eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
896 ویدیو
206 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_109 ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟
❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قول؟! _ قول مردونھ خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد... _ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند.... _ محیام؟حلالم ڪن ... نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟ _ نترس عزیزدل.. همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد _ نترس...من همینجام...ڪنارت.... گوشهایم را میگیرم... _ منتظرتم محیا.. ❀✿ چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم. بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد... _ بردار ،بردار. دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد _ بیمارستانِ... بفرمایین؟ _سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یڪ مڪث چندثانیه ای.. _ الان؟ _ بلھ! اگر امکان داره؟ _ نام بیمار؟ _ یحیے...یحیے ایران منش _ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش. _ بلھ بلھ _ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید. و قطع میڪند.. ❀✿ ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم.. _ بیمارستانِ...بفرمایید!؟ _ سلام! من همین چند دقیقھ پیش... _ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم! _ ینے نفس میڪشن؟ سڪوت!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_112 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان که وارد پذیرایی شد ودیگه نیازی دیگه بود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• امروز روزِ دیگریست !!! صبح با صدای اذان که از گوشی پخش می شد بیدار شدم و از تهِ قلبم صلواتی فرستادم به روحِ اون کسی که این برنامه رو برای گوشی طراحی کرده بود ... گرچه هوا سرد بود و عقلِ سلیم نهیب میزد که دیوانه پنجره را باز نکن ! ولی دیگه خبری از عقلِ سلیم نبود وقتی دلم جایی بینِ تار و پودِ عشق و محبتِ احسان گیر کرده بود ؟! وووووی ! لرز به تنم افتاد و زود پنجره را بستم ، دیوانه بودم انگار .... یک امروز تصمیم داشتم با شیطان و خوابِ بین الطلوعین خداحافظی کنم مامان مثل هر صبح دعای عهد میخوند و من عشق می کردم از دیدنِ این رابطهء دوستانه بینِ اون و خدایی که همیشه و همه جا بود و هست و خواهد بود ! - بی خواب شدی ؟ - نه مامان .... دوست دارم امروز صبحونه مهمونم باشید - کور از خدا چی میخواد دختر خوب ؟ دو چشم بینا ‌..... بفرما ببینم چه گلی به سر ما و آشپزخونه و میز صبحونه میزنی ! انگار همین خواستگاریِ ساده و غریبانه ، اونم بی حضورِ کوهی بنام بابا کافی بود تا حس و حالِ یک زن خانه دار در من زنده بشه هوا تاریک و سکوت برقرار بود گرچه کم کم سر و کلهء گنجشک ها و یا کریم های سحر خیز روی درختای کهنسالِ کوچه پیدا می شد و خبر از طلوع میدادن ... دو ساعتی گذشته و حالا من و مهربونترین مامان و دوست داشتنی ترین خواهر دنیا پشت میز صبحونه نشستیم ..... سه فنجان چای و کاسهء کوچیکی عسل و برشی پنیر سفید به همراه نونِ گرم که‌ بزرگترین شاهکارِ امروزم بود ، تمامِ رونقِ سفره و اوجِ سلیقهء منه ! چرا امروز کارها و رفتارام دست خودم نیست؟ هیجان اختیار قلبم رو به دست گرفته ... به مرز بیست و دو سالگی نزدیک میشم ولی کارهام بیشتر شبیهِ دخترای تازه بالغِ سیزده چهارده ساله بهونظر میاد عشق و رویای رسیدن به معشوق با آدم چه ها که نمیکنه !؟ - یه جوری گفتی صبحانه با من که گفتم از دیشب حلیم بار گذاشتی ! - من حلیم دوست ندارم آبجی جونم مثل همیشه دنیا به جای من هم حاضر جوابی میکرد ! - برای اولین بار خیلی هم بد نبود ... ناشکری نکنید دیگه ! نوش جان کنید و بگید خدایا شکرت که همچین دسته گلی پرت کردی وسط این زندگی ... خنده مهمون لبهامون شد ... میدونستم از دیشب غمِ نبودن و نداشتنِ بابا بیشتر از قبل به روحِ مامان تازیانه میزنه و آزارش میده ! خدایا ! یعنی دردی بدتر از غریبی و بی کسی هم هست ؟ - دستت درد نکنه ، خب امروز چه کاره ای مادر ؟ - هنوز نمیدونم ولی اضطراب و استرس بیچارم کرده مامان - نگران نباش قربونت برم .... میگم ... - چی مامان ؟ - میگم میخوای امروز برم مسجد بگم حاج آقا برات استخاره بگیره ؟ یک لحظه با ترس از جواب استخاره و سنگی که ممکنه مستقیم جلوی پام بیفته شتابزده جواب دادم : - خودت بارها گفتی در کار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست یکی از اون نگاه های مخصوصِ خودش به من انداخت و در حالی که لقمه رو به سمت دهانش هدایت میکرد گفت : - کار که خیره ... در این شکی نیست ولی عقل هم حکمِ خودشو داره دیگه ! دستم را جوری شیک و مجلسی با جوابی دندان شکن و با یک بندی نامرئی از پشت بست تا جراتِ مخالفت نداشته باشم مامان بود دیگه ... عزیز و بی همتا ... دوست داشتنی و مهربون ... سخت گیر و یک کلام ! - هرچی شما بگید - آبجی امروز هستی با من بازی کنی ؟ - نه جیگرم ... کار دارم فدات شم ... - دیگه چه کار داری ؟ مگه آدم عروس بشه بازم باید کار کنه ؟ صدای خندهء مامان بلند شد و من اینبار از حرفِ حقی که این نیم وجبی زده بود خجالتزده ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab