#رمان_قبله_من
#قسمت_91
❀✿
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
❀✿
یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. #حسینے ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_91
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
کلید رو توقفل در چرخاندم وجسم خستمو داخل خونه کشوندم
خودم رو محکم وصاف گرفتم که مامان متوجه حالم نشه...
سریع وارد شدم و رفتم تو اتاقم
همچنانکه فوری لباسمو عوض میکردم که مامان نِم چادرمو نبینه ته مونده انرژیمو جمع کردم و گفتم:
سلااام مامان
خسته نباشی
مامان: سلام عزیزم
کِی اومدی داخل؟
توهم خسته نباشی
دنیا با لبای اویزون ودست به کمر وارد اتاقم شد
انقدر بانمک شده بود
که با این حالم بتونم لبخندی به روش بزنم.
نگاهی از اینه به موهام انداختم که داغون شده بود
حوصله شانه نداشتم...
سعی کردم با دستام موهامو مرتب کنم
صدای دنیا از پشت سرم میومد:
برا چی به من سلام نکردی آبجی؟
هان؟؟؟
رومو برگردوندم
به قیافه ی عصبانیش که نگاه کردم بیشتر خندم گرفت
گفتم:
خب حالا مگه چی شده؟
سلام
دنیا: دیگه چی میخواستی بشه
ازصبح تاحالا که نبودی
حالا هم که بالاخره اومدی
نه سلام کردی
نه بغلم کردی
به صورتش نگاه کردم و تو دلم گفتم من چه قدر این دخترو دوست دارم
محکم در اغوش گرفتمش و روی سرش بوسه زدم
ـ سلام خوشگلِ اجییییی
ریز خندید
بوسه ای رو گونه ام زد
و با ناز گفت:
سلام
و لبخند پهنی روی صورتش نشست
که منو هم خوشحال میکرد
رفتم به صورتم اب زدم تا بلکه از قرمزی چشمام و اون گودال سیاه زیرش کم بشه.
داغ بودم ولی خیلی سردم بود ومیلرزیدم
روی لباسم سویشرتی پوشیدم
مامان با تعجب بهم نگاه میکرد
مامان: سردته؟
خونه که سرد نیس...
بخاری ام روشنه...
ـ نمیدونم
شاید بخاطر خستگی باشه
مامان گره ای به ابروهاش انداخت
ـ درسته خسته ای
ولی چرا همه چی رو گردن خستگی میندازی!
ـ از بس نازک نارنجی بزرگم کردید
وخنده ای تصنعی کردم.
مامان بلند شد و دستش رو گذاشت رو پیشانیم
مامان: دختر توداری توتب میسوزی
وباسرعت رفت تو اشپزخانه
ـ مامان چیزیم نیست
استراحت کنم خوب میشم
با یک لیوان وقرص از اشپزخانه دراومد
مامان: یک امشب و گوش به حرف من باش
ـ ماااامااان من کِی...
پرید توحرفم وگفت:قرص وبخور که اگر بهتر نشی باید ببرمت دکتر
مثل بچه هایی که از دکتر میترسن سریع قرصمو خوردم
مامان تو اتاق داشت لحافمو پهن میکرد
اومد وزیر بازوهامو گرفت
وبردم تا رختخواب
ممنونی زیر لب گفتم
دستمال و ظرف ابی رو اورد
وهی دستمال رو خیس میکرد وروی پیشانیم میگذاشت ومیگفت: ببین اخه چه بلایی سر خودت اوردی؟؟
ـ مامان مریضیه دیگه
ولبخندی زدم
مامان تاصبح بالای سرم بود
گاهی از بی حالی خواب میرفتم
باز بیدار میشدم میدیدم هنوز بالای سرمه
صبح توان بلند شدن نداشتم
نگاهی به ساعتم کردم
دیر شده بود!
چهره خشمگین جهان تاج رو تصور کردم وسعی کردم از جام بلند بشم.
مامان که کنار رختخوابم نشسته خوابش برده بود گفت:
کجا؟کجا؟
یه درصدم فکر نکن با این حالت بگذارم امروز بری...
ـ مااااماااان
مامان: قرار شد گوش به حرفم بدی
شماره محل کارتو بده
نگاهی به وضعیت خودم ومامانم کردم وتسلیم شدم
مامان به عمارت زنگ زد وگفت مریضم ونمیتونم برم
از جواب های مامان فهمیدم پروانه پشت تلفنه و خدا رو شکر کردم...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab