#رمان_قبله_من
#قسمت_94
ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟!
_ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟!
عمو پوزخند میزند
_ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید!
_ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید.
عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد!
و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد.
اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!..
هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!..
بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد!
قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند.
هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود...
❀✿
آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند
_ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے...
یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد...
_ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا...
اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم...
اے واے...
یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو!
یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید...
_ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!...
اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد
_ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!..
و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند
عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_95
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_96
❀✿
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهارساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یڪ ساعت فرصت دارم نگاهت ڪنم. ان هم ڪھ نیستے .دشوره بھ جانم افتاده،نڪند دیگر تورا نبینم.نڪند دیگر نیایـے و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. اخر قراراست ڪھ توهم بروی.من بھ خانھ ام و بے شڪ توهم بھ خانھ ات.انقدر برای اعزام پر پر زدی ڪھ هرڪس نداند گمان میڪند انجا خاڪ توست ، نھ اینجا.چمدانم را ڪنار در میگذارم . بـے شڪ دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانھ شدم و دیگر برای ادامھ راه دانشجویـے بھ تهران نیامدم. باید قول بدهے ڪھ سالم بمانے.
چادرم را روی دست میندازم و یڪ گوشھ مےایستم. یلدا هلم میدهد
_ فلا بشین...یھ ساعت وقت داری.
میشینم و بھ چمدانم زل میزنم. باید بروم؟.زودنیست؟هنوز ڪھ اتفاقے نیفتاده.ذهنم مڪث میڪند،مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخے میزنم و سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم ؛ چھ خوش خیال! فڪرش رابڪن اوهم ذره ای مرا دوست داشتھ باشد ، محال است! ڪاش مے شد یڪدفعه دررا باز ڪند و من ببینمش.میترسم بروم و ... اوهم...و دیگر فرصتے نباشد تا یڪ دل سیر لبخندش رانگاه ڪنم. دستم را زیر چانھ میزنم.همان لحظھ تلفن خانھ زنگ میخورد.اذر بالبخند جواب میدهد.
_ جانم..
...
_ خوبے عزیزم؟ ڪجایـے مامان؟
....
_ چے؟! نھ هنوز نرفتھ .
....
یڪدفعھ قیافھ اش درهم میرود...
_ باشھ یلحظھ صبرڪن!!
بھ سمتم مے اید و تلفن بے سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیے است.شمارو ڪار داره!
لفظ شما را محڪم ادامیڪند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود.الان است ڪھ سڪتھ ڪنم!!تلفن را بادست لرزان ڪنار گوشم میگیرم..
_ سلام...
صدایش مثل یڪ سطل اب یخ، بدنم را سست میڪند
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
_ بلھ
_فڪر نڪنم خونھ برسم بھ این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!!
_ ولے... میخواستم یھ خواهشے ڪنم ؛ بھ اتاق برید و ازقفسھ ی ڪتابخونھ هرڪتابـے دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ڪاش میشد بگویم اینطور نگو.تھ دلم راخالی نڪن!
_ چشم! لطف داری!
_ و یڪ چیز دیگھ.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشتھ باشھ... و ببخشید اگر ڪم و ڪاستے بود.
_ نھ!...همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه میڪنم: همه چیز... یڪے خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید.ڪلا اگر تواتاقم چیزی دیدید ڪھ بدلتون میشینھ بردارید!
خنده ام میگیرد: ڪاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت ڪھ ناکجاابادها!!
_ خیلے ممنون...شرمندم نڪنید!..
_ حقیقت اینڪھ زنگ نزدم برای ڪتاب... یھ هدیھ براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون ڪنم! و این مدل هدیھ برداشتن شاید بے ادبی باشھ ،درهرحال عذرمیخوام!!..
_ هدیھ؟!
_ بلھ زیر تختم ڪادوپیچ شده، یڪ ربان هم روشھ!.." و بعد میخندد و ادامھ میدهد" ربانش ڪارمن نیست. ڪار رفقاست ، اذیت میڪردن دیگھ!!
باخنده اش من بغض میڪنم... هدیھ!
_ دیگھ نمیدونم چے بگم. صدباره تشڪر ڪنم یانھ ؟هیچ وقت فراموشم نمیشھ اینهمھ مهربونے .
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_93 ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے
#رمان_قبله_من
#قسمت_97
❀✿
سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش عوض شده میگوید: خب..امری نیست؟!
_ نھ ! بازم ممنون...
_ محیاخانوم؟
قلبم هری میریزد!! ..
_ ب...بلھ؟
_ برام دعاڪنید!...گره افتاده بھ زندگیم.
_ چشم !
_ تشڪر، مراقب باشید!...خداحافظتون.
_ شما هم مراقب... خدانگهدار.
بوق اشغال در گوشم میپیچد...
بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش ڪردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و بھ طرف اتاقش میروم.همان لحظھ اذر میپرسد: ڪجا میری عزیزم؟!
چشمانش برق میزند.
_ اتاق یحیے! یھ چندتایـے ڪتاب برمیدارم.خودشون گفتن!
اذر دندان قروچه ای میڪند و میگوید: اها! برو!
دراتاقش راباز میڪنم و وارد میشوم ، عطرش دیوانه ام میڪند. دررا پشت سرم میبندم و سرم را بھ دیوار تڪیھ میدهم. دلم برایت تنگ ڪھ نھ ، میمیرد!!... عجیب وابستھ شده ام!...مثل یڪ ماهـے ڪھ میخواهند از تنگ بیرونش ڪنند ،دست و پا میزنم ڪھ بیشتر بمانم. بیشتر اب را فرو برم. مثل تو و خاطراتت را.... ڪاش میشد...جای انها...خودت باشے ومن...ڪاش همانقدر ڪھ درچندماه گذشتھ بھ گفته هایم ایمان اوردی و ڪمڪم ڪردی ،مے نشستے یڪ فنجان قهوه مهمانت میڪردم و ساده میگفتم ڪھ بھ گمانم عقب مانده هارا دوست دارم . آنوقت تو بخندی و بگویـے: خوب شد گفتے.دلم صداقت میخواست..!
دستے به ڪتابهای ردیف اول ڪتابخانھ اش میڪشم. دلم دیگر بھ خواندن نمیرود، دوڪتاب از اوینے برمیدارم. نگاهم روی یڪعنوان میلغزد..
#افتاب_درحجاب ، نوشتھ: سیدمهدی شجاعے .آن راهم برمیدارم و از ڪتابخانھ فاصلھ میگیرم.همین هارا بخوانم هنر ڪرده ام.بھ سمت تختش میچرخم.برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخے میزنم و ڪنار تخت میشینم. خم میشوم و دستم را دراز میڪنم.چیزی مسطح باارتفاع ڪم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میڪشم. بھ اندازه ی یڪ برگھ آ سھ است. بنظرمیرسد قاب باشد.میخواهم بھ خانه برسم و بعد بازش ڪنم. گرچھ حدس میزنم تاانموقع از ڪنجڪاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن ڪتاب نازڪے ڪھ لابھ لای ملافھ ی روتختے خودش رابیرون ڪشیده سرجا مے ایستم.ملحفھ را ڪنار میزنم...
#قبله_مایل_به_تو ، چه اسم جالبے دارد.روی تخت میشینم و صفحه اولش را باز میکنم
#سیدحمیدرضابرقعی ، این راهم میشود برداشت یانھ؟!.. تمامش شعراست!
بنظرمیرسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از ڪتاب فروشے اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت ڪتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز میڪنم..
یحیے نوشت:
نمیدانم امدنش برای چھ بود!
همھ چیز خوب بود ڪھ ...
امد و خوب ترش ڪرد.
ترسیدم ڪھ نڪند دل به او عادت ڪند.
ڪھ از هرچیز ترسیدم سرم امد.
قصددارم از ماندنش بترسم...
شاید تاابد بماند!
.
.
باانگشت سبابھ جملات را لمس میڪنم. برای چھ ڪسے نوشتھ؟.. لبم را بھ دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چھ طبعے دارد . دست نویسش بھ دلچسبے اغوش خداحافظے است! دیگر وقت رفتن است.اگر بمانم باید پای همین چندکلمھ اشک بریزم. دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانے ڪھ او برایش چنین نوشت...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_98
❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_99
❀✿
_ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یمدت بگذره ڪنار میاید! خودت میگفتے یحیے بچہ موندن نیست!
_ غلط ڪردم گفتم! دستے دستے فرستادیمش لب خط!! میگفت شاید چهل روز طول بڪشہ... شایدم دوماه!
_ دوماه؟؟
_ اره!... نمیگہ دق مرگ میشیم!
بے اراده زیرلب میگویم: دوماه....چقدر طولانے!
_ چے گفتے؟
_ هیچے!
_ محیا ! خیلي مسخره اے. زنگ زدم ارومم ڪنے! خودت عین ننہ مرده ها شدے!
_ البتہ دور ازجون!
_ اره! ببخشید...دور ازجون!محیا وقتے داشت میرفت ڪلے بہ خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسے! میگفت قدم اول حل شد!...ایشالا تهشم حل ڪنن!
بغضم را فرو میبرم...دیگر نمیخواهم چیزے بشنوم
_ ببین ابجے...مامانم صدام میزنہ!...باید ...ب...برم...
دروغ گفتم! میدانم....اما چاره چیست؟!.اینڪہ یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگے پر شود!!
_ اخ شرمنده!برو!..دعاڪن تروخدا!..فعلا قربونت برم.
_ خداحافظ
بے معطلے تلفن را قطع و روے میز پرتش میڪنم. سرم را بین دودست میگیرم.... جلوے چشمانم مے ایی... حتم دارم لباس رزم بہ تنت مے اید!... لبخند تلخے میزنم
و بامچ دست اشڪم راپاڪ میڪنم...درد دارد ها!دوست داشتن را میگویم!
❀✿
ظرفهارا در ڪابینت مے چینم و درافڪارم دست و پا میزنم...جمعہ ے دلگیرے است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگے همینطور بود! ساعتها ڪند میگذرد.اصلاگویے عقربہ ها نمے چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار ڪردم. ویار عشق!!مادرم باصندل هاے شیڪ و سرخابے اش پشت سرم رژه مے رود و ظرفها را ڪنار دستم میگذارد. اهے میڪشد و یڪ دفعہ میپراند: یحیے خیلے ماهہ!سوریہ ماه مے خواهد... بچہ هاے بے شیلہ پیلہ، خوب ڪسے رفت.
رفت؟! سرم تیر میڪشد.انقدر نگویید رفت رفت!نرفتہ بمیرد ڪہ! اه!
لبم را گاز میگیرم..دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محڪم بود؟!... چانہ ام میلرزد.سردم شده!... لعنتے!دستم بہ یڪ پیش دستے میخورد و روے زمین مے افتد.صداے خرد شدنش درفضا مے پیچد... مادرم دستش را روےسینہ ام میگذارد و ارام بہ عقب هلم میدهد..
_ حواست ڪجاست بچہ؟!برو عقب پات زخم نشہ!
یڪ قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقے نمے افتد!با یڪ چسب زخم دوا میشود.دوست داشتن چہ؟! دوا ندارد.یڪ قدم دیگر عقب میروم، ڪف پایم یڪ دفعہ میسوزد... ابروهایم درهم میرود ، پاے راستم را بالا مے گیرم... قطرات شفاف و براق روے زمین میچڪد.. زخم شد!
حرڪت نمیئنم و بہ قطراتے ڪہ پے درے روے هم سر میخورند خیره میشوم... صداے مادرم را دیگر نمیشنوم.... فقط سایہ اش را میبنم ڪہ دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانہ هایم را میگیرد و ڪمڪ میڪند روے صندلے پشت میز بشینم...ڪف پایم را نگاه میڪند...گنگ میشنوم
_ شیشہ رفتہ تو پات!...باید درش بیارم!...
بغض میڪنم...از شیشہ؟!...نہ!...نمیدانم... با قیچے ابرو شیشہ را بیرون میڪشد... هین ڪشیده و ارامے میگویم و پایم را جمع میڪنم. زیرپایم پارچہ میگیرد و دورش را با باند میبندد... میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.
زمین را طے میڪشد...قطرات خون پخش میشوند...رگہ هاے رنگے رو بہ شفافیت میروند و میمیرند!... دستم را میگیرد و تاڪید میڪند پایم راروے زمین نگذارم!... شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم!...لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم... ڪاش رابطہ ام را بامادرم طورے میساختم ڪہ میشد مثل یڪ دوست بہ او از احساسم بگویم..هیچ ڪس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ے خدا!
بہ پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارڪ مے افتم. چقدر نزدیڪ بہ من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبے و ڪلافہ مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندڪجے میزنم و بہ مادرم نگاه میڪنم.
زمین اشپزخانہ را جارو میزند.تڪہ هاے شیشہ زیر نور برق میزنند. صداے ڪشیده شدنشان روے سرامیڪ سوهان روحم میشود.. چشمانم را میبندم و سعے میڪنم بہ صدایشان بے توجہ باشم...همان لحظہ صداے زنگ خانہ بلند میشود. پدراست! از سرڪار برگشتہ. مادرم همچنان با جارو برقے مشغول است...حتما نشنیده!.. دستم راروے دستہ ے مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لے لے ڪنان سمت ایفون مے روم... بین راه خستہ میشوم و چندلحظہ مڪث میڪنم...دوباره صداے زنگ بلند میشود. با بے حوصلگے دوباره راه مے افتم...نفس نفس زنان گوشے ایفون را برمیدارم و میپرسم:بلہ؟!
درصفحہ نمایش اش ڪسے را نشان نمیدهد.
_ بفرمایید؟!!... بابا شمایے؟!
جوابے نمے شنوم... عصبے میگویم: لطفا مزاحم نشید!
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختي ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد.
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_100
❀✿
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختے ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد...
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟؟؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم....
قلبم ازجا ڪنده میشود!... حتم دارم توهم زده ام!!...با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم...اب دهانم را قورت میدهم...باید دوباره حرف بزند!...
دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم ڪنترل ڪنم:
_ ش... شما؟
جوابے نمیدهد...دستم را مشت میڪنم
_ پرسیدم ...شما!!؟
_ دست فروشم!
چندبارے پلڪ میزنم و مشتم را بہ دیوار میڪوبم... چقدر صدایش اشناست!..
_ ببخشید اقا... ولے ما گل.. نمیخوایم...
بغضم را قورت میدهم. دیوانہ شده ام!یحیے عقلم را بہ تاراج برده است!! بہ گمانم همہ عالم اوست!!و او همہ ے عالم من!... گوشے رااز ڪنار صورتم عقب میبرم ڪہ یڪ دفعہ او در صفحہ ے نمایش ظاهر میشود.. مثل لڪنت زبان گرفتہ ها... زمزمہ میڪنم: ی...ی...یح...یحیے !
لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را ڪوتاه ڪرده و دور گردنش چفیہ مشڪے را بہ حالتے خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانہ بہ ببعد دستہ اے بزرگ از گل هاے رز دیده میشود!... گیج بہ پشت سرم نگاه میڪنم...صداے جارو برقے قطع میشود...
_ محیا!!!؟؟...دخترمگہ نگفتم بشین سرجات!!... اگر خون ریزیت زیاد شہ...همه جامو نجس میڪنے بچہ...
دهانم راچندبار باز و بسته میڪنم...اما هیچ صدایے بیرون نمے اید...اشڪها بہ پهناےصورتم میلغزند و پایین مے آیند.. بادست بہ صفحہ ےنمایش اشاره میڪنم و دوباره براے صدا زدن مادرم تقلا میڪنم... نفسم بند امده!!
_ محیا؟...محیا..
صداے مادرم هرلحظہ نزدیڪ تر میشود... بہ سمت راه پلہ میرود ڪہ بزور و باصدایے خفہ صدایش میڪنم: ماما...
برمیگردد و با دیدن من و گوشے درون دستم بہ سمتم مے اید
_ چے شده؟... چرارنگ بہ صورت ندارے!
موهاے سشوار شده و ڪوتاهش را با شانہ ے ڪوچڪ و دندانہ بلندش عقب میدهد و بہ صفحہ ے نمایش نگاه میڪند
_ این ڪیه؟... چقدم اشناست...
چشمهایش را تنگ میڪند
_ اوا!! یحیے است؟!... مگہ نرفتہ بود سوریہ؟!... چرا خشڪت زده!! درو وا ڪن براش
گوشے رااز دستم میقاپد و بہ یحیے میگوید: سلام پسرم! خوش اومدے...!
و بافشار دادن دڪمہ ے گرد و ڪوچڪ دررا برایش باز میڪند. بہ سرعت گوشے را سرجایش میگذارد و شانہ هایم را میگیرد... _ بدو برو یچیزے بپوش!... چرا آبغوره گرفتے مادر!! بدو برو بالا...
گیج سرتڪان میدهم و لے لے ڪنان سمت راه پلہ میروم ڪہ دوباره صدایش بلند میشود؛ الان وقت چلاق شدن بود اخہ؟
اهمیتے نمیدهم... دست و پاهایم سر شده... بہ پلہ ها نگاه میڪنم... انگار حسابے ڪش امده...فڪر میڪنم...هیچوقت بہ اتاقم نمیرسم!
درڪمدم را باز میڪنم و بہ طبقات پر از لباس و ساڪ هاے رنگے تڪیہ میدهم...لبم را محڪم گاز میگیرم و بہ موهایم چنگ میزنم... چرااینجاست! چرا باگل... یلدا خبرنداشت؟ یعنے نگفتہ ڪہ بہ اینجا مے آید؟!!..سرم را بالا میگیرم و بہ پیراهن هاے گل دار و راه راه و خال خالے ام چشم میدوزم... ڪدام را بپوشم!!... مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!!... اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یڪے از پیراهن هاے گلدار با زمینہ سفید را برمیدارم. سریع تنم میڪنم...موهایم را با گیره بالاے سرم جمع میڪنم. شال سفیدم را هم روے سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم... چادر رنگے ام را برمیدارم و لے لے ڪنان جلوے آینہ میروم..دقیق سرم میڪنم و یڪبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریہ ڪرده ام!! ڪمے ڪرم سفید ڪننده بہ صورتم میزنم و بہ سختے از اتاق بیرون میروم. بالاے پلہ ها مے ایستم و گوشم را تیز میڪنم
_ چہ بے خبر اومدے! البتہ قدمت سر چشم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_97 ❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش
#رمان_قبله_من
#قسمت_101
❀✿
_ شرمنده! امر مهمے بود...
_ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایے... تعجب ڪرد و گفت سریع خودشو میرسونہ.
_ لطف ڪردید... فقط ڪاش بهشون میگفتید چیزے بہ بابا اینا نگن!
_ مگہ بهشون نگفتے؟!
_ نہ!
سڪوت بہ میان میدود... پلہ هارا پشت سر میگذارم.حتم دارم مادرم مثل من شوڪہ شده . بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم نفس عمیق میڪشم و نالہ میڪنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم... بازهم رایحہ ے دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم.. زیرچشمے نگاهش میڪنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام میڪند
_ سلام...
_ سلام خوش اومدے!
_ ممنون! مزاحم شدم...
_ نہ!..این چہ حرفیہ...
لنگ لنگ ڪنان بہ طرف مبل روبہ رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم...
_ خدابد نده!.. حالتون خوبہ؟؟
نگرانے صدایش قابل لمس است...
_ بلہ! چیزے نیست...
_ اخہ نمیتونید درست راه برید...
مادرم با سینے چاے بین حرف میپرد و بہ یحیے تعارف میڪند.چهره اش درهالہ اے بین گنگ و ناراحتے فرو رفتہ! ... هردو مشتاقیم بدانیم ڪہ چرا امده!!.. یحیے یڪ فنجان برمیدارد و لبخند میزند...
مادرم روے مبل ڪنارش اش مے نشیند و رو میگیرد...
یحیے_ نگفتید پاتون چے شده!؟
مادرم پیش دستی میڪند
_ حواسش پرتہ دیگہ... ظرف ازدستش افتاد و یہ تیڪش رفت تو پاش!
ابروهاے یحیے ناخودآگاه درهم مے رود... انگار دردش گرفت!
_ حواسشون ڪجا بوده!
_ چہ میدونم ... چندوقتہ اینجوریہ!!
یحیے بامهربانے نگاه معنا دارے بہ پایم میڪند... باخجالت پایم را پشت پایہ مبل قایم میڪنم...
_ خب... چے شده بااین لباسااومدے؟!! بهمون خبر دادن دارے میرے سوریہ! نڪنہ جاش عوض شده...
بہ گمانش شوخے ڪرد!!
گویے تازه متوجہ لباسش شده باشم... پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامے بہ مهمانے امده!!... باتعحب بہ سرتاپایش نگاه میڪنم... چقدر بہ او مے آید!! نمیدانم او براے این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده!!! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره میڪنند. رنگ ریشش ڪمے روشن شده... انگار حنا گذاشته!!
_ دارم میرم... ولے قبلش باید اینجا میومدم....
_ باید؟...خیره!
_ ان شاءالله همینطوره!
ازجوابش جا میخوریم...
_ خانواده خوبن؟..خودت چے؟
_ الحمدالله..همہ خوبن!البته ڪمے دلگیرن... چون فڪر میڪنن رفتنم؛ برگشت نداره...
_ خدا نڪنہ! ... میرے و سالم برمیگردے...حق دارن! سختہ دیگہ
_ بلہ!... عموحالش خوبہ؟... خودشما چے؟
_ منم خوبم... عموتم خوبہ...راستش ازوقتے محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم!
یڪ لحظہ نگاهمان درهم گره میخورد... سرم را پایین میندازم... نگاه مستقیمش بند دلم را پاره میڪند..همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود.همه ازجا بلند میشویم...یحیے جلو میرود و با پدرم روبوسے میڪند.باهم گرم میگیرند و شانہ بہ شانہ بہ سمت مبل دونفره مے ایند و بالبخند مے نشینند... پدرم دستش را روے پاے یحیے میگذارد
_ خانوم ڪہ زنگ زدن،خودمو سریع رسوندم!! ... اول ترسیدم و نگران شدم! ولے حالا ڪہ لبخندت رو میبینم... دلم اروم شده!... بهرحال خیلے خوش اومدے!
_ ممنون! شرمنده باعث نگرانے شدم..
_ دشمنت پسر!! پسر ڪہ نہ...مرد!! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا
یحیے نگاهم میڪند و جواب میدهد: لطف دارید!... نمیدانم چرا نگاه ڪردنش تمامے ندارد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀❀
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_102
❀✿
پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟
یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند
پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟
یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم...
_ راحت!!
_ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ...
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند
بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم...
_ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے...
بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
_ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم..
همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود...
یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند
پیشانے اش از عرق برق میزند...
_ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم...
انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند
پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟
یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم...
_ خب؟
_ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن...
_ چرا؟
یحیے سڪوت میڪند
_ پرسیدم چرا؟
_ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم..
_ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟
_ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم...
_ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!!
_ بلہ...
حس میڪنم بغض ڪرده!
_..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید...
_ برو با پدر و مادرت بیا....
یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد...
یحیے_ اونا نمیان... لطفا...
_ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ...
_ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟
چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟...
نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم...
پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده...
_ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید...
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم!
یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم
پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟
یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
بلاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے...
بعدش چے میشھ ؟😁
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_101 ❀✿ _ شرمنده! امر مهمے بود... _ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم این
#رمان_قبله_من
#قسمت_103
❀✿
خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند.#عشقت مرا #خجالتے ڪرده است.
❀✿
صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد
_ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟
من من ڪنان جواب میدهم
_ عروس.....توخوشالے؟
_ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست!
_ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟
_ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم...
_ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟
_ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید ....
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
_ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد...
تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!...
_ الو..الو؟
_ ج...جانم؟
_ چھ عروس ما خجالتے شده
_ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ .
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست
_ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! #آوینی را میگویم.
❀✿
چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود...
دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟
ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم...
لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
_ سوالے نداری؟
_ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ..
_ نھ مشکلی ندارم!
_ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_104
❀✿
_ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخاب ڪردم..؟ هوم؟
این یڪے از مسائلے بود ڪہ ذهنم را در دست میفشرد
_ بلہ!...
_ یڪ دفعہ نبود!...ازوقتے نہ سالتون شد!...چادرسرڪردید و باقد و قواره ڪوچیڪ روگرفتید!! یادتونہ؟.. چادر میپوشیدید ولے لاڪ قرمز هم میزدید!
میخندم...خوب یادم است... انروز دیگر دعوایمان نشد.... پدرم میگفت دیگر نمیتوانم باپسرها بازی ڪنم... حتم دارم اگر بہ سن تڪلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیے دعوامیڪردم!! سر لاڪ براق و خوشرنگم.
_ یادمہ!
_ راستش... پیگیر بودم. و توفڪر! سعے ڪردم همیشہ مثل یلدا بهتون نگاه ڪنم ولے نشد...وقتے اومدید تهران!...خیلی شوڪہ شدم....ازتو لہ شدم. بہ معناے واقعے داغون شدم. حس ڪردم بین ما فاصله افتاده. و وقتے اززبون خودتون میشنیدم ڪہ چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میڪشیدم ولے همیشہ دعا میڪردم ڪہ همہ چیز مثل قبل بشہ...دیگہ بہ رسیدن فڪر نمیڪردم. بہ اینڪہ خودت شے فڪر میڪردم محیا!
اولین باراست ڪہ بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود..اوتمام مدت مرادوست داشتہ! چہ عشق ڪهنه اے!...ڪلے قدمت دارد!!
_ حالا هرچے دوست دارید بپرسید....
دیگر حرفے نمیماند... میخواهم دیوانہ بار بلہ بگویم...بلند تاهمہ بشنوند.چادرم راڪمے عقب میدهم تاخوب نگاهش ڪنم... ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز میڪنم اماصدایے شنیده نمیشود... محو دو چشم پاڪ و صادق لبخند میزنم و زمزمه میڪنم: خواستگارے ڪردنتم عجیب غریبہ! میدونستے؟
_ عقب مونده ها باید بابقیہ فرق داشتہ باشن!
اشڪ تا دم چشمانم بالا مے اید.بھ قاب روی دیوار نگاه میڪنم.میخواهم دست از روشنفڪری ڪورڪورانھ بڪشم.میخواهم پابھ پای یڪ امل جلو بروم.یڪ تندرو بھ معنای واقعے.بگذار همھ باانگشت نشانمان دهند.ما بهم مےآییم.بشرط انڪھ من را هم قبول ڪند..لبھ ی روسری ام را مرتب میڪنم و میگویم:
_ چجوری میتونم شریڪ یھ عقب مونده باشم؟!
یڪدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامے میگوید.صدای خدایا شڪرت گقتنش بغض چشمانم را میشڪند.خدارا برای من شڪرمیڪند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا ڪھ جواب رو شنیدم.میخوام یھ قولی بمن بدی
_ چے؟
_ اینڪھ هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یھ دوره فاصله گرفتنت نباشے. یکوقت دلخور نشے ها.فڪر نڪنے من خیلے خوبم و عذاب وجدان بگیری.اگر ان شاالله همسرت بشم راضے نیستم ڪھ حتے دقیقھ ای بھ اشتباهاتت فڪر ڪنے من بھ فڪرم بیشتر اعتماد دارم و ڪسے ڪھ الان جلوم نشستھ بعید میدونم زمانے بد بوده باشھ .
من فقط خوبے میبینم.حتے وقتے مهمان خونھ ی ما بودی. خواهش دومم اینڪھ خوب بمون.پاڪ بمون.این تنها انتظار من ازهمسر ایندمھ .
بندبند وجودم میلرزد. یڪ عمر دور زدم و پشت هم بھ هیچ ها دل بستم. غافل از انڪھ درگوشھ ای از دنیای ڪوچڪم مردی بھ پاڪے او نفس میڪشد.قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میڪشد. یحیـے هدیه است...هدیھ ای بھ پاس رفاقت با شهدا..
❀✿
ڪاش میشد لحظھ ای خاطرات را نگھ داشت و اینبار برای همھ نوشت.تمام ما نیمے پنهان داریم ڪھ در دستان خدا حفظ شده.ڪسانے ڪھ دنیا ازوجودشان اڪسیژن میگیرد تا نفس بڪشد.ڪسانے ڪھ سرشان را درلاڪ پاڪے فرو برده اند و در دلشان خانھ ای گرم میسازند.ماخودمانیم ڪھ دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد ڪھ دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب ڪنارهم است...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_103 ❀✿ خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من
#رمان_قبله_من
#قسمت_105
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_106
❀✿
چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا!
یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد
_ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ.
دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے.
نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست
❀✿
خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد.
_ دوباره بچرخ!
خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم...
_ خیلے تندنھ! اروم تر....
یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی.
_ یباردیگھ عزیزم...
نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا!
شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم.....
_ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ !
شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند...
_ میدونستے؟
_ چیو؟
_ اینکھ موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم
_ میدونے؟!
_ چیو؟
_ خیلے شبیھ منھ؟
_ ڪے؟
_ خدا!
گیج نگاهت میڪنم
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ.
باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟!
دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یھ قول بده!
_ دوتا میدم!
_ مراقبش باشے..
_ مراقب چے؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است.
_ چش
_ یحیے بمیره برای چشم گفتنت.
_ ا! خدانڪنھ.
_ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم....
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_105 ❀✿ بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے
#رمان_قبله_من
#قسمت_107
❀✿
_ خستھ بودی...ببخشید!
_ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا!
و دستے بھ یقھ ی ڪاپشن میڪشد.لبخند میزنم و لبم را جمع میڪنم
_ یوخ زنگ نزنے ها! عیبھ!
میخندد..
_ شرمنده.دست خودم نیس،بگیر نگیر داره!
_ ڪلا گفتم یاداوری ڪنم .
_ چیو یاداوری ڪنے؟! اینڪھ پاڪ ازدس رفتم؟!
ڪمے قهربھ شرط اشتے بعدش مے چسبد. اما دلم تاب نمے اورد.سرجایم میشینم و سرم رادریقھ فرو میبرم.مظلومانھ پلڪ میزنم و زل میزنم بھ چشمانش...
_ اونجوری نگاه نڪن.
دستهایش راباز میڪند و ارام میگوید: بدو ڪھ یعالم این سینھ برات تنگھ.
اخ ڪھ چقدر میچسبد؛ فراق بال در اغوشش! خیز برمیدارم ڪھ یڪدفعھ دلم خالے و دهانم تلخ میشود.ازتخت پایین مے ایم و بھ سمت دست شویـے میدوم.صدای یحیـے رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چے شد!!؟
❀✿
دست مادرم را پس میزنم
_ مامان نمیخورم.
_ بیخود! یحیے چھ گناهے ڪرده باید تورو تحمل ڪنھ؟! قیافتو دیدی؟!
_ نترس ! اقاسربه زیره بھ خانوم نگاه نمیڪنھ.
_ جواب ندی میمیری؟
_ اوره!
_ درد!
میخندم.بابے حالی سرم را عقب میڪشم
_ مامان جان، عقم میاد نڪن!
_ بزارشوهرت بیاد!...
_ خواستگاری؟!
_ مرض نگیری دختر!
_ بگو امین.
همان لحظھ یحیے وارد پذیرایے میشود.یڪ جعبه درون دستش ڪادو پیچ شده.لبخند بزرگش نگاهمان راخشڪ میڪند. ڪلید زاپاس را بابا بھ او داده. زیر پلیورش درست روی سینھ اش چیزی برجستھ شده.
سلامے میڪند و برای بوسیدن دست مادرم خم میشوم ڪھ طبق معمول ناڪام میماند.
مقابلم روی زمین زانو میزند.ملافھ ام را درمشت میگیرم و بھ برق چشمانش زل میزنم
_ سلام.
_ وعلیڪم خانوم.
_ اون چیھ؟
و بھ سینھ اش اشاره میڪنم.مادرم هم باتعجب بھ همانجا خیره شده...
_ وایسا..
ڪادوی جعبه راباز میڪند.روی در جعبھ نوشتھ شده شیرینے سرای بهار.
_ ڪیڪھ؟
لبخندمیزند
_ ڪیڪو ڪادو ڪردی؟!
_ دیوونھ ها یھ فرقے باید بڪنن بابقیھ.
درجعبھ راباڪنجڪاوی باز میڪنم.ڪیڪ بھ شڪل یڪ جفت ڪفش نوزاد است ڪھ شمع شماره صفر رویش گذاشتھ شده.با سس شکلات رویش نوشتھ شده: مامانے اومدنم مبارڪ. باچشمهای ازحدقھ درامده سریع دست میندازم و چیزی ڪھ زیرلباس یحیے است رابیرون مے اورم.یڪ پستونڪ را بابند ابے بھ گردنش اویزان ڪرده! خدایا او مجنون است ! یعنے....یعنے ڪھ...من... دهان نیمه بازم توان جیغ زدن پیدا نمیڪند. دوست دارم دراغوشش بپرم. مادرم چشمان پرازاشڪش را بھ سقف میدوزد
_ خدایا شڪرت.
بعد جلو مے اید و پیشانے ام را میبوسد.من ولے شوڪھ بھ چشمان یحیے خیره میشوم.همه چیز دور سرم میچرخد.حالت تهوع...درد...نے نے ڪوچولو!...
_ وقتی بردمت درمانگاه..ازمایش گرفتن. جوابشو صبح بهم دادن!.... داشتم پس میفتادم!...باورت میشھ؟
زمزمھ میڪنم: بابایے؟
یڪدفعھ بلند میگوید: ای جووووون بابایـے ..
جلو مے اید و من را محڪم در اغوش میچلاند...
خجالت زده از حضور مادرم ، بازویش رانیشگون میگیرم و ارام میگویم: دیوونھ ، زشتھ !
سرم رااز روی سینھ اس برمیدارد و پر مهر نگاهم میڪند. انگشت سبابھ اش رادر ڪیڪ فرو میبرد و سمت دهانم مے اورد
_ مبارڪت باشھ محیام.
دهانم را باز میڪنم ، انگشتش رادردهانم میگذارد.چشمانم را میبندم و شیرینے شکلات را بھ جان میخرم.طعم زندگے میدهد. طعم ماه ها منتظر ماندن، طعمے ازیڪ شروع. طعم توت فرنگے لبخند یحیے یا توصیفے جدید از محیای یحیے ! دیگر حالم بدنیست.
دلم اشوب نیست ؛توهستے و من و ثمره ی عشقمان.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
.
#ادامه_دارد.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_108
❀✿
عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ!
بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے.
زودتر بیا...
ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه...
ده..
هفده...
.
بیست و پنج..
.
سی و شیش
.
چهل و دو
چهل و سه
مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!!
لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم
باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا!
باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد.
_ بامنے دختر؟
_ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟
_ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟!
نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد
_ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم...
بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم...
_ بلہ!
_ مهمون نمیخواے؟
چہ عجیب!
_ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم!
_ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم.
و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید...
لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد
ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_107 ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا! و دستے بھ یقھ ی ڪاپش
#رمان_قبله_من
#قسمت_109
❀✿
از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟
_ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم.
شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!...
_ میخواے برگردم؟
_ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید!
_ مزاحمت شدم دختر.
_ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید!
و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد...
_ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ...
استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند..
_ حالتون خوبہ؟
_ اره عزیزم!
_ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم
_ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ!
لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم
_ قشنگہ؟
_ صورتے؟
_ یدونہ ابے هم گرفتم!
هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند
_ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید!
_ بلہ!
درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم
_ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین...
لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل!
_ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ....
یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ...
صدایش میلرزد
_ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم...
پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم..
اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم...
_ چیزے شده؟
_ نہ!...دلم برات تنگ شده بود!
_ همین؟
_ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست!
تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند.
_ ممنون!...لطف ڪردید..
سرش را پایین میندازد...
_ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟
_ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم...
_ اها!..خوب بود حالش؟
دل اشوبہ میگیرم
_ بلہ!...چیزے شده مگہ؟
_ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا!
یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟
سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است
_ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید...
قلبم تا دم گلویم بالا مے اید
_ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟
دستانم را روے زانوهایش میگذارم
_ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم!
هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست...
پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند...
_ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟!
دستانم را میگیرد: محیا اروم باش!
یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟...
تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم
پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن....
دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده...
_ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟..
_ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_110
❀✿
دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!...
دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم
_ بابا منو ببر پیشش..ببر!
پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش!
از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود.
_ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو...
دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
_ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید...
دو دستش را ڪمے بالا مے اورد
_ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت...
ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم.
بغضش را قورت میدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_111
❀✿
نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد.
ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت!
سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!..
سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم...
_ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم...
یڪ قطره اشڪ دیگر..
_ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین!
صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد...
_ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے...
سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم...
_ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟
انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند!
_ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ!
دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!...
خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم
_ زودے خوب شو....
❀✿
تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند..
حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!!
اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!!
روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان...
باترس و دودلے صدا میزنم:
یحیے!
برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم
_ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا!
میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد!
_ شدم؟! نبودم!...
_ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!...
یڪ قدم جلو مے اید...
_ محیام؟
_ جانم!
_ ببین چقدر شبیہ توعہ!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_112
❀✿
گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..
بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ...
_ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست....
مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟...
یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد...
_ خانوم!...حلال ڪن!...
نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم...
_ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من...
دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم...
نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد..
_ محیا! اروم!..
_ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟!
اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم....
_ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن!
صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد
_ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم!
_ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار...
_ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم...
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده.
_ قول؟!
_ قول مردونھ ...
خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_109 ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟
#رمان_قبله_من
#قسمت_113
❀✿
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونھ
خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم
انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند....
_ محیام؟حلالم ڪن ...
نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...ڪنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا..
❀✿
چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم.
بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد...
_ بردار ،بردار.
دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد
_ بیمارستانِ... بفرمایین؟
_سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یڪ مڪث چندثانیه ای..
_ الان؟
_ بلھ! اگر امکان داره؟
_ نام بیمار؟
_ یحیے...یحیے ایران منش
_ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش.
_ بلھ بلھ
_ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید.
و قطع میڪند..
❀✿
ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم..
_ بیمارستانِ...بفرمایید!؟
_ سلام! من همین چند دقیقھ پیش...
_ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم!
_ ینے نفس میڪشن؟
سڪوت!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_114
❀✿
نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند
_ بلھ ! قراربود نڪشن؟!
_ نھ!..ممنون
بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند...
نفس میڪشد.همین ڪافے است.
❀✿
بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!!
باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم.
_ دربست!
❀✿
رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟...
_ خوبم..
ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم
_ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟
نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم..
_ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!..
نیشم را تابناگوش باز میڪنم
_ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!..
همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم..
_ سلام خانوم ایران منش.
دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم
_ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من...
_ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟!
_ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ...
_ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ.
هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_113 ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قو
#رمان_قبله_من
#قسمت_115
❀✿
دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم:
_ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ!
سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم
_ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم
ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم
_ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟!
سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد
_ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا!
خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است!
_ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے!
لبم را گاز میگیرم
_ نہ! دل نڪنیا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم:
_ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم!
موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم!
_ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!...
دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند!
_ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ.
خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد
_ قربونت برم!
همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم...
_ دیگہ خوب میشہ!
ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم.
از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم:
مے گن:
عشق خدا
بة همہ یڪسانھ
ولے من میگم
منو بیشتر از همھ
دوستــ داشتھ
وگرنهـ
بهـ همهـ
یڪے مثل تو مے داد
.
بغض اخرڪارخودش راڪرد...
سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!!
دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم
_ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!..
فڪرے میڪنم
_ البتہ اگر بزارن!..
نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم
_ امروز رفتم سونوگرافے..
دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من!
_ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم...
نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم...
_ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود!
چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم
_ دیدم، دیدم...! باور ڪن!!
حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم:
_ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_116
❀✿
هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم...
همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ...
احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود...
ابروهایم درهم میروند ...
شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم..
_ یا زینب س...
سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند...
انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم
_ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!...
اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم
اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید...
همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم ..
_ نہ!...نہ....
یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم..
_ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو..
چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم
_ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی....
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_115 ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ،
#رمان_قبله_من
#قسمت_117
❀✿
ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد...
_ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش....
_ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش ....
بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم:
_ یا حسیــــــــــــــــن ع....
چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند.
چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت...
دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم...
چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر.
اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد...
روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد..
❀✿
پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...
💟نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_118
❀✿
اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ!
اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!!
دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!...
خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم...
_ ماما؟ تموم شد؟
چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم
_ اره ماما!
خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے!
_ اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو میبرم
_ تشڪر ڪردے؟!
_ اوهوم!اوهوم!
سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند
باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟
یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم!
دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد..
_ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!!
_ بیچاره! دلم براش میسوزه
_ دیوونہ شده!
_ خطرناڪ نباشہ یوقت؟!
❀✿
پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟!
اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
#پــــایـــــــان
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab