هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🍃🍂
#داستان١۶٣
کی گفته؟!
( #گفت_و_شنود)
گفت:
یک پزشک کُرد ایرانی که ساکن آمریکاست در کانال خود خطاب به گروهکهای کومله و حزب دموکرات کردستان نوشته است؛
«شما طرفدار خلق کُرد هستید که شبانه به خانه هموطن کُرد خود حمله میکنید
و لباس زیر همسرش را به نمایش میگذارید
یا
#سردار_سلیمانی که جان خود را به خطر میاندازد تا از جان و ناموس ما دفاع کند»؟
گفتم:
از گروهک بهایی کومله و حزب دموکرات که انگلیس ساخته و حالا از سوی صهیونیستها مدیریت میشود، چه انتظاری میتوان داشت؟!
گفت:
یکی از اعضای حزب دموکرات که به قتل یک شهروند کُرد در اغتشاشات اخیر و غارت و آتش زدن خانه او اعتراف کرده، درباره علت دست زدن به این جنایت گفته است؛
مست بودم و متوجه نبودم چه میکنم!
و
الان کاملاً از کاری که کردهام متأسف هستم!
گفتم:
قاتلی که به اعدام محکوم شده بود به قاضی گفت:؛
قربان!
من با اکراه دست به این جنایت زدم!
اعدام من عادلانه نیست!
قاضی گفت:؛
کی گفته عادلانه نیست؟!
ما هم با اکراه اعدامت میکنیم!
. 🍃🍃🍃🍂 ... 🤔.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_یادت_نره
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
+آقا پسر چیکاره هستن؟
-تو ادارشون مدیر شده هزار ماشااله
+به سلامتی،مدیر چی؟
-غذا و نوشابه
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#حدیث_روز
#امام_سجاد(ع) :
و اما حق مادرت برتو،
این است که بدانی او تو رادر جایی حمل کرده است که هیچ کس،دیگری را حمل نمیکندو ازمیوه دلش به تو داد که أحدی به دیگری نمیدهد...
میزان الحکمه،ج14،ص 7095
✳️ #مامان_منو_حفظش_کن
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_همه_مامانا
#صلوات
🍃🍂
#داستان١۶۴
کی گفته؟!
( #گفت_و_شنود)
گفت:
یک پزشک کُرد ایرانی که ساکن آمریکاست در کانال خود خطاب به گروهکهای کومله و حزب دموکرات کردستان نوشته است؛
«شما طرفدار خلق کُرد هستید که شبانه به خانه هموطن کُرد خود حمله میکنید
و لباس زیر همسرش را به نمایش میگذارید
یا
#سردار_سلیمانی که جان خود را به خطر میاندازد تا از جان و ناموس ما دفاع کند»؟
گفتم:
از گروهک بهایی کومله و حزب دموکرات که انگلیس ساخته و حالا از سوی صهیونیستها مدیریت میشود، چه انتظاری میتوان داشت؟!
گفت:
یکی از اعضای حزب دموکرات که به قتل یک شهروند کُرد در اغتشاشات اخیر و غارت و آتش زدن خانه او اعتراف کرده، درباره علت دست زدن به این جنایت گفته است؛
مست بودم و متوجه نبودم چه میکنم!
و
الان کاملاً از کاری که کردهام متأسف هستم!
گفتم:
قاتلی که به اعدام محکوم شده بود به قاضی گفت:؛
قربان!
من با اکراه دست به این جنایت زدم!
اعدام من عادلانه نیست!
قاضی گفت:؛
کی گفته عادلانه نیست؟!
ما هم با اکراه اعدامت میکنیم!
. 🍃🍃🍃🍂 ... 🤔.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_یادت_نره
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
#داستان١۶۵
" #حکایت_مطرب_دربار_پادشاه"
در زمانهاى قدیم،
مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند:
دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،
سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار
#برای_خدایش_در_تاریکی_شب، #فقط_نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا
می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
#شیخ_سعید_ابو_الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت :
این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید:
ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت :
هرگز. بلکه
#صدای_ناله_مخلوق_را
#قبل_از_اینکه_کسی_بشنود #خالقش_میشنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود
برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
#خدایا
#تو_تنها_پشتیبان_ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که:
#ما_را_هیچ_وقت_تنها _نگذار
و
#زیر_بار_منت_ناکسان_قرار_نده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#نثار_روح_خوبان_عالم_صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌺🌸💕💕💕💕💕🌸🌺
#داستان١۶۶
🔴 #صبروحوصلهپيامبر(ص)
روزي حضرت در مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند.
كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند.
مخفيانه گوشهي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد.
چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت،
حضرت نيز با او حرفي نزد و در جاي خود نشست.
باز كنيزك گوشهي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعهي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت مقداري بريد و برداشت و روانه شد.
اصحاب از مشاهدهي اين منظره ناراحت شدند و گفتند:
اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟
حضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش عباي حضرت را بريدي.
چرا اين كار را كردي؟
كنيزك گفت:
در خانهي ما شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پارهاي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد،
پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم حيا كردمو نتوانستم.
در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ ناراحتيو عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد.
📚بحارالأنوار/ج۷۱/ص۳۷۹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_پیامبر_اعظم_ص
#صلوات
🔶🔷🌺🔷🔶🌺🔶🔷🌺🔶🔷
#داستان١۶٧
💠 #برادرا_نماز_نماز!
✍ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد.
برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد.
نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:
” #نماز، #نماز!
#برادرها، #نمازرا_فراموش_نکنید.”
با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :” #نایستید، #بدوید! #نماز_را_بدورو_میخوانیم.
هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.”
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم.
همان طور که داشتم جلو می رفتم ،
مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...
#عجب_نمازی_بود!
به راستی نجوای عشق بود.
زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند.
لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم.
لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت.
تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، #نماز_صبح_شان_را_خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند.
📚 #کتاب_ققنوس_فاتح
(بیست روایت شفاهی از
#شهیدوالامقام_محسن_وزوایی)
✾📚 📚✾
#خدایا_نماز_خوانان_عالم_را_یاری_فرما
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوت کنید دوستان و عزیزان دیگر را
سلام علیکم
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
☘☀️☘☀️☘☀️☘☀️☘☀️☘
#داستان١۶٧
#داستان_آموزنده
🔆خیاطی می گفت:
اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید،
#لباسها زیباتر به نظر می رسند و بیشتر عمر خواهند کرد.
بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم در میآوردم و آنها را مرتب روی میز می گذارم و چیزهای زائد را به درون سطل زباله میریزم.
✨یک شب وقتی مشغول اینکار بودم،
به نظرم رسید که ممکن است #خالی_کردن_ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد
💫💫👈همه ی ما در ی روز مجموعه ای از آزردگی،
#پشیمانی، اضطراب را جمع آوری می کنیم.
اگر اجازه دهیم که این
#افکار انباشته شوند
#ذهن را سنگین می کنند پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم
✾📚 📚✾
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#برای_سلامتی_همه_کاسبهای_خوب
#صلوات
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌸در بین تمام مستحبات، دو عمل است که بی نظیر می باشد و هیچ عملی به آنها نمی رسد:
۱- #نماز شب
۲- #گریه_بر_امام_حسین علیه السلام
🌺حضرت آیت الله بهجت(ره)
🌙کانال معرفتی #نمازشب 👇
https://eitaa.com/joinchat/3463250005Ca6b1a984ed
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🚍🚍🚍🚍🚍🚍🚍🚍
#داستان١۶٨
📌دیروز توی اتوبوس خط واحد یه حرکت عجیب از یک جوان حدودا سیوپنجساله دیدم واقعاً هم خندیدم هم درس گرفتم.
📌توی اتوبوس تعدادی از خانمها بیروسری بودند.
مرد جوان سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن!
📌یکی از همون خانمها با صدای گوشخراش داد زد آقا سیگارت را خاموش کن خفه شدیم اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!
📌جوان با لبخند و البته سر به زیر گفت :
خانم محترم تو روسری را درآوردی و میگی من آزاد هستم و بهتره مردها جلو چشم خودشون رو بگیرن و نگاه نکنند!
📌منم دلم میخواد آزاد باشم و سیگارم را هم میکشم! بهتره شما جلوی دماغت را بگیری و بو نکشی! اگر قراره من چشمم را ببندم تو هم بهتره دماغ و دهنت رو ببندی!
📌باور کنید سیثانیهای همه ساکت شدن بعد کل جمعیت زدن زیر خنده و همه شروع کردن به بحث کردن در این مورد از آزادی؛ موافق و مخالف؛
تریبون آزادی بود که بیا و ببین!
✍سربسته میگویم؛
وقتی از طریق بیقانونی با برخی افراد رفتار شود، تازه قدر قانون و لزوم احترام به آن را میفهمند!
🖌 #از:محمد_جوانی
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_چهارده_معصوم_ع
#صلوات
🚍🚍🚍🚍🚍🚍🚍🚍🚍
🌸🌺💕💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان١۶٩
✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ.
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔶 #ﺍﮔﺮ_ﺍﺯ_ﺑﺰﺭﮔﯽ_ﺍﺳﻢ
#ﯾﮏ_ﻣﺸﮑﻞ_ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔶 #قانون_زندگی٬
#قانون_باورهاست
🔶 #بزرگان_زاده_نمیشوند٬ #ساخته_میشوند
🌸🌸🌸🌸
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_بزرگان_خوب
#ایران_زمین
#صلوات
🌸💐🌺💐🌼💐🌺💐🌸
#داستان١٧٠
#اندر_حکایت #جاسوسی! .
( #خاطره_واقعی
#یک_دانشجوی_ایرانی
#تحصیل_کرده_در_یوگسلاوی
در دهه 70 میلادی)
در یوگسلاوی رسم بود که دانشجویان خارجی پس از فراغت از تحصیل به دیدار رهبر یوگسلاوی برده میشدند و ایشان برایشان سخنرانی میکرد..
مطابق همین رسم ما را هم بدیدار تیتو بردند و ایشان ضمن سخنرانی خاطره ای از دوران انقلاب در یوگسلاوی و پیروزی آن تعریف نمود
تیتو گفت:
چندسال پس از پیروزی انقلاب و استقرار دولت از کا گ ب اطلاع دادند که در کابینه شما یک جاسوس سیا وجود دارد، وی را شناسایی و دستگیر کنید.
تیتو میگوید:
تمام تلفنها و مکاتبات و رفتار افراد کابینه را تحت کنترل قرار دادیم و پس از مدتی مایوس شدیم هیچ نشانی از جاسوس پیدا نکردیم.
(تیتو با ادعای استقلال از روسیه نمیخواست این جاسوس توسط روسها شناسایی شود)
پس از مدتی جستجو، ناامیدانه و عاجزانه درخواست شناسایی و معرفی جاسوس در کابینه را از روسیه مینماید.
از "ک گ ب" به وی اطلاع میدهند که:
"معاون اول تو در کابینه جاسوس سیا است."
تیتو از این خبر متحیر میشود و پس از اتمام یکی از جلسات کابینه از وی میخواهد بماند.
تیتو میگوید:
در یک جلسه دو نفری اسلحه را روی شقیقه معاون اول گذاشتم و از وی سوال کردم آیا تو جاسوس سیا هستی؟
او که متوجه شد قضیه لو رفته است به جاسوسی خود اعتراف نمود.
تیتو از او سوال میکند از چه وقت با سیا همکاری میکنی؟
پاسخ :
از زمان دانشجویی قبل از پیروزی انقلاب در زمان جنگ های چریکی!
س:
در این مدت با تمام کنترلهای امنیتی، هیچ ارتباطی با سیا، از تو کشف نشد؟
ج:
الان هم هیچ ارتباطی با سیا ندارم.
س:
چگونه عضوی هستید که ارتباط ندارید..؟
ج:
سیا مسئولیتی به من واگذار کرده که وظیفهام را انجام میدهم
س:
مسئولیت تو چیست؟
ج:
به من ماموریت داده شده تا "در سپردن پستها به افراد غیر تخصصی عمل کنم"
و تاکنون هم اینگونه عمل کردهام!
تیتو میگوید:
نگاهی کردم به افراد کابینه و مدیران ارشد دیدم همین طور است!!
هیچکس سر جای خودش نیست !
مثلا طرف دکترای کشاورزی دارد ولی وزیر نیرو است و یا دیگری برق خوانده اما وزیر مسکن
است!
معاون تیتو میگوید:
تحلیل سیا این بود که با این روش، انقلاب بدون کودتا و حمله خارجی از درون متلاشی میشود...... یا بعبارتی دیگر ما هزارا ن جاسوس در پست های مدیریتی کشور داریم . #چقدر_این_حکایت
#برای_ما_آشناست....
🌹💜💛💚❤️❤️💚💛💜🌹
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_به_تمامی_خوبان_در
#مملکت ایران_اسلامی
🍄🌼💐🌸🌺💕💕🌺🌸💐🌼🍄
#حکایت١٧١
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.امام جماعت آن مسجد می گوید:
شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهراس را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛
ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم.
او گفت:
نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم،
سرانجام با یازده واسطه!!!!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی)
داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚 #هزار_و_یک
#حکایت اخلاقی
🖊 اثر :محمدحسین محمدی
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
نثار_خوبان_همروزگارمون
#صلوات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
سلام الهی
بر خواهران انقلابی،
ولایی،
جهادی،
محجبه ی سرزمینم ایران اسلامی.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_چهارده_معصوم_ع
#صلوات
هدایت شده از 𝗣𝗼𝗹𝗶𝘁𝗶𝗰𝗮𝗹 | تحلیلسیاسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک خانواده بزریلی در حاشيه جام جهانى قطر به صورت دسته جمعى به دین اسلام مشرف شدند
🆘𝗣𝗼𝗹𝗶𝘁𝗶𝗰𝗮𝗹𝗮𝗻𝗮𝗹𝘆𝘀𝗶𝘀👇👇
════════════════
https://eitaa.com/joinchat/3832938513C10428c852e