جهت حرارت آتش در من اثر ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨
#داستان_١٠١
✍پندانه
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم.
او گفت:
نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚
🔹️
@dastanayekhobanerozegar
─┅═ঊঈ☘️🌼🍀 ঊঈ═┅─