eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
896 ویدیو
203 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_4 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اصرار کردن به خـانم
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بعد از دیدن مامان از پشت قاب شیشه ای پرستار بهم گفت که دکتر اومده و تو اتاقش منتظرمه چادرمو مرتب کردم و ضربه ای به در اتاق زدم +بفرمایید -سلام،من همراه خانم ... نزاشت ادامه حرفمو بزنم و با دست اشاره کرد که بشینم +سلام،بله میشناسمتون بفرمایید بنشینید بعد از کمی مکث ادامه داد: ببینید خانم این حق شماست که از وضعیت مادرتون باخبر باشید و من موظم توضیح کوتاهی درباره این موضوع بهتون بدم سراپا گوش بودم تا حرفای دکتر رو دقیق بشنوم و متوجه بشم... +ببینید مادر شما مشکل قلبی داشتن از قبل،با این که تحت درمان بودن و دارو مصرف میکردن اما متاسفانه روند درمان به خوبی طی نشده و مادرتون حداکثر تا دومـاه آینده باید حتما عمل بشن تا بهبودی حاصل بشه هزینه ی این عمل هم نسبتا بالاست،تقریبا هفت میلیون تومن خودتون بهتر میدونید هرچه سریعتر اقدام به عمل کنید،در روند بهبودی بهتره عرض من تمام حال مادرتون هم بهتر شده و ان شاالله چند ساعت دیگه مرخص میشن و یه سری دارو جدید براشون تجویز کردم که تهیه کنید از امشب حتما مصرف کنند از دکتر تشکر کردم و از اتاق بیرون اومدم به هفت میلیونی فکر میکردم که میتونست زندگی طوفان زده ی ما رو سامان بده به هفت ملیونی که نمیدونستم از کجـا باید تهیه ش کنم باخونه تماس گرفتم و کمی با دنیا حرف زدم و بهش قول دادم که با مامان برمیگردم قبل از اینکه مامان مرخص بشـه به داروخونه دکتر کامیار رفتم تا داروهای جدید مامانو بگیرم فکر نمیکردم در عرض چند روز نظرم عوض بشـہ و بخوام داروهای مامانو با کمک خیریه تهیه کنم اما حقیقتا دیگه پول چندانی نداشتیم که بتونم داروهای گرون قیمت مامانو بخرم دکتر کامیار بدون اینکه چیزی از حرفه های دیدار قبلی به روم بیاره داروهای مامانو داد دستم... با لبخند شرمگینی تشکر کردم و از داروخونه بیرون اومدم... حال مامان خوب نبود اما بد هم نبود به قولی که به دنیا داده بودم عمل کردم و با مامان برگشتم خـونه دنیا سر از پا نمیشناخت،کنار مامان نشسته بود و براش زبون میریخت صدای خنده های دنیا،لبخندای پر از مهر مامانم،مگـه من از این دنیا چیزی جز این بودن این جمع کوچیک کنار هم میخاستم؟ باید یه فکری میکردم برای جور کردن این پول ولی پول کمی نبود و ما هم سرمایه ای نداشتیم... نگذاشتم مامان و دنیا درباره عمل و هزینه ش چیزی متوجه بشن... میدونستم از فردا باید کفش آهنی بپوشم و برای جور کردن پول هرجایی که ذره ای امید هست سرک بکشم... پس بدون فکر و خیال فقط همون روز رو توی جمع سه نفره مون خوش گذروندم... ولی فقط همون روز رو... صبح فرداش کہ چشم باز کردم دیگه آرامش حروم بود... فقط یک هدف داشتم و اون جور کردن هفت میلیون پول عمل مامان بود... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_5 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بعد از دیدن مامان از
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چـنـد روزی بود کـہ درگیـر جور کردن پول عمل مامان بودم و یه لیست از کسایی که میشناختم تو ذهنم درست کرده بودم تا ازشون پول قرض بگیرم. جزاین کاری از دستم بر نمیومد...ازین همه ضعیف و بی دست و پا بودن خسته شده بودم باورم نمیشد که من برای هفت میلیون تومن حاضر بودم زمین و به زمان بدوزم امـا گوشی تو دست بعضی از بنده های خدا بیشتر از این حرفا می ارزید این روزها بیشتر از خدا گله میکردم... از اینکه انقدر زود بابارو ازمون گرفت... ازین که طعم تلخ تنگدستی رو هر روز بیشتر از دیروز بهمون میچشوند...بعضی وقتا فکر میکردم نکنـه خدا باهامون لج کرده؟؟!! خسته شده بودم ازین همه دویدن و به جایی نرسیدن بعد از کلی روانداختن به غریبه و آشنا فقط یـہ میلیون تونسته بودم جور کنم باورم نمیشد که تو دنیای به این بزرگی به اندازه ی هفت میلیون ناقابل اعتبار نداشته باشم. حال روحیم خراب بود اما برای اینکه مامان و دنیا از قضیه بویی نبرن هر روز پر انرژی تر از روز قبل به خونه برمیگشتم... انقدر نقش بازی کردن برام سخت بود که بعضی وقتها حس میکردم که دیگه جونی تو بدنم نمونده که بخوام به این بازی مسخره ادامه بدم و هر لحظه میترسیدم همه چیز فاش بشـه. دوست نداشتم غصه ای به غصه های دنیا و مامان اضـافه بشـہ حاضر بودم سنگینی این بار و یک تنه تحمل کنم اما لبخند لحظه ای صورت زیبای دنیا رو ترک نکنه. کلاسا شروع شده بودن و با طناز توی محوطه دانشگاه نشسته بودیم و صحبت میکردیم طناز: دیبا پول عمل مامانت جور نشد؟ آهی کشیدم و گفتم:نــہ آخــہ از کجـا میـخاد جـور بشـہ طناز شرمنده نگاهم کرد و گفت به خدا دستم خیلی تنگه،خودت که بهتر میدونی بیشتر ازون نمیتونستم کمکت کنم،شرمندتم به خدا دستشو به گرمی فشردم و گفتم: آخـہ این چه حرفیه می زنی قربونت برم من شرمندتم که تو این وضعیت ازت پول خواستم طناز:راستی من شنیدمـ بعضی مسجدا هم وام میدن،وام قرض الحسنه...سرزدی به مسجد محلتون؟هست همچین چیزی؟ با تعجب پرسیدم : واقعاا؟ وااای طنـاز یعنی میشه بتونم از مسجد وام بگیرم؟ طناز لبخند پر از امیدی زد و گفت:ان شاالله که حتـما میشه حتـی فکر به اینکه درصدی احتمال داشت پول عمل مامان جور بشـه وجودمو سراسر از شعف میکرد. سر کلاسا بی حوصلہ بودم و هیچی از درس نمیفهمیدم... برعکس همیشه هیچ حرفی س کلاس برای گفتن نداشتم و فقط منتظر بودم کلاس تموم شہ و برم مسجد محلمون... و رفتم... حوالے غروب بود کہ جلوی مسجد رسیدم و چون هنوز وقت اذان نشده بود و فقط در بزرگ ورودی آقایون باز بود اجبارا همونجا ایستادم بلکہ کسی بیرون بیاد یا داخل بره کہ سوالی بپرسم... یکم کہ گذشت روحانی جا افتاده و متینی از دور پیداش شد... حدس میزدم امام جماعت مسجد باشہ... تنها بود... هر چی نزدیک تر میشد شک بیشتر بہ جونم می افتاد که باید برم جلو یا نہ... نکنه صورت خوشی نداشته باشه و خوشش نیاد؟! خیلی طول نکشید که از جلوم رد شد تا وارد حیاط مسجد بشه و من در لحظہ تصمیم گرفتم کہ صداش کنم: _ببخشید حاج آقا... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrb
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_7 خیلی طول نکشید که از جلوم رد شد تا وارد حیاط مسجد بشه و من در لحظہ ت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چـند دقیقه ای مونده بود به ساعت ده کـہ جلوی در مسجد بودم،دل شوره داشتم از اینـکـہ وام جور نشـه و بـہ در بستـہ بخورم. بسم اللهی زیر لب گفتم و وارد حیاط مسجد شدم... مشخص بود که حیاط رو تازه آب و جارو کرده بودن بوی نم خاک و رنگ آبی حوض وسط حیاط با شمعدونیای رنگارنگش لبخند و روی لبم نشوند چشمـ چرخوندم تو حیاط بلکم کسی و ببینم و سراغ حاج آقا رو ازش بگیرم به سمت در کوچیک کنج حیاط رفتم،حدس میزدم اتاق خادم مسجد باشه ضربه ی ارومی به در زدم و گفتم ببخشـید،کسی اینجا هست؟ چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که با صدای بفرمایید گفتن حاج آقا برگشتم: +سـلام حاج آقا +سلام دخترم،بفرما بیاید بریم داخل دفتر هیئت امنا و به اتاق کناری مسجد اشاره کرد... روی صندلی نشسته بودم وسرم و انداخته بودم پایین و با نوک انگشت پام روی فرش نقش گل میکشیدم برای حاج آقا از بیماری مامان گفتم از اینکه دوماه بیشتر برای تهیه این پول وقت نداشتم از اینکـہ کسی و ندارم تا بهش رو بندازم... و حالا منتظر بودم ببینم نظر حاج آقا چیه... حاج آقا الله اکبری گفت و دستی به صورتش کشید: خدا ان شاالله به مادرت به زودی سلامتی بده... زیر لب تشکر کردم و او ادامه داد: ببین دخترم ما اینجا واممون در حدی نیست که بتونیم کل هزینه ی درمان مادرتو تقبل کنیم نهایتا یک یا دومیلیون که البته اونم من شخصا در این مورد تصمیم نمیگیرم... دیشبم خدمتتون عرض کردم که ما اینجا درخواست کننده برای وام زیاد داریم و هر کدودم مشکلاتی دارن که در نوع خودشون سخت و طاقت فرساس... من باید با هیئت امنای مسجد هم صحبت کنم،ان شاالله که اون ها هم راضی میشن و یه مقداری کمکتون میکنم درسته که مقدار قابل توجهی نیست اما خب به تجربه ثابت شده که برکت داره و کار خیلیا با همین مقدار کم حل شده سرمو بلند کردم و با ناراحتی گفتم: حالا یعنی چی حاج آقا؟یعنی به من وام نمیدید؟ -دخترم من که عرض کردم،اگـہ با من باشه که من دوست ندارمـ احدی از این در با ناراحتی بیرون بره،ان شاالله با هیئت امنای مسجد صحبت میکنم،وضعیت مادرتونو توضیح میدم بهشون،ان شاالله که راضی میشن اروم از جام بلند شدم و گفتم: ممنون حاج آقـا،لطف میکنید... حاج آقا برگه ای به سمتم گرفت و گفت شماره تماستون و اینجا یاد داشت کنید برام ان شاالله که شرمنده شما نمیشیم شمارمو نوشتم و تشکر کردم و از مسجد بیرون اومد چشمام از تجمع اشک دودو میزد.. دوست داشتم مثل فیلما همین حالا حاج آقا با درخواست وامم موافقت کنه و همه چی به خوبی و خوشی تموم بشه ... اما صد حیف که همیشه اونجور که ما میخایمـ پیش نمیره... تازه اگر هم موافقت میشد یک یا دومیلیون... برای بقیه ش باید چکار کنم؟! 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab