eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
46.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
10.7هزار ویدیو
36 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان زنی که به عقد فرزند خود درآمد 😳😐 💠امیرالمؤمنین علی علیه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردی را بر در مسجد می بینی با هم نزاع می كنند آنان را به نزد من بیاور، وشاء می گوید بر در مسجد رفتم دیدم زن و مردی با هم مخاصمه می كنند، نزدیك رفتم و به آنان گفتم امیرالمومنین شما را می طلبد، پس همگی به نزد آن حضرت رفتیم . علی علیه السلام به جوان فرمود: با این زن چكار داری؟ جوان : یا امیرالمومنین ! من این زن را با پرداخت مهریه ای به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزدیك شوم ، خون دید و من در كار خود حیران شدم . امیرالمومنین علیه السلام به جوان فرمود: این زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهی شد. مردم از شنیدن این سخن در اضطراب و متعجب شدند. در این هنگام حضرت علی علیه السلام به زن فرمودند: .... ادامه این حکایت در لینک زیر 👇 http://eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ سلام ما بر تو ای تک و تنها مانده، ای مولای مظلوم ما ای سید ما مولای ما دعا کن برای ما ما جز تو کسی را نداریم بر شیعیان گنهکارت ترحم بفرما🙏 عج -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، ق
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
﷽ 🌹 خانم طباطبایی دختر اخلاق و رفتار علامه را این گونه توصیف می کنند: 💐 هرگز عصبانی نمی شدند و هیچ وقت صدای بلند ایشان را در حرف زدن نشنیدیم. 💐 در امر مقید بودند که آن را اول وقت بخوانند و در این زمینه اهتمام روا می داشتند، و سستی دیگران را با صراحت تذکر می دادند. 💐 علاقه زیادی به تلاوت داشتند و سعی می کردند ان را با صوت بلند بخوانند. 📚 هزار و یک حکایت عرفانی ، حکایت ۶۸۷. ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📝 : 🌷آیت الله جـــــوادی آملی : 💐اگر خواستیم ببینیـــم آیا با مأنوسیـــــم یا نه باید ببینیــــم از خواندن ڪه سخن خدا با ماست و از خـواندن ڪه سخن ما با خداست احساس ملال می‌ڪنیم یا احـــــساس نشـــــاط.💐 ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
📜 🕌امام کاظم علیه السلام: المغبونُ مَن غَبنَ من عمرِه ساعهً؛ ورشکسته واقعی،اوست که ساعتی ازعمرش راباخته است. 📚حیاة الامام موسی بن جعفر(ع)، ج1،ص278 📖با باش،که ورشکسته نشوی! 📮در ثواب نشر شریک شوید📡 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
4_213466574760182488.mp3
243.2K
⚖یوم الحساب که آمدنش حتمی است وبیخ گوشمات!حسرت میخوریم؛که کاش،توشه ای پیش فرستاده بودیم برای زندگی آخرتمان🤕 🔮روزی ست که ازخواب بیدارمیشویم!ولی چه دیر!خیلی دیرهنگام!یوم حساب!⚖ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
📝 💛آیت الله بهجت(ره): هر روز یک‌حدیث از کتاب جهاد با نفس را مطالعه ڪنید و سعے نمایید عمل‌کنید بعد از یڪ‌سال خواهیــد دیــد عـوض شـده‌ایـد. ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
💛قلبم راحسابی آلوده کرده است غبار دنیا وهوای نفس و ! 🚿نیاز شدید دارد دلم،به آبی پاک که طهارت دهم سرزمین جانم را!دست به دامان آیات میشوم!آبی که از آسمان نازل کرده،دست کرم خدا! 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
📖 🌙دراین یک ماه رحمت و مهربانی، هرگاه دلت آسمانی شد و صدقه ای دادی از رزق خداوند، خوشا بحالت که هفتاد نوع بلا و بدبختی را از دور سرت دور کرده ای؛📚(امام صادق عليه السّلام؛ بحارالانوار/ج93/ص316‎) 👌راستی همان ثانیه ای که انفاق میدهی، زود ببوس دست هایت را و آرام بمال به چشم هایت که بوی خدا میدهند! چرا که خود خداوند لطف کرده و صدقه را میگیرد از دست مبارکت؛👈«يَأْخُذُ الصَّدَقات‏»📖[توبه/104] 😘ببوس! سفت و سخت هم ببوس دستت را که دستهایت ،دست خدا را لمس نموده!↘️ 👈چون صدقه ها، قبل از آنکه در دست مستحق قرار بگیرد، میان دستان خداست؛«تقعُ فی ید الله قبل ان تقعَ فی ید السائل»📚[وسائل الشیعه/ج9ص433] ⏰چقدر سریع دارد میگذرد روزهای این ماه مهربان! 💰صدقه! دست تو! دست خدا! بوی مهربانی!💝 📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
📖 😴 بیداری دیرهنگام👆 🤕⬇️⬇️ 🙇 حالا که روز عمل است و فصل کشت و کار، لذت های دنیا خوابمان کرده است بشدت! و حسابی غافل شده ایم از قبر و قیامتی که در انتظارمان هستند از همین حالا!🚑 😴 خلاصه خوابِ خوابیم تا روزی که حرارت شعله های جهنم، خواب از سرمان رباید و به خود آییم! ولی چه فایده که دیر بیدار شده ایم و کار از کار گذشته است!↘️ ⚖«يَوْمَئِذٍ يَتَذَكَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّكْرَىٰ» (ﺁﺭﻯ) ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺘﺬﻛﺮ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺗﺬﻛﺮ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﺩ؟!📖[ فجر/۲۳] 🔔بیدار شویم قبل از آنکه بیدارمان کنند با چوب! 📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
4_6044359968751091869.mp3
1.55M
🕌نفس مسیحایی علیه السلام و هدایت بشر حافی؛ 🎤 حاج حسین ⬆️ 🤔 رفتار وزندگی هایمان چقدر به بنده بودن میخورد؟! بنده ایم خیر سرمان! ولی انگار نه انگار....!! 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
💌برای تمام قرض دارها! برای تمام گرفتاران! برای هر زمین افتاده ای! میخوانم روز و شب روزه هایم؛ «اللهمّ اَقْضِ دَینَ کلِّ مَدین» 🕊کمک میرسد از آسمان! 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 مذهبی ⬆️ 🤕هربدبختی داریم! هرگرفتاری سرما میاد، همه از .... 🚑 مساوی با ناگهانی! ⌛️ ناگهانی میگویند که فرصت نداری.... 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🌸 محاسبه ی نفس مصطفی دو زانو نشست ، سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش، دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد، گفت: ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم، بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم از خودم می پرسم : کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟! خاطره از شهید مصطفی ردانی پور 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
ارضی مناجات 1.mp3
7.34M
🕯 پایانی شب 🌙 🌴مناجات ابوحمزه 🔮مناجاتی آسمانی و زیبا،نوش گوشتان 🎤حاج منصور 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
❣ ⚜کاش می‌شد یکبار از ته دل بگوییم ↫برای بدبختی و ما، نه❌ ↫برای درمان دردهای ما، !!! ↫برای خوب شدن حال واوضاع ما، نه! 💥فقط برای ما بیا ... دلمان برایت تنگ شده💔 مهدی جان! اما اوضاع دل‌هایمان از این حرف هاست ...😔 🌸🍃 -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📢این یک تبلیغ نیست! 🏃خودتان را برسانید به ! تنهاچند روز تا پایان این فرصت طلایی مهلت دارید! ⚖هریک آیه را چند هزار آیه ثبت می کنند درحسابت! اصلا کل قرآن! 💰تجارتی عاقلانه⬆️ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🔮ما که نمی دانیم قدرش چیست ! ولی تا میتوانیم باید کار خیر ذخیره کنیم که هزاران برابر حساب میکنند برایمان در آسمان ها! 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🍒 (توجه ورضایتش) 🔮 که هستی، عاشقت میشود، هزاران فرشته را میفرستد که هوایت راداشته باشند ونازت کنند! ❣بنده اختصاصی خدا میشوی باروزه! بویت میکند ومیبخشدت! 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
4_5767031353467994407.mp3
2.47M
🚑یاد و قیامت است که کنترل میکند افسار نفس سرکش مان را! وإلا لحظه ای اگر غافل شویم از ،یاغی میشود و زمین مان میزند سخت سخت!🏇 🌳استاد 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
💥 هرگاه ڪه نمازتــ قضاشدونخواندے دراین فڪر نباش ڪہ وقت نماز خواندن نیافتے بلڪه! فڪرڪن چہ گناهے را مرتڪب شدے کہ خداوندنخواست درمقابلش بایستے! راسبڪ نشماریم ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄ ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™ ┄┅┅✵❁••••••❁✵┅┅┄
💞اصلا ما خلق شده ایم علی را دوست داشته باشیم! که خلقت،هدفش عبادتست و عشق علی،اوج عبادت! وعشق را علامت،اطاعت باشد «دلیلُ الحُبِّ إیثارُالمحبوب عَلَی ما سواه/مصباح الشریعة،۱۱۹» ؟🤔 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI