eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
896 ویدیو
200 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!.. سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم... _ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم... یڪ قطره اشڪ دیگر.. _ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین! صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد... _ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے... سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم... _ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟ انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند! _ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ! دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!... خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم _ زودے خوب شو.... ❀✿ تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!! اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!! روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان... باترس و دودلے صدا میزنم: یحیے! برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم _ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا! میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد! _ شدم؟! نبودم!... _ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!... یڪ قدم جلو مے اید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیہ توعہ! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_110 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سر سفره صبحانه بودم که مامان گفت: بعد صبحانه
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• مامان چادرش رو پوشید وبه سمت در رفت احساس میکردم از استرس دست هام که هیچی پاهامم میلرزه. خودم را در اشپزخانه پنهان کردم اخه من چه جوری با جهان تاج روبرو بشم؟! یک لیوان اب خوردم شاید استرسم رو کمتر کنه صدای مردانه اش رو که شنیدم فهمیدم وارد خانه شده اما هرچی گوش تیز کردم صدای زن دیگری جز مادرم نبود! سعی کردم بدون اینکه منو ببینن یک داخل پذیرایے بندازم از دیدن صحنه روبروم خشکم زد تو سالن فقط مامان بود واحسان! رفتم داخل اشپزخانه نشستم به هم ریخته بودم پس خانواده اش کجا هستن؟ یعنی حتی حاضر نشدن خواستگاری من بیان؟ اخه کجای دنیا پسر تنهایی میره خواستگاری؟ اصلا چطور توانسته بیاد؟ سرم درد گرفته بود البته حق هم دارن جهاااان تاج از اون کاخش بلند بشه بیاد خانه وخواستگاری دیبای بدبخت؟! هه نمیدانستم چیکار کنم از این حال وهوا بیرون بیام که مامان صدام کرد: دیبا مامان چای رو بیار انقدر کلافه شده بودم که اصلا یادم رفت چای بریزم بعدم توقع نداشتم انقدر زود صدام کنن البته کس خاصی نیست که مامان باهاش حرف بزنه سه تا چای ریختم و وارد پذیرایی شدم اول به مامان تعارف کردم بعد رفتم جلوی احسان که پشتی رنگ ورو رفته ی ما تکیه داده بود. به من نگاهی انداخت چشمانش برق زد وچایی رو برداشت و زیر لب ارام ممنونی گفت رفتم وکنار مامان نشستم. احسان که انگار متوجه دلخوریم شده بود گفت: خداشاهده من خیلی اصرار کردم اما هیچکس منو همراهی نکرد سرشو انداخت پایین وادامه داد: درسته برای شما ممکنه سخت باشه ولی برای من انقدر غریب وتنها وبدون پشتوانه بیام خواستگاری سخت تره! واقعیتش دلم به حالش سوخت احسان هم راست میگفت چیکار میتوانست بکنه؟! مامان: ممنون از توضیحتون مشکلی نیست من با شما حرفام رو زدم وشرایطم رو گفتم فکر کنم فقط میمانه شما دوتاباهم حرف بزنین وتکلیفتون مشخص بشه سرشو به نشانه تاکید تکان داد مامان: دیبا عزیزم اتاق رو نشانشون بده بلند شدم وجلو افتادم احسان هم مثل یک بچه خوب پشت سرم امد. من یک سر اتاق نشستم واحسان به طرف دیگر رفت ونشست. سکوتی سنگین برقرار بود سعی کردم بشکنمش ـ ببخشید حرفی ندارین؟ احسان:حتما حتما که دارم واقعیتش حرفایی میخواهم بزنم که سخته که میترسم از دستتون بدم مکثی کرد چیز خوشایندش اینه که خب ماهم رو دوست داریم مامان شما هم همسو با ما هستن اما... اما امان از خانواده من سرشو روبالا اورد و تو چشمای من زل زد: واقعیتش امکان داره زندگی ارامی نداشته باشیم ممکنه کلا از ارث محروم واز خانواده طردم کنن ممکنه... پریدم تو حرفش: همشو میدانم به همش فکر کردم شما واقعا میتوانین همه ی اینارو تاب بیارید؟ تصمیمتون قطعیه؟ احسان: اکه قطعی نبود که الان نمیومدم خواستگاری ـ حتی وقتی سالها گذشت و احتمالا روزمرگی بر زندگیمون سایه انداخت بازم از تصمیمتون پشیمان نمیشین؟ محکم گفت: نه من هم خیلی فکر کردم همه جوانب رو در نظر گرفتم تصمیمم جدیه! با اینکه میترسیدم ولی انگار ازذوق کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردن سرش کامل پایین بود دستمالی از جیبش دراورد وعرق روی پیشانیش رو پاک کرد وبا صدای ارام شروع کرد حرف زدن احسان: دیباخانم من این چند مدت مخصوصاوقتی کاملا ارتباطم باهاتون قطع بود متوجه شدم که... متوجه شدم نمیتوانم بدون شما زندگی کنم.... واتاق در سکوت عمیقی فرو رفت اصلا دیگه بعد این حرفش انگار لال شدم سعی کردم به خودم بیام با من من گفتم: اگه... اگه حرفی ندارین بریم تو پذیرایی احسان که منتظر این حرفم بود به سرعت از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab