eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
358 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
668 ویدیو
24 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
🔹 🔹🔹 🔹🌙🔹 🔹🌙🌙🔹 🔹🌙🌙🌙🔹 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_شصت_ام
🔶 🔶🔶 🔶🔺🔶 🔶🔺🔺🔶 🔶🔺🔺🔺🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ابــو موســے ڪه از خشــم سرخ شده بود گفـت: حــال تو هم چــون حــال سگــے است ڪه اگر بر او حملـــه ڪنند، دهانـــش را باز مےڪند و زبان خود را بیرون مےآورد و اگر رهایش مےڪند. عمـــرو عـــاص گفت: وضــع تو نیز مانند الاغــے است ڪه ڪتاب هایـے بر پشت او بــاشد. در آن هنگــام، نظــم جلســه به هم ریخــت. مــن ڪه نزدیڪ عمـــروعــاص بودم، برخاستم و تازیانـــه اے به ســـر او زدم. عبـــدالله فرزند عمـــرو عـــاص تازیانـــه را به زور از مــن گرفت و مختصـــرے درگیرے بین ما و آن ها پیش آمــد. بـا پایــان یافتــن سخنــان شريــح، همه سڪوت ڪردند. علــے خواسـت حرفــے بزند، اما پیــش از او یڪے از یارانــش سعیــد بـن قیــس فریــــاد زد و گفت: اگر آن ها بر درستڪـارے اجتمــاع ڪرده بودند، چیزے به حال ما نمےافزودند، چه رسـد ڪه بر و گواهــے اتفــاق ڪردند. نظــر آنــان بر ما الزام آور نیســت و امروز به همان وضـع هستیم ڪه قبلا بودیم و جنگ با آن ها را ادامــه مےدهیم. همهمـه و همســـویے با سعیــد بن قيــس بالا گرفت. شعارهایے بر رد حڪمیت داده شد. علـــے آنان را به فرا خواند و گفت: سوگنــد به خدایــے ڪه دانــه را شڪافت و جهــان را آفریــد، اگر حضـور فراوان بیعــت ڪنندگان نبــود و یــاران، حجــت را بر من تمام نمےڪردند و اگر خداونــد از علمـا عهــد و پیمــان نگرفتــه بود ڪه در برابــر شڪمبارگــے ستمگران و گرسنگــے مظلومـــان سڪوت نڪنند، مهـار شتـــر خلافـــت را بر ڪوهان آن انداخته و رهایــش مےساختم و آخــر خلافــت را به ڪاســه ے اول آن سیـــراب مےڪردم. آنگـــاه مےدیدید ڪه دنیــاے شما در نـــزد من از آب بینــے بزغالـــه اے بے ارزش تــر است. من هرگـــز حريــص خلافــت نبــوده و نیستم و اگر همیــن امـروز بیعـــت خــود را از من بردارید عطـاے خلعــت خلافــت را بر لقــاے آن مےبخشم و در ڪنجے آرام مےنشینم. ڪنــاره گیـــرے مـــن، چونــان حضـرت موســے برابــر ساحـــران اســـت ڪه به خویــش بیمناڪ نبــود، تــرس او ایــن بود ڪه مبـــادا جاهـــلان پیــروز شوند و دولـــت گمراهـــان حاڪم گردش امروز ما و شمـــا بر سر دو راهــے حـــق و باطـــل قـــرار داریـــم. آن ڪسے ڪه به وجــود آب اطمینـــان دارد، تشنه نمےماند. مــردے از ڪــوفیــان با صـــداے بلنــد گفت: اما شما امــام و ولــے ما هستید و رأے آنــان خللـــے در اراده ے ما به وجـــود نخواهــد آورد. اگر مایــل باشیـــد ما مےتوانیم یڪ بار دیگر به جنگ شاميـــان برویـــم و معاویــه را به اطاعـــت از حق مجبـــور سازیم. امام پاسخ داد: شما اے مـــردم ڪــوفه! بدن هایتان در ڪنار هم، اما افڪار و خواست هاے شما پراڪنده است. در خانــه هایتان ڪه نشسته اید، شعـــارهاے تند سر مےدهد، اما در روز نبـــرد مےگویید: اے جنــگ از ما دور شو! و فرار مےڪنید. بهانـــه هاے ناجوانمردانـــه مےآورید. چون بدهڪــاران خواهــان مهلــت مے شوید و براے مبارزه سستــے مےڪنید. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🔶 🔶🔶 🔶🔺🔶 🔶🔺🔺🔶 🔶🔺🔺🔺🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: بدانیــد ڪه افراد ضعیــف و ناتـــوان، هرگز نمے تواننــد ظلــم و ستــم را دور ڪنند و حــق، جــز با و به دست نمےآید. آیا ســـزاوار اسـت ڪه شعـار دهید و عمــــل ؟ مــن در جنـگ با معاویــه شمــا مـردم ڪوفه را آزمــودم و اینڪ امیــد ندارم تا به ڪمڪ شما به جنـــگ شاميـــان بروم ڪه آنان در دفــــاع از ، از شمـــا در دفــاع از حـق مقــاوم ترند. سخنـــان امــام، ڪوفیان را به واداشت. حال ڪه جنگ به پایـــان رسیده بود، و حڪمیت نیز گره اے نگشوده بود، مــردم در ڪوفه گرفتار زندگــے بودند و معاویـــه در شـــام سرمســت از این پیروزے، فڪر مےڪرد ڪه چگونه مےتواند ڪوفه را از چنگ علــے در آورد و بر مسند خلافت تڪیـــه زند. *** ڪشیش از مقابـــل مجسمــه ے مریــم مقدس گذشت. دڪمــه هاے پالتـــوے بلند مشڪے اش باز بود. شال سبــزے روے گردنش انداختــه بود. به آهستگے قـــدم بر مےداشت و به دو مـرد ژنده پوش ڪه جلوے در ڪلیسا ایستاده بودند، نگــاه مےڪرد. مــردان با دیــدن او چند قدمــے جلو آمدند، با تڪان دادن سر سلام ڪردند و مردے ڪه مسن تر بود و ته ریش جو گندمــے داشت، گفت: پــدر، ما را آندریــان ویتالیویـــج فرستاده، گفت شما ڪارمان دارید. ڪشیش یادش آمد ڪه دیشــب به دوستش آندریـان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از ڪارگران رستورانش را براے نظافت و مرتب ڪردن ڪلیسا بفرستد. ڪشیش بــه آن دو لبـخند زد و گفت: « بلـه! بلـه! با من بیابیــد. ڪشیش ڪلید انداخت و در را باز ڪرد. هرم گرمــاے شوفاژهاے روشــن سالن، به صورت هایشان خــورد. ڪشیش در را بسـت، پالتویـش را در آورد و روے جالباسے ڪنار در آویخــت و رو به آن ها گفت: مےبینید ڪه بایــد چه کار کنید؛ همه چیز به هم ریختــه است ... بیایید جلوتـــر تا بگویــم از ڪجا باید شروع ڪرد. مردهــا با تعجــب به محــراب به هـــم ریختــه نگاه مےڪردند. مــرد ریش جوگندمــے گفت: اینجا چه خبــر اسـت پــدر؟ چرا همــه چیــز به هم ریخــت است؟ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ڪشیش گفت: سارقیـــن به این جا دستبرد زده اند. هر دو مــرد روے سینــه هایشــان ڪشیدند. مــرد ریـش جوگندمــے ڪه حالا چشم هایش گرد و خطوط روے پیشانــے اش عمیق تر شده بود، گفت: یــا مقدس! ؟! آن هم از ڪلیــــــــسا؟؟ ببیند چه دوره و زمانه اے شده است. ڪشیش گفت: ڪه نباشد، ڪسے از خدا نمےترسد پسرم. بعد با دست به آن ها اشاره ڪرد و گفت: ڪارتان را از اینجا شروع ڪنید، بعد بیایید داخل دفتر... همین طور نایستید... سرقت از هاے مـردم، گناهش ڪمتر از سرقــت از ڪلیسا نیست... شروع ڪنید بچه ها. و این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر ڪارش. خودش مےتوانست اوراق به هم پاشیده ے ڪشوے میزش را مرتــب ڪند. نشست روے صندلــے. دسته اے از اوراق را به دســت گرفت و به آن ها نگاه ڪرد و مرتبشان ڪرد. به فڪر مرد تاجیڪ افتاد و آن دو مرد روس ڪه قاتلان او بودند و او به خاطر ڪتاب قدیمـے نمے توانست حرفــے به پلیس بزند. عذاب وجـدان، چیزے بود ڪه ڪشیش را آزار مے داد. همین طور توے فڪر تاجیڪ و آن دو جوان روسے بود ڪه ڪسے به او ســلام داد. سرش را بلنــد ڪرد، از به خــود لرزید. در طول زندگـــے طولانــے اش از هیچ چیز و هیچ ڪــس نترسیده بود؛ حتــے در روزهای جنگ داخلے بیروت، ترس به او راه نیافته بود، اما حالا با دیدن دو جوان ڪه در چهار چوب در ایستاده بودند، ترس همه ے وجودش را گرفته بـود. یڪــے از آن دو، زیــپ ڪاپشنش را پایین داد و در حالــے ڪه با دست استخوانــے اش ڪارد حمایـــل شده در ڪمربندش را نشان مےداد، گفت: پــدر! ما با شما ڪارے داریم؛ یڪ ڪار ڪوچڪ! بعد با سر و چشـــم و ابــرو به ڪشیش فهماند ڪه باید حرف او را جدے بگیرد. ڪشیش ناے برخاستن نداشت. رنگش پری ــده بود. نمے توانســت تصمیــم بگیــرد چه ڪند. گرفتار چنــان استیصالــے شده بود ڪه حتــے صداــے ڪارگر ریــش جوگندمــے هم او را به خود نیاورد. مــرد، پشــت دو جــوان روس ایستاده بود و از پشت شانــه ے آن ها سرڪ مےڪشید. فڪر ڪرد ڪشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد بـه ڪتف یڪے از دو جوان و گفت: بروید ڪنار ببینم! راه را چرا بستــه اید؟ از بین آن ها گذشت و جلوے ڪشیش ایستاد. رنگ پریده ے ڪشیش و چشــم هاے از حدقــه بیرون زده اش مــرد را نگـران ڪرد. پرسید: چه شده پدر؟ حالتان خوب نیست؟ مےخواهید برایتان آبے چیزے بیاورم؟ ڪشیش نگاه بےرمقش را به مرد دوخت. لب هایش آرام تڪان خوردن اما صدایــے از دهانش بیــرون نیامد. مــرد ریــش جوگندمے به طرف ڪشیش خم شد، اما دستــے از پشت یقه اش را گرفت و به عقب ڪشید و گفت: بروید سر ڪارتان! ما خودمان مواظب پدر هستیم. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: مرد ریش جوگندمــے برگشت و به جوانــے ڪه با او حرف زده بود، نگاه ڪرد. جوان لبخندے بر لب داشت ڪه با چهره ے عصبــے و ترسناڪش تناسبــے نداشت. مرد ریش جوگندمــے ڪه عادت نداشت روے دستورے ڪه به او مےدهند نه بیاورد، از اتاق بیرون رفت. ڪشیش توانست نفســے بڪشد و ڪمــے از آن شڪ سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت: شما ڪے هستید؟ با من چه ڪار دارید؟ یڪے از جوان ها جلوتر رفت و دیگرے در را بست. مــن مے خواهم به گناهانم اعتراف ڪنم و شاید هم شما؛ فرقے نمےڪند، هر دوے ما گناهڪار هستیم. ڪشیش گفت: مےبینید ڪه اوضاع اینجا آشفتــه و به هم ریخته است. برویــد و عصــر برگردید. مرد یقه ے قباے ڪشیش را به دســت گرفت و او را به طرف خود ڪشید. سرش را به صورت ڪشیش نزدیڪ ڪرد؛ طورے ڪه بوے مشروبــے ڪه خورده بود، به بینــے ڪشیش خورد: - بگو آن ڪتاب قدیمــے ڪجاست؟ ڪشیش مچ دست مرد را گرفت، آن را از يقه ے خود دور ڪرد و گفت: نمے دانم شما دارید از چه حرف مےزنید. مرد گفت: خیلــے هم خوب مےفهمــے ما چه مےگوییم. آن ڪتاب قدیمــے را رد ڪن بیاید! اے نیست ڪه از گلوے تو پایین رود. ڪشیش روے سینه اش صلیــب ڪشید، سعے ڪرد آرامشش را به دست آورد و با اعتماد به نفس صحبت ڪند: - از چه ڪتابــے صحبت مےڪنے فرزندم؟ من اصلا شما را نمے شناسم و نمي دانم درباره ے چه ڪتــابے حرف مےزنید. لطفا واضح تر صحبت ڪنید، شاید بتوانم ڪمڪتان ڪنم. مرد جوان گفت: ببینید آقا، ما حــال و حوصلـه ے بازے موش و گربه را نداریم، صبرمان هم ڪم است. آمده ایم ڪتاب قدیمـے را برداریم و ببریم. ڪشیش گفت: من البته در ڪتابخانه ام ڪتاب هاے زیادے دارم. منظور شما ڪدام ڪتاب قدیمــے است؟ مرد جوان با تحڪم بیشترے گفت: دارے وقت ما را تلف مےڪنے پیر خرفت! منظورم را خوب ميفهمے و مےدانــے از ڪدام ڪتاب حرف مےزنم؛ همان ڪتابـے ڪه آن روز آن مرد تاجیڪ آورد و داد دستت. - ببینید پسرم! من جاے پدر شما هستم، پس درست صحبت ڪنید و عصبـے نشوید. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: - من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم. یک کلام بگو کتاب را به ما می دهی یا نه؟ - دارید وقت مرا تلف می کنید. من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم. - بسیار خوب. ۲۶ ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت، همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوریم. - مرا تهدید به قتل می کنید؟ خجالت نمی کشید؟ بروید بیرون و الا پلیس را خبر می کنم. - بسیار خوب! پس خودت این طور خواستی... ما می رویم و دو روز دیگر برمی گردیم، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ماندهی، خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم. حال خود دانی. هر دو از اتاق بیرون رفتند. کشیش صدای یکی از آن ها را شنید که گفت: خداحافظ پدر! به زودی می بینیمتان. کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد. لحظه به آنچه رخ داده بود فکر کرد. مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت: شما حالتان خوب است پدر؟ کشیش جواب نداد. مرد ادامه داد: این دو جوان چه آدمهای بی ادبی بودند! به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند. کشیش از جا بلند شد، از اتاق بیرون رفت. و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد، رو به مرد ریش جوگندمی گفت: من کاری دارم که می روم و زود برمی گردم. اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم. پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید. تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی ندانست؛ باید ظرف کمتر از ۲۶ ساعت مسکو را ترک می کرد، به بیروت میرفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد. خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن، فقط با پرواز امارات امکان پذیر بود. بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند. وقتی به کلیسا بازگشت، ساعت از دوازده ظهر گذشته بود. کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند. مرد ریش جوگندمی می گفت: اگر کار دیگری ندارید، مرخص می شویم. ادامه دارد ... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🌏🌕تقویم نجومی اسلامی🌕🌍 ✴️ یکشنبه 👈 هشتم مهر ۹۷ 👈 ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۸ 👈 ۲۰ محرم الحرام ۱۴۴۰ ✴️ روز بزرگداشت شاعر بزرگ، مولوی ✅ این روز ، روز مناسبی برای امور زیر است: 🔘 انجام کارهای مهم 🔘 نقل و انتقال منزل 🔘 سنگ بنا گذاشتن 🔘 شروع کارها ❤ در این یکشنبه شب ، امید است حافظ قرآن شود و راضی به قسمت خدا باشد. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، موجب ایمن شدن از بلا میگردد. 🔴 یا در این روز، از ماه قمری ، موجب سلامتی بدن و فصاحت گفتار میگردد. 🔵 یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕 یکشنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون شاد🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔حلیة المتقین 🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر 📖 مفاتیح الجنان 🗒تقویم جامع رضوی 📗 بحارالانوار و... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
⏪ تفسیر سوره ی یس، آیه 56-57 ☀️ هُمْ وَأَزْوَاجُهُمْ فِی ظِلاَلٍ عَلَی الْأَرَآئِکَ مُتَّکِئُونَ ☀️
⏪ تفسیر سوره ی یس، آیه 58 ☀️ سَلاَمٌ قَوْلاً مِّن رَّبٍّ رَّحِیمٍ 🌟 سلام، سخن پروردگار مهربان به آنان است. 💠نکته ها💠 ✅1- در بهشت از هر سو سلام است؛ ✅ 2- خداوند به آنان سلام می کند: «سلام قولا من ربّ رحیم» ✅ 3- فرشتگان سلام می کنند: «والملائکة یدخلون علیهم من کلّ باب سلام علیکم»*رعد، 24.* ✅ 4- اهل بهشت نیز به یکدیگر سلام میکنند. «تحیّتهم فیها سلام»*یونس، 10.* 📚 تفسیر نور/جلد 7 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_شصت_و_پن
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت: همه چیز خوب و مرتب است. دستتان درد نکند. بعد کیف پولش را بیرون آورد، دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت. مرد ریش جوگندمی گفت: نه پدرا ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم. اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم. کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت: می خواهم به شما انعام بدهم. مرد ریش جوگندمی گفت: پس پدر برای ما دعا کنید. کشیش تبسمی کرد و گفت: بله دعایتان می کنم. کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو، توی هواپیما نشست. همه استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. همسرش اما، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشورهای شد که فورا چمدانش را بست و امادهی سفر شد. به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند. فکر می کرد همه چیز خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در من پسرش سر کند. هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد. بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت. عصر در فرودگاه بیروت، سرگنی به استقبالشان آمد و آن ها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود. وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاهی می کردی، می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی. کشیش و ایرینا، عروسشان بالا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت: بنشینید، لابد حسابی خسته اید. عصرانه ای میخوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم. کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد. کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادر بزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. کشیش نفس بلندی کشید و گفت: عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ایریــنا گفت: ڪــاش هیچ وقت از بیــروت بیرون نمی رفتیم. سرماے روسیـــه استخوان شڪــــن است. يـــولا لبخندے زد و گفت: هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهـــر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایـــے در مےآییم. سرگئـــے رو به ڪشیش پرسید: خوب پـــدر! توے تلفـــن گفتید ڪه یڪ نسخـــه ے بسیار قدیـــمــے و منحصــر به فــرد پیدا ڪرده اید... چـے بـــود ماجرایـش؟ قبــل از این ڪه ڪشیش پاســخ بدهد، ایریــنا گفت: جریانش این است ڪه آن ڪتاب، ڪم مانده بود پدرت را به ڪشتن بدهــد! دلیل ایـن ڪـه ما الان اینجاییـم در واقــع این اسـت ڪه از فــــرار ڪرده ایم. سرگئــے و یــــولا با تعجب به ڪشیش نگــاه ڪردند. سرگئـــے پرسید: مامـان چــــه مےگوید؟! چه خطــرے پیش آمده بـود؟ ماجــرا چیسـت؟ قبـل از این ڪه ؤشیش جوابش را بدهد، مـــرد راننـده با سینــے چاے نزدیڪ شد و سینــے را روے میـز گذاشت. ڪشیش فنجانــے چــاے برداشت و آن را به بینــے اش نزدیڪ ؤـرد، عطــــر آن را بوییـد و گفـت: ماجرایش مفصـــل است؛ الان حوصله ے گفتنش را نــدارم. ما مدتــے اینجا مےمانیم تا هم اوضــاع آرام شود و هم مــن درباره ے موضوع آن ڪتاب تحقیقاتم را ڪامل ڪنم. البتـــه اگر هم آن اتفــاق در مسڪو پیش نیامده بود، باز مجبــور بودم مدتــے به بیــروت بیایم و تحقیقاتــم را ادامـه بدهم. بــولا ڪه داشت فنجان هاے چــاے را روے میــز مےچید، گفت: قدمتان روے چشــم پـدر... حتما این ڪتاب قدیمــے موضوعش درباره ے من و سرگئــے است. همه خندیدند جز آنوشــا ڪه گفت: پس من چــے مــامــان؟ درباره ے مــن نیسـت؟ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
⚜ ⚜⚜ ⚜🔹⚜ ⚜🔹🔹⚜ ⚜🔹🔹🔹⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت: اتفاقا فقط درباره توسـت... بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے سرگئــے پرسید: چے هست موضوع این ڪتـاب؟ ڪشیش گفت: درباره ے یڪے از مسلمان به نام است. سرگئــے گفت: همین علــے ڪه امام مسلمانان اســت؟ فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند. ڪشیش گفت: بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم. این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده. سرگئــے گفت: حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟ تا حالا ڪجا بـوده است؟ قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت: الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید. يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت: بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است. حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود. راننده ے عـرب دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت. ڪشیش رو به سرگئـے گفت: فردا باید به ملاقات دوستم جـــرج جـــــرداق بروم. اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند. سرگئــے گفت: مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار. *** راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود. توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت: رسیدیم. همین جاست. ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت: رسیدیم آقا. این جاست. ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید: بلــه؟ با مـن بودید؟ راننده گفت: بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست. ڪشیش گفت: بلـه معذرت مےخواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم. راننده گفت: من این جا منتظر شما مےمانم. ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت: البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد... مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم. 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
⚜ ⚜⚜ ⚜🔹⚜ ⚜🔹🔹⚜ ⚜🔹🔹🔹⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: راننده گفت: نه قربـان، آقـاے سرگئــے گفتند چند ساعتــے ڪه ڪار دارید، منتظر شما باشم. ڪشیش از ماشین خارج شد، نگاهــے به ساختمان قدیمــے انداخت و زنگ شماره ي دو را فشار داد. لحظه اے بعد در باز شد. جــرج گفته بود پلــه ها را بگیر و بیا طبقه ي دوم. راه پلــه بوے نم مےداد. چند پلــه اے ڪه بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نـرده ے چوبــے ڪنار پلـه ها ڪمــے لق میزد و اطمینانــے براے چسبیــدن به آن و بالا ڪشیدن خود نبود. وقتیپــے چشمش به در رنگ و رو رفته ي واحـد ۲ افتـاد، روے آخریــن پله ایستاد تا نفســے تازه ڪند. در باز شد و جــرج جــرداق، سر ڪم مویش را از لاے آن بیــرون آورد و گفت: آه جنـاب میخائیـل! خوش آمدیـد! بعد در را ڪاملا گشود و از مقابل چارچوب آن ڪنار رفت. ڪشیش ڪفشش را در آورد، دست جرج را ڪه براے احوال پرســے دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت: چقدر پیــر و فرتــوت شده اے جــرج! جرج خندید و گفت: البته خوب است نگاهــے به خودت در آیینه بیندازے ڪه هیچ تناسبــے بین آن سر ڪم مو و ریــش بلندت دیده نمے شود! بعد دست هایــش را باز ڪرد و ڪشیش را در آغوش گرفت و گفت: بیا تـو. بیا بنشین پدر ایــوانف. خوش آمــدے. ڪشیش قبـل از این ڪه قدمــے به جــلو بردارد، نگاهــے از تعجــب به سالن انداخت ڪه بیشتر به یڪ انبار ڪتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها، از ڪف تا نزدیڪ سقف ڪتـاب چیده شده بود. روے طاقچــه ے پنجره، ڪف سالن، روے ڪاناپه و روے میز عسلــے چوبــے، پر از ڪتاب بود. جرج ڪه ڪشیش را متعجب و خیره دید گفت: نگران نباش پــدر! جایــے برای نشستن ما دو پیــرمــرد پیدا مےشود. بعد خودش روے صندلــے پایه فلزے چرمــے نشست و صندلــے چوبــے لهستانی را به ڪشیش نشان داد و گفت: قبل از این ڪه بیایی، صندلے ات را مرتب ڪردم و ڪتاب ها را از رویش برداشتم... بیا بنشین، بیا پـدر. ڪشیش روے صندلــے لهستانــي نشست و گفت: از سر و وضـع این نبـود با تو در این جا زندگــے ڪند! خانـه پیداست ڪه تنها زندگــے مےڪنے. هر چند اگر زنــے هم داشتــے، حاضر نبود با تـو در این جـا زندگــے ڪند! جرج خندیــد و گفت: آفرین پــدر! درست زدے به خــال! چون زنــم ماه ها است ڪه ترڪم ڪرده رفته خانه ے اقوامش. مےگفت ڪتـاب ها، هووے او هستند؛ لذا مرا با همسرانـم در این حرمسـرا تنهــا گذاشت و رفـت. بعد، انگشت دست هایش را در هم گره زد و گفت: از این حرف ها بگذریم... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
⚜ ⚜⚜ ⚜🔹⚜ ⚜🔹🔹⚜ ⚜🔹🔹🔹⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: چند روز پیــش ڪه از مسڪو زنگ زدے و گفتیـے یڪ ڪتاب قدیمــے پیدا ڪرده اے، ڪنجڪاو بـودم آن را ببینـم. بخصـوص ڪه گفتـے موضوعش درباره ے علــے است. حالا حرف بزن ڪه از چاے و پذیرایــے هم خبـرے نیست. ڪشیش چشـم از ڪتاب ها برداشت و گفت: من اگر در بیـروت ڪلیسایـے داشتم، چند نفر از مؤمنـان را مےفرستادم به منزلت تا براے رضاے خدا، دستـے به سر و گوش همسرانـت بڪشند و تعداد زیادے از آن ها را دور بریزند. جرج گفت: حضرت ایوانــف! همان امام علــے ڪه تو براے صحبت درباره اش پیش من آمده اے در جلسه اے به ما مےگوید: چون نشانــه هاے نعمت پروردگار آشڪار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید. این ڪتاب ها نعمت هاے پروردگارند، پدر. ڪشیش گفت: چه جمله ے زیبایــے بود این ڪلام علــے... و چه قدر هم شبیـــه یڪے از جملات عیســے مسیــح است. جرج گفت: ڪلام همه ے پیامبـران و عدالـت خواهان جهان، ڪلام امام علــے است. براے همین است ڪه من نام ڪتابم را گذاشته ام: امام علــے صداے انسان. ڪشیش گفت: براے همین امروز پیش تو هستم؛ تا درباره ے علــے بیشتر بدانم. جرج گفت: براے شناخت علـــے، باید به وجدان خودت مراجعــه ڪنــے در و مسیحیـت را از خودت دور ڪنے. علــے را با هیچ ڪس قیاس نڪنے مگر با . ڪشیش به چشـم هاے جرج خیره شد و پرسید: اول به مـن بگویید چگونـه با علــے آشنا شدید و چه شـد ڪه درباره ے او ڪتاب ها نوشتید؟ در حالے ڪه شما یڪ هستید؟ ادامه دارد ... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab