eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
904 ویدیو
245 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_58 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پروانه تا لحظه ای که وقت داشت در حال نصیحت کردن
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• توی آشپزخونه روبه روی پروانه نشسته بودم دستمو دور لیوان چایی که پروانه جلوم گذاشته بود حلقه کرده بودم و به بخار لیوان خیره شده بودم... پروانه دستشو روی دستم گذاشت سرمو بلند کردم نگاهش کردم چشماش پر از محبت و دلسوزی بود.. -دیبا جونم...انقدر ناراحت نباش میدونم سخته!بهتر از توام میدونم ولی چاره چیه ناچاریم تحمل کنیم دیگه لبخند محوی برای دلخوشیش زدم +حالم‌ خوبه پروانه... این راهیِ که خودم انتخاب کردم و حق ندارم‌کسی و در این باره شماتت کنم جز خودم هر چند شماتت کردن خودمم دور از انصافه چون من مجبور بودم... و بغض کرده ادامه دادم: راه دیگه ای نداشتم پروان یا باید ذره ذره آب شدن مادرمو نگاه میکردم‌و دم‌ نمیزدم‌یا باید کاری میکردم‌که زودتر عملش کنن... آهی کشیدم و با پشت دست اشک چشمامو پاک کردم و پوزخندی به خودم زدم از اون دیبای سابق خاکستری بیشتر نمونده بود... دیبایی که کسی پریشونی و حال بدشم ندیده بود چه برسه به اشک ریختن و بغض کردن... کاری برای انجام نبود و پروانه گفت امروز زودتر برم و استراحت کنم اگه کسی سراغمو گرفت خودش توضیح میده از خدا خواسته قبول کردم چادرمو که روی شونه افتاده بود و سر کردم و بی حال از جا بلند شدم.. حالم خوب نبود و بدنم سنگین بود هنوز پامو از در بیرون نزاشته بود که با صدای احسان خان که فامیلیمو و صدا میکرد ایستادم -خانم شریف؟؟ به ارومی به سمتش برگشتم +بله؟ نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: -خیلی زود دارید تشریف میبرید! مشکلی پیش اومده؟؟ کمی من من کردم و بعد به پروانه که برای بدرقه ام اومده بود خیره شدم پروانه: آقا با اجازتون چون دیگه کاری نبود برای امروز و دیبا هم حالش خوب نبود من گفتم امروز زودتر بره... احسان خان با اخم کمرنگی نگاه گذرایی به پروانه انداخت شاید میخواست حرفی بزنه اما حرمت پروانه رو نگه داشت و در حالی که قدمی به عقب برمیداشت با دست اشاره به در کرد و گفت: امروز استثنائا بفرمایید تشریف ببرید از فردا راس ساعت حاضر باشید بدون تاخیر! چشم ارومی زیر لب گفتم و با سرعت از پله های عمارت پایین رفتم این اولین باری نبود که دوست داشتم از این عمارت فرار کنم!! 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بی هدف توی خیابون راه میرفتم و با خودم‌حرف میزدم و فکر میکردم دستی به چشمام کشیدم‌و نم اشکی که هنوز پایین نیومده بود و پاک کردم سرمو به شیشه ی اتوبوس تکیه داده بودم و به تکاپوی مردم‌نگاه میکردم به چهره های پر از شور و شوق زندگی... به هیجان و رفت و آمدشون آهی کشیدم و چشم از بیرون برداشتم دلگیر بودم...از همه دلگیر بودم به گنبد فیروزه ای روبه روم خیره شده بودم و اشک چشمام امون نمیداد که عرض سلام‌کنم و فقط صدای هق هقم بود که توی حیاط خلوت امامزاده میپیچید... انقدر دلگیر و غمگین بودم که هر چقدر گریه میکردم آروم‌نمیشدم و اشک پشت اشک راهشو پیدا میکرد نمیدونم چقدر ایستاده گریه کردم... تکیه ام‌ رو از دیوار گرفتم و به سمت وضوخونه راهی شدم وضو گرفتم و وارد امامزاده شدم خنکای آب حالمو بهتر کرده بود اما هنوز قطرات اشک سرخود از چشمهام پایین می اومدن زیارت کوتاهی کردم‌ و کتاب دعا و برداشتم و گوشه ای نشستم امین الله میخوندم ولی هیچی از معناش توی ذهنم تداعی نمیشد تمام حواسم توی اون خونه و اتفاقات امروز میچرخید و هرچه میکردم از اسارت اون عمارت نجاتش بدم نمیشد... با خجالت چشم از کتاب گرفتن و به ضریح سبز و نقره ای که مقابلم بود و برای نگاه آدمهای خستہ ای مثل من آغوش باز کرده بود دادم تا حواسم رو از اون ساختمان جهنمی و آدمهاش پس بگیرم! کم کم اشکم راه پیدا میکرد و سینه م سبک میشد که تلفنم زنگ زد... مامان بود... حتما نگران شده.. ولی حالم مساعد خونه رفتن نبود... حتی مساعد حرف زدن هم! تماس رو قطع کردم و پیام دادم برای زیارت رفتم و دیرتر برمیگردمـ... و گوشیم رو خاموش کردم... دلم آرامش میخواست... بریدن از همه چیز... یک اتاق خالی گوشه ذهن و یک قاب سبز و نقره ای کہ نگاهم رو بهش گره بزنم... و دیگر هیچ‌!... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab