کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_128 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خرید حلقه از بهترین جواهر فروشی شهر ... خرید
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_129
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
تبریکِ پریا اما لبریز از مهربونی بود
جوری که هم به دل من نشست و هم به دل احسان
- تبریک میگم احسان جان ....
دیبا جون امیدوارم خوشبخت بشید
- ممنون دختر دایی ... خوش اومدی
- لطف کردید ..... ممنونم
احساس می کردم با ده سال تفاوت سنی که بین اون و احسان وجود داره ، وصلتی که عمه جانش اصرار به سر گرفتنِ اون داشت چندان هم برای دختر بیچاره جذاب نبود و فهمیدنِ این موضوع با دیدنِ خندهء از ته دلی که یک لحظه هم از روی لبهاش پاک نمی شد و البته نگاه های زیر زیرکی و پُر تمنای ، فرشاد ، پسر خالهء احسان ، که بی شک درتبِ عشقِ دخترک میسوخت کار چندان سختی نبود !
- تو هم فهمیدی فرشاد دلشو باخته ؟
صدای احسان بود که بعد از دیدن نگاهِ خیرهء من به فرشاد و پریا کنار گوشم نجوا کرد
- ایهیم ..... دختر خوبیه
- خوب .... خوشگل .... دوست داشتنی
امیدوارم خوشبخت بشه
نمیدونم چرا ! ولی انتظار نداشتم اینقدر راحت پیشِ چشم من از زیبایی و دوست داشتنی بودن پریا حرف بزنه گرچه خودم شاهدِ امتناع از پذیرفتنش بعنوان همسر از طرف احسان بودم ولی مثل اینکه حسادت زنانه کم کم داشت در من زنده میشد !
- مبارکت باشه داداش !
خوشبخت بشی زن داداش !!
استاد پرتو !!!
باعث و بانیِ این حالِ خوب و وصلتِ شیرین بی شک خودش بود
و من ، از بابتِ راهی که برای درمانِ مامان پیش روم باز کرده بود و به سببِ همون راهِ زندگیم از دلِ احسان و زندگیش رد شده بود ، ازش ممنون و سپاسگزار بودم
- ممنون استاد .... ببخشید آقا پیمان !
- مرسی داداش .... ایشالا عروسیت
- نمیدونم آخرِ این راهی که با هم و به قول خودتون با عشق شروع کردید به کجا ختم میشه ولی براتون آرزوی خوشبختی می کنم ....
این هم نوعِ دیگه ای از تبریک بود البته به سبکِ خانوادهء پرتو !
طناز و مهربونی هاش و جدایی که بدون شک حالا و با اتمام سال تحصیلی بین من و اون اتفاق می افتاد ...
دنیا و دلتنگی از دوریش که از همین لحظه به دلم چنگ انداخته بود ....
فامیل های عزیزی که با رفتنِ بابا راحت تر از آب خوردن ، عطای رابطه با یک زنِ بیوه که میتونست پرحاشیه باشه و دو بچه یتیم که بی شک پُر دردسر بودند رو به لقاش بخشیده و ارتباط چندانی با ما نداشتند و امشب با چنان حسرتی به تجمل و ریخت و پاشِ مجلس چشم دوخته بودند که انگار هنوز براشون باورکرونی نبود حتی یه بچه یتیم هم میتونه خوشبخت بشه !
همه و همه باعث شده بود تا حواسم از جهان تاج و خوابی که برای تلخ کردنِ شیرینیِ امشب به کامم دیده بود ، پرت بشه ....
درست تا لحظهء آخر و بعد از اینکه مامان ما دو تا رو دست به دست هم داد و به خدا سپرد
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab