کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_58 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پروانه تا لحظه ای که وقت داشت در حال نصیحت کردن
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_59
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
توی آشپزخونه روبه روی پروانه نشسته بودم
دستمو دور لیوان چایی که پروانه جلوم گذاشته بود حلقه کرده بودم و به بخار لیوان خیره شده بودم...
پروانه دستشو روی دستم گذاشت
سرمو بلند کردم نگاهش کردم
چشماش پر از محبت و دلسوزی بود..
-دیبا جونم...انقدر ناراحت نباش
میدونم سخته!بهتر از توام میدونم
ولی چاره چیه
ناچاریم تحمل کنیم دیگه
لبخند محوی برای دلخوشیش زدم
+حالم خوبه پروانه...
این راهیِ که خودم انتخاب کردم
و حق ندارمکسی و در این باره شماتت کنم جز خودم
هر چند شماتت کردن خودمم دور از انصافه
چون من مجبور بودم...
و بغض کرده ادامه دادم:
راه دیگه ای نداشتم پروان
یا باید ذره ذره آب شدن مادرمو نگاه میکردمو دم نمیزدمیا باید کاری میکردمکه زودتر عملش کنن...
آهی کشیدم و با پشت دست اشک چشمامو پاک کردم و پوزخندی به خودم زدم
از اون دیبای سابق خاکستری بیشتر نمونده بود...
دیبایی که کسی پریشونی و حال بدشم ندیده بود
چه برسه به اشک ریختن و بغض کردن...
کاری برای انجام نبود و پروانه گفت امروز زودتر برم و استراحت کنم
اگه کسی سراغمو گرفت خودش توضیح میده
از خدا خواسته قبول کردم
چادرمو که روی شونه افتاده بود و سر کردم و بی حال از جا بلند شدم..
حالم خوب نبود و بدنم سنگین بود
هنوز پامو از در بیرون نزاشته بود که با صدای احسان خان که فامیلیمو و صدا میکرد ایستادم
-خانم شریف؟؟
به ارومی به سمتش برگشتم
+بله؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
-خیلی زود دارید تشریف میبرید!
مشکلی پیش اومده؟؟
کمی من من کردم و بعد به پروانه که برای بدرقه ام اومده بود خیره شدم
پروانه:
آقا با اجازتون چون دیگه کاری نبود برای امروز
و دیبا هم حالش خوب نبود من گفتم امروز زودتر بره...
احسان خان با اخم کمرنگی نگاه گذرایی به پروانه انداخت
شاید میخواست حرفی بزنه اما حرمت پروانه رو نگه داشت و در حالی که قدمی به عقب برمیداشت با دست اشاره به در کرد و گفت:
امروز استثنائا بفرمایید تشریف ببرید
از فردا راس ساعت حاضر باشید
بدون تاخیر!
چشم ارومی زیر لب گفتم و با سرعت از پله های عمارت پایین رفتم
این اولین باری نبود که دوست داشتم از این عمارت فرار کنم!!
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_60
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
بی هدف توی خیابون راه میرفتم و با خودمحرف میزدم و فکر میکردم
دستی به چشمام کشیدمو نم اشکی که هنوز پایین نیومده بود و پاک کردم
سرمو به شیشه ی اتوبوس تکیه داده بودم و به تکاپوی مردمنگاه میکردم
به چهره های پر از شور و شوق زندگی...
به هیجان و رفت و آمدشون
آهی کشیدم و چشم از بیرون برداشتم
دلگیر بودم...از همه دلگیر بودم
به گنبد فیروزه ای روبه روم خیره شده بودم و اشک چشمام امون نمیداد که عرض سلامکنم
و فقط صدای هق هقم بود که توی حیاط خلوت
امامزاده میپیچید...
انقدر دلگیر و غمگین بودم که هر چقدر گریه میکردم آرومنمیشدم
و اشک پشت اشک راهشو پیدا میکرد
نمیدونم چقدر ایستاده گریه کردم...
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به سمت وضوخونه راهی شدم
وضو گرفتم و وارد امامزاده شدم
خنکای آب حالمو بهتر کرده بود اما هنوز قطرات اشک سرخود از چشمهام پایین می اومدن
زیارت کوتاهی کردم و کتاب دعا و برداشتم و گوشه ای نشستم
امین الله میخوندم ولی هیچی از معناش توی ذهنم تداعی نمیشد
تمام حواسم توی اون خونه و اتفاقات امروز میچرخید و هرچه میکردم از اسارت اون عمارت نجاتش بدم نمیشد...
با خجالت چشم از کتاب گرفتن و به ضریح سبز و نقره ای که مقابلم بود و برای نگاه آدمهای خستہ ای مثل من آغوش باز کرده بود دادم تا حواسم رو از اون ساختمان جهنمی و آدمهاش پس بگیرم!
کم کم اشکم راه پیدا میکرد و سینه م سبک میشد که تلفنم زنگ زد...
مامان بود... حتما نگران شده.. ولی حالم مساعد خونه رفتن نبود... حتی مساعد حرف زدن هم!
تماس رو قطع کردم و پیام دادم برای زیارت رفتم و دیرتر برمیگردمـ...
و گوشیم رو خاموش کردم... دلم آرامش میخواست... بریدن از همه چیز...
یک اتاق خالی گوشه ذهن و یک قاب سبز و نقره ای کہ نگاهم رو بهش گره بزنم...
و دیگر هیچ!...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab