eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
347 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
611 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ باشه چشم من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ خدافظ _ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیمون شدم . حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم. _ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم. کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار گذاشتم. _ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشه. لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت... سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم روی نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد. ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد _ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم . سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ... مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود اومدن... _ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت: تولدت مبارک اسماء جونم آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. _ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم خنده رو لبهای مریم ماسید ... محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی... _ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود چیکار میکرد... _ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی کشیدم و بغضمو قورت داد. زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم" شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم... مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست - إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ... وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان _ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد. کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود. از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون. _ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم . اصلا دلم نمیخواست بازش کنم تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید... ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود.... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟ سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ! _ عب نداره....باید تحمل ڪنید! خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا... یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ... ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده.. تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟ اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور! بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن! و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم می خواست باشم اما... _دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم دستش را می گیرم و با عجز می گویم: +دو به شکم نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم _رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما می خندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما... +چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ... و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن... به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود... فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر می کنید؟ بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!" لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر!چقدررر عوض شدی تو و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد. +له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها +بهتر، اِ صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک... _چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم +شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی... +حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می نشینیم و می گویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab 🌍
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بی هدف توی خیابون راه میرفتم و با خودم‌حرف میزدم و فکر میکردم دستی به چشمام کشیدم‌و نم اشکی که هنوز پایین نیومده بود و پاک کردم سرمو به شیشه ی اتوبوس تکیه داده بودم و به تکاپوی مردم‌نگاه میکردم به چهره های پر از شور و شوق زندگی... به هیجان و رفت و آمدشون آهی کشیدم و چشم از بیرون برداشتم دلگیر بودم...از همه دلگیر بودم به گنبد فیروزه ای روبه روم خیره شده بودم و اشک چشمام امون نمیداد که عرض سلام‌کنم و فقط صدای هق هقم بود که توی حیاط خلوت امامزاده میپیچید... انقدر دلگیر و غمگین بودم که هر چقدر گریه میکردم آروم‌نمیشدم و اشک پشت اشک راهشو پیدا میکرد نمیدونم چقدر ایستاده گریه کردم... تکیه ام‌ رو از دیوار گرفتم و به سمت وضوخونه راهی شدم وضو گرفتم و وارد امامزاده شدم خنکای آب حالمو بهتر کرده بود اما هنوز قطرات اشک سرخود از چشمهام پایین می اومدن زیارت کوتاهی کردم‌ و کتاب دعا و برداشتم و گوشه ای نشستم امین الله میخوندم ولی هیچی از معناش توی ذهنم تداعی نمیشد تمام حواسم توی اون خونه و اتفاقات امروز میچرخید و هرچه میکردم از اسارت اون عمارت نجاتش بدم نمیشد... با خجالت چشم از کتاب گرفتن و به ضریح سبز و نقره ای که مقابلم بود و برای نگاه آدمهای خستہ ای مثل من آغوش باز کرده بود دادم تا حواسم رو از اون ساختمان جهنمی و آدمهاش پس بگیرم! کم کم اشکم راه پیدا میکرد و سینه م سبک میشد که تلفنم زنگ زد... مامان بود... حتما نگران شده.. ولی حالم مساعد خونه رفتن نبود... حتی مساعد حرف زدن هم! تماس رو قطع کردم و پیام دادم برای زیارت رفتم و دیرتر برمیگردمـ... و گوشیم رو خاموش کردم... دلم آرامش میخواست... بریدن از همه چیز... یک اتاق خالی گوشه ذهن و یک قاب سبز و نقره ای کہ نگاهم رو بهش گره بزنم... و دیگر هیچ‌!... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab