eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
740 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ #عـاشـقـانــہ‌دو‌مـدافـع #قسمت_61 دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلی عرق کرده بود. _ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. صدای اذان تو خونه پخش شد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. _ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود. چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم. بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم. بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر... دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم و نگاهش کردم. یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن گوشیم زنگ خورد.... _ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی میتونست باشه این موقع صبح حتما علی گوشی رو سریع جواب دادم الو سلام بفرمایید سلام خوبی اسماء اردلانم - إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته _ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با _ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران - إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید _ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم - علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟ _ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ - مواظب خودتو باشید خدافظ _ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت... به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک لبنانی بستم. _ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه کردم. لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش. _ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ... گل های یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم _ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن. _ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن... مامان که حرفی نزد بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم: چیزی شده بابا دخترم یکم با مادرت بحثمون شده باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی پسرتم هستاااا با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم _ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی بعد از یک ربع رسیدم ماشینو پارک کردم و دوییدم در خونه باز بود پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن. دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه _ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت کردن _ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟ چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت که همراهشون برم دومین قدمو که برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگه چیزی نفهمیدم قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت... اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای... بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت... _ یک سال از رفتن علی من میگذره حالا تموم زندگی من شده دوتا انگشتر یه قرآن کوچیک، سربند و بازو بند خونی همسرم، همون چیزی که ازش میترسیدم ولی من باهاشون زندگی میکنم و سه روز در هفته میرم پیش همسرم و کلی باهاش حرف میزنم _ حضورش رو همیشه احساس میکنم... خودش بهم داد خودشم ازم گرفت... "من عاشق لبخندهایت بودم وحالا با خنده های زخمی ات دل میبری از من عاشق ترینم من کجا و حضرت زینب ؟؟ حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن. پایان. التماس دعا ✍ خانم علی آبادی     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے! همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟! یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند. یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم _ نہ من میبرم...زحمت نڪش رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم _ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟! لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ! ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است! ❀✿ آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند. دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم... دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم! _کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. +صدای چیه؟ _گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم +باورم نمیشه _چرا؟همچین بی سابقه هم نیست +خواب دیدم _خیره +نمی دونم _تعریف کن ببینیم +عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم _ا خب کو؟ +مسخره _شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم... زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم... انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی +خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که... حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟خوش گذشت؟ تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حرف مامان و جدی نگرفتم چادرم و سر کردم تا برم رفتم جلوی آشپزخونه تا از مامان خداحافظی کنم اما تا چشمم بهم افتاد قرآن و بست و سریع از جا بلند شد مثل این که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود و مامان این بار جدی جدی میخواست حرفشو به کرسی بنشونه... دیبا!گوشات حرفای منو نمیشنوه یا دیگه ارزشی ندارم که به حرفام گوش بدی؟؟ نشنیدی چی گفتم؟ این جه کاری که تو یه روز نمیتونی توش مرخصی بگیری؟ها؟ به روح پدرت قسم اگه پاتو ازاین‌در بزاری بیرون نه من نه تو... مات موندم،مامان هیچوقت به نام بابا قسم نمیخورد وابن یعنی اوضاع کدر تر از این حرفاست که فکر میکردم... چادر از روی سرم سر خورد وردی شونه هام افتاد مامان خشمگین و پر بغض نگاهم میکرد هیچوقت نشده بود که تا این حد از دستم‌عصبی و ناراحت بشه واین قلبمو به درد میاورد... ناچار کمی کنارش نشستم و صبحانه خوردم...اما دل توی دلم نبود که بعد از اون ماجرای دیشب اگر دیر میرسیدم چی میشد... دیگه از دست دادن اون شغل لعنتی برام مهم نبود ولی کسی وساطتم رو کرده بود که دلم نمیخواست باعث خجالتش بشم... با اضطراب دستهام رو بهم میفشردم و منتظر زه صورت آرومش نگاه میکردم تا بالاخره به حرف اومد: چیه؟! چرا چای تو نمیخوری؟! _مامان...تو که اهل اذیت کردن نبودی.. من دیشب استراحت کردم الانم حالم خوبه... بخدا اگر نرم اخراجم... اذیتم نکن.. _آخه این چه کاریه که یه روز مرخصی نداره؟! _یه امروز رو دست بردار بزار برم تا دیر نشده برگردم برات توضیح میدم... اخمی بین ابروهاش نشست: هردفعه همینو میگی ولی... _قول میدم... قول میدم ایندفعه همه چیزو برات توضیح بدم... ازجام بلند شدم و سرش رو بوسیدم: نگران نباش قربونت برم هیچ مشکلی نیست همه چیز خوبه به من اعتماد کن... قول میدم برات توضیح بدم همه چیزو... دیگه منتظر نشدم تا جوابی بده و فوری از در بیرون زدم... کفش پوشیده نپوشیده از در حیاط بیرون زدم و تا سر خیابون دویدم... خیلی دیر شده بود... باز ناچار دربست گرفتم و تتمه دارایی کیب پولم رو خرج کردم که بیش از این بدقول نشم... دلم نمیخواست توی دلش سرزنشم کنه و به بی نظمی و بی مسئولیتی متهمم کنه... ناخودآگاه تنها چیزی که برام اهمیت داشت نظر و ذهنیت احسان خان بود... از سر کوچه پهن و پردار و درختشون تا جلوی اون دروازه که نمیدونستم دروازه بهشته یا جهنم دویدم و فوری زنگ رو زدم... روی زانو هام خم شدم و پشت هم نفس کشیدم بلکه ضربان قلبم منظم بشه... پروانه باز هم با عصبانیت سرم غر زد و در رو زد... وارد حیاط که شدم از دور دیدمش که گرمکن سورمه ای سفیدی به تن داشت و داشت توی حیاط نرمش میکرد... هربار که میدیدمش موجی از دلم رد میشد و میلرزید... با قدمهای سست نزدیکتر شدم و وقتی متوجهم شد نرمش رو متوقف کرد و راست ایستاد.... نگاهی به ساعتش کرد: سلام... کجایی شما... با اضطراب گفتم: ببخشید آقا... مادرم...یعنی... یه مشکلی توی خونه پیش اومده بود... تکرار نمیشه... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab