eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
738 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• گرچه آهو نیستم اما ضمانت لازمم !!! دلم هوای حرم کرده بود دلتنگ بودم برای آقای مهربانی ها نذر کردم اگه این وصلت به سرانجام برسه حتماً اولین سفرم همراه با احسان به مشهدالرضا باشه سه روز از اعلام رضایتِ مامان گذشته و من بی قرارم برای مردی که شاید بیشتر از من غریب و تنها مونده من اگر بابا ندارم لااقل دلم به بودن و داشتنِ مامان گرمه کسی که مرد نیست ولی مردانه پای ما دو خواهر ایستاده تا سربلند باشیم و خوشبخت بشیم یعنی روزی میرسه که من هم برای فرزندم مادری کنم ؟ حس عجیبی دارم ... لذت و ذلّت با هم مهمان قلبم شدن ! احساس میکنم تقدیرم گره خورده به همنشینیِ تضادها ... هر چه عاشقِ احسانم از مادرش نفرت دارم ! هرچه از بودن با او لذت میبرم ، دیدن و بودن در کنار مادرش منو خوار و ذلیل میکنه ! میدونم و میفهمم در کنار اون آدمِ عصا قورت داده بااااید نونَمو بزنم توی خون و بخورم ولی حیف که قلب عاشقم نفهم تر از این حرفهاست ... یعنی این عشق و عاشقی ارزش داره که بار گرانِ ندیده گرفته شدن و تحقیر شدن پیش چشم خانوادهء همسرم رو به جون بخرم ؟ خداجونم این امتحانه یا اجبار یا انتقام ؟! - دیبا ! هیچ معلومه کجا سِیر میکنی ؟ - جانم مامانم ؟ - دیگه هیچی ... از نفس افتادم بچه بس که یه نفس صدات زدم بیای کمک چاره ای جز منت کشی نداشتم ! هم خسته بود و هم عصبی از این بی حواسی که چند روزی بود دچارش شده بودم - ببخشید مامان حواسم نبود - خوبه والا ! هنوز نه به داره نه به باره حواس نداری بری خونهء شوهر که کلاً آلزایمر میگیری - ماماااان به خنده افتادم ، مثل خودش که نتونست جلوی خندهء بلندشو بگیره نذر کرده بود استارت ازدواجم که بخوره آش رشته بار بذاره امروز قصد داشت نذرشو ادا کنه سبزی هایی که خریده بود روی زیر اندازِ کهنهء گوشهء حیاط گذاشت و برای بردنِ چاقو و آبکش و سینی وارد آشپزخونه شد - خیرِ سرم دختر بزرگ ‌کردم قاتِقِ نونم باشه داره میشه قاتل جونم - مامان ! - چیه ؟ چته قرصِ مامان مامان خوردی ؟ پاشو ببینم ، خوبه واسه تو نذر کردم و اینجا نشستی بِر و بِر نگام میکنی - وا ! مامان خب به من چه ... تو نذر کردی من باید خودمو هلاک‌کنم ؟ ای بابا ! حتماً اگه نذر میکردی پیاده و پای برهنه برم امامزاده داوود باید میرفتم نه ؟! - لااال لطفاً بدو بشین سَرِ سبزی که باید قبل از غروب آش پخش شده و ظرفهاشم جمع شده باشه اگر نه ! با پررویی دستی به کمر زدم و در حالی که سرم رو با شیطنت به دو طرف تکون میدادم پرسیدم : - اگر نه ؟؟؟ نامردی نکرد و چاقو را تهدیدوار به طرفم نشونه رفت و جوابمو پرت کرد توی صورتم ! - رفتی ، پاک کردی ، شستی ، ریز کردی که هیچ ! اگر نه دیگه من نه احسان میشناسم و نه داماد سرم میشه حالا خود دانی ... ای بابا ! چه گیری افتادم فقط همین مونده بود مامان ازم آتو دست بگیره و مراسمِ باج گیری راه بندازه بِخُشکی شانس !!! .................................... تحویل گرفتنِ آخرین کاسهء خالیِ آش رشته ای که هنوز چشمم دنبالِ چشیدنِ یک قاشق از اون بود ، همزمان شد با از راه رسیدنِ احسانِ عزیزم ! وااای چه حالِ خوبیه کسی عزیزت باشه البته مامان عزیزه ها ! بابا هم عزیز بود ولی خداوکیلی این عزیزکرده با همه فرق داره ... - سلام بر دیبای لطیف خودم ! - سلام ... خوش اومدید جوری در عرضِ چند روز با من و مامان احساسِ صمیمیت میکرد و راه به راه اینجا پَلاس بود که اگر کسی نمیدونست با خودش فکر می کرد از بچگی خونه زاد بوده ! - خسته نباشی - هلاک شدم به خدا ... انگار مامان از خداش بود زودتر یکی بیا منو ببره خونهء بخت تا خیالش راحت بشه خندهء نجیبی که لبهاشو از هم باز کرد خیلی جذاب بود ... - برو بچه جون ... اگه مادرت بگه ، باید تا قلهء قاف هم بری این که چند تا کاسه آش پخش کردنه ! عجبا ! مامان خودش یک لشکر را حریف بود و حالا من بینِ این دو ناجوانمردِ عزیز و مهربان گرفتار شده بودم .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab