کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہدو مـدافـع #قسمت_3 آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه ب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عـاشـقـانــہدومـدافـع
#قسمت_5
ساعت۹:۵۵دقیقه شد
۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی
روسریم بودم که بازی در میورد
از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد
واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد
اولین بار بود که لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین
تو ماشین هر دومون ساکت بودیم
من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم
سجادی هم مشغول رانندگی
اصن نمیدونستم کجا داره میره
باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم
که باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
باالخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتون بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم
جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش
نوشته اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشی اومد بیرون ...
هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی
داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی
رو بردارم
در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال
چیزی میگردید
لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر
صندلی
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: من عاشق گل یاسم
اصن دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید
جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم
اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه
ضبط رو روشن کرد
صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم
سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتون
ای وای بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی
به صندلی تکیه دادم
نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو...
همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم
ای وای روسریم باز خراب شده
فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم
سجادی فهمید
رو کرد به من و گفت:
دیگه داریم میرسیم
دیگه طاقت نیوردم و گفتم:
میشه بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم
دستی به موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار
اول که منو نمیبره بهشت زهـرا...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_1 روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با س
#رمان_قبله_من
#قسمت_5
🌸🍃🌸🍃🌸
ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم...
مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند.
_" ببین اقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..."
و درمقابل پدرم سڪوتے ازار دهنده مے ڪند.
پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ.
دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم.
" میخواد برام بپا بزاره!..."
لبخند ڪجے مے زنم...
" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...."
سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد.
_ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور.
سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم:
_ گشنم نیست بابا.
_ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور.
_ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس.
_ خب عب نداره دختر.تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت .
باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم.
زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما
چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درارم.
_ باشھ بابا.عجلھ نڪن.
تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام.فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای."
کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد.
🌸🍃🌸🍃🌸
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پــــناه🍃 #قسمت_3 باورم نمی شود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_5
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
_صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !
می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم !
خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته
با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟
فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است
یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !"
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
به اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ...
در می زند و سرک می کشد تو
آمار گرفتم ، شام قیمه داریم
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست .
اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان...
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🔗🍃🔗🍃🔗🍃 🍃🔗🍃 🔗 ♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_4 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• اصرار کردن به خـانم
🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃🔗🍃
🔗🍃🔗🍃🔗🍃
🍃🔗🍃
🔗
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_5
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
بعد از دیدن مامان از پشت قاب شیشه ای پرستار بهم گفت که دکتر اومده و تو اتاقش منتظرمه
چادرمو مرتب کردم و ضربه ای به در اتاق زدم
+بفرمایید
-سلام،من همراه خانم ...
نزاشت ادامه حرفمو بزنم و با دست اشاره کرد که بشینم
+سلام،بله میشناسمتون
بفرمایید بنشینید
بعد از کمی مکث ادامه داد:
ببینید خانم
این حق شماست که از وضعیت مادرتون باخبر باشید و من موظم توضیح کوتاهی درباره این موضوع بهتون بدم
سراپا گوش بودم تا حرفای دکتر رو دقیق بشنوم و متوجه بشم...
+ببینید مادر شما مشکل قلبی داشتن از قبل،با این که تحت درمان بودن و دارو مصرف میکردن اما متاسفانه روند درمان به خوبی طی نشده و مادرتون حداکثر تا دومـاه آینده باید حتما عمل بشن تا بهبودی حاصل بشه
هزینه ی این عمل هم نسبتا بالاست،تقریبا هفت میلیون تومن
خودتون بهتر میدونید هرچه سریعتر اقدام به عمل کنید،در روند بهبودی بهتره
عرض من تمام
حال مادرتون هم بهتر شده و ان شاالله چند ساعت دیگه مرخص میشن و یه سری دارو جدید براشون تجویز کردم که تهیه کنید از امشب حتما مصرف کنند
از دکتر تشکر کردم و از اتاق بیرون اومدم
به هفت میلیونی فکر میکردم که میتونست
زندگی طوفان زده ی ما رو سامان بده
به هفت ملیونی که نمیدونستم از کجـا باید تهیه ش کنم
باخونه تماس گرفتم و کمی با دنیا حرف زدم و بهش قول دادم که با مامان برمیگردم
قبل از اینکه مامان مرخص بشـه به داروخونه دکتر کامیار رفتم تا داروهای جدید مامانو بگیرم
فکر نمیکردم در عرض چند روز نظرم عوض بشـہ و بخوام داروهای مامانو با کمک خیریه تهیه کنم اما حقیقتا دیگه پول چندانی نداشتیم که بتونم داروهای گرون قیمت مامانو بخرم
دکتر کامیار بدون اینکه چیزی از حرفه های دیدار قبلی به روم بیاره داروهای مامانو داد دستم...
با لبخند شرمگینی تشکر کردم و از داروخونه بیرون اومدم...
حال مامان خوب نبود اما بد هم نبود
به قولی که به دنیا داده بودم عمل کردم و با مامان برگشتم خـونه
دنیا سر از پا نمیشناخت،کنار مامان نشسته بود و براش زبون میریخت
صدای خنده های دنیا،لبخندای پر از مهر مامانم،مگـه من از این دنیا چیزی جز این بودن این جمع کوچیک کنار هم میخاستم؟
باید یه فکری میکردم برای جور کردن این پول ولی پول کمی نبود و ما هم سرمایه ای نداشتیم...
نگذاشتم مامان و دنیا درباره عمل و هزینه ش چیزی متوجه بشن...
میدونستم از فردا باید کفش آهنی بپوشم و برای جور کردن پول هرجایی که ذره ای امید هست سرک بکشم...
پس بدون فکر و خیال فقط همون روز رو توی جمع سه نفره مون خوش گذروندم...
ولی فقط همون روز رو...
صبح فرداش کہ چشم باز کردم دیگه آرامش حروم بود...
فقط یک هدف داشتم و اون جور کردن هفت میلیون پول عمل مامان بود...
🖋#بانو_میم
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab