کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_60 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بی هدف توی خیابون راه میرفتم و با خودمحرف میز
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_61
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نمیدونم چه ساعتی بود که دل از خلوت وحال خوش حرم کندم و بیرون اومدم
به آسمون تیره وتاریک که چندلحظه یکبار ستاره ای سوسو میکرد خیره شدم...
آهی کشیدم و از عرض خیابون گذشتم
و دستمو برای تاکسی که میگذشت بلند کردم
توی تاکسی نشسته بودم و به موسیقی جانسوزی که از ضبط ماشین پخش میشد گوش سپرده بودم
حالم خیلی مساعد بود با شنیدن آهنگ انگار نمک روی زخمم پاشیده شده بود که دوباره اشکهام
شروع به جوشیدن کرد..
نفس عمیقی کشیدم و دستمال مچاله شده توی دستم و با شدت روی چشمام کشیدم که بس کنن و بیش از این خون به جگرمنکنن...
کرایه تاکسی و حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
سلانه سلانه به سمت خونه روون شدم
هنوز کلید و توی قفل نچرخونده بودم که درباز شد و نگاهم به نگاه نگران مادر یکی شد
آه از نهادم بلند شد
ساعت زیادی بود که فقط به یک پیامبسنده کرده بودم و گوشی و خاموش کرده بودم
لبخند کم جونی و محوی زدم وسلامدادم
جواب سلامم وداد یانداد و متوجه نشدم
از جلوی در کنار رفت:
بیا تو...
دلم هزار راه رفت دختر
توکه انقدر خیره نبودی
و صدای گریه اش بلند شد
:من کیو دارم جز تو و خواهرت..
هان؟
چرا انقدر منه مادرو عذاب میدی؟
چه گناهی کردم مگه؟
میدونی چه حالی وقتی صب به صب پاتو از این درمیزاری بیرون تا وقتی برگردی؟
نه نمیدونی
مادر نیستی که بدونی...
دهنم بسته شد و بود و حتی نای دفاع کردن از خودمم نداشتم
اشکام مظلومانه روی گونه ام سر میخوردن و پایین میرفتند..
قدمی به سمت مامان برداشتم و خودمو توی بغلش انداختم
+خیلی خستم مامان
خیلی......
وصدای هق هقم سکوت شب رو شکست...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_62
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
با کمکمامان رفتیم داخل و آبی به دست و صورتم زدم
مامان متوجه شده بود که حالم عادی نیست که به قول معردف درد خودشو فراموش کرده بود و دیگه حرفی بهم نمیزد
تا من از سرویس بیام مامان لحاف و بالشمو توی اتاق پهن کرده بود
فقط مقنعه رو از سرم دراوردم و باهمون لباسای سنگین بیرون خزیدم زیر لحاف..
مامان مبهوت نگاهم میکرد
داشتم کارایی میکردم که تو عمرم انجامنداده بودم
مامان:
دیبا!مامان
چرا لباساتو عوض کردی؟
خسته بودم و بی حوصله
ولی برای فرار از سوالای بعدی گفتم
یکم خستگیم دربره
عوض میکنم مامان
فعلا خیلی خستم
شب بخیر
و سرمو بردم زیر لحاف
وچند دقیقه بعد صرای مای مامانو شنیدم که دور شد...
حالمداشت از خودم بهم میخورد
احساس میکردم دیبایی که تا قبل از این بود دروغ و پوشالی بود
دیبای واقعی همینی بود که الان از شدت ضعف و بدحالی زیر لحاف میلرزید..
تا حالا فقط نقش یه آدم قوی و خودساخته رو بازی کرده بودم اما حالا که به جای سخت داستان رسیده بود وا داده بودم...
رمقی برای ادامه ی بازیگری نداشتم
حتی تمرکز نداشتم که خوب نقش بازی کنم!
ضعف و بی ارادگی در مقابل ادمای اون عمارت از پا انداخته بودم
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
✴️ شنبه 👈 15 آذر 1399
👈 19 ربیع الثانی 1442👈 5 دسامبر 2020
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
❇️ روز بسیار خوب و شایسته ای است برای.
✅ خواستگاری و عقد و عروسی .
✅ خرید وسیله سواری و حیوان .
✅ شاگرد گرفتن .
✅ آغاز نگارش مقاله و کتاب و ارسال نامه .
✅ و دیدار روسا و سیاسیون خوب است .
👶 زایمان مناسب و نوزادش مبارک و روزی دار خواهد گردید . ان شاء الله
🤕 بیمار امروز زود شفا یابد . ان شاءالله
🚖 مسافرت :
مسافرت بسیار خوب است .
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ خرید طلا و جواهرات .
✳️ خرید حیوان .
✳️ آغاز معالجه .
✳️ عهد نامه نوشتن با رقیب .
✳️ و ختنه نوزاد نیک است .
🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 امشب ..
# مباشرت (شب یکشنبه ) ، دستوری وارد نشده است .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث توانگری است .
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سبب رفع درد بدن می شود .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد
🗓 شنبه ۱۵ آذر ماه ۱۳۹۹
🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۱۳
🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۳۸
🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۱:۴۳
🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۶:۴۸
🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۷:۰۷
🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۲۳:۰۱
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
امام صادق علیه السلام:
🌺 ثَلاثٌ مُنْجِیاتٌ لِلْمُۆْمِن: كَفُّ لِسانِهِ عَنِ النّاسِ وَاغتِیابِهِمْ، وَإشْغالُهُ نَفْسَهُ بِما یَنْفَعُهُ لاَِّخِرَتِهِ وَدُنْیاهُ، وَطُولُ الْبُكأ عَلی خَطیئَتِهِ.
سه چیز موجب نجات انسان مومن خواهد بود:
1⃣ نگهداری زبان از حرف زدن درباره مردم و غیبت آنان،
2⃣ مشغول شدن به خویشتن با كارهایی كه برای آخرت و دنیا مفید باشد.
3⃣ و بسیار گریستن بر اشتباهات.
📗 تحف العقول، ص 204
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
❓اولین کسی که وارد جهنم می شود چه کسی است؟
✍ در ميان گناهان كبيره كمتر گناهى است كه همانند غيبت نشانه پستى و ضعف و زبونى و ناجوانمردى باشد.
✅ آنها كه به مذمت و عيب جويى مردم در پشت سر مى نشينند و آبروى و حيثيت افراد را با افشاى عيوب پنهانى، كه غالب مردم به يكى از اين عيوب گرفتارند، مى برند، و آتش حسد و كينه خود را با اين وسيله فرو مى نشانند، افرادى ناتوان و فاقد شخصيتند كه حتى در مبارزه بى دليل و ظالمانه خود شهامت ندارند و تمام قدرتشان اين است كه از پشت خنجر بزنند.(۱)
🌺 در روایتی از امام صادق (علیه السلام) آمده است: غیبت، حسنات ( خوبی ها و نیکی ها ) را از بین می برد همانطور که آتش، هیزم را از بین می برد. خداوند متعال به موسی وحی فرمود: غیبت کننده اگر توبه کند آخرین کسی است که وارد بهشت می شود و اگر توبه نکند نخستین کسی است که وارد آتش می گردد.(۲)
📘 ۱- کتاب یکصد و پنجاه درس زندگی
📚 ۲- بحارالانوار، ج۷۵، ص۲۵۷، ح۴۸
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_62 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با کمکمامان رفتیم داخل و آبی به دست و صورتم ز
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_63
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
بعد از نماز صبح خوابم نبرد
هرچند دوست داشتم بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم
از جا بلند شدم و دفترچه شعری که داشتم و برداشتم و ورق زدم
به بیت شعری رسیدم که بعد از دیدن احسان توی عمارت تو دفتر نوشته بودم
هجوم اشک چشمامو به سوزش انداخت
آهی کشیدم و پلکامو روی هم گذاشتم...
امان از این این اشک ها...
زیر همون شعر با دست لرزان و بی جون بیت دیگه ای نوشتم...
من چـرا دل به تو دادم ؟که دلـم میشکنی ..
#سعدی
و هق هق گریه ام بلند شد
دفتر و بستم و لای وکتابای دیگه ام پنهانش کردم...
مدام تک مصرعی که نوشته بودم توی ذهنم چرخ میزد و اشکام با شدت بیشتری پایین می اومدن
باید کمکم آماده میشدم برای رفتن به عمارت...
به تصویر خودم توی آیین خیره شدم
چشمای گودرفته و سرخ شده از گریه،لبهای ترک خورده و بی رنگ
رنگ و روی زرد و پریده...
این دیبایی نبود که همیشه توی آیینه نگاهش میکردم
هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بتونه از خودش متنفر بشه اما من شدم
از این دیبایی که توی آیینه بهم زل زده بود متنفر بودم
دوست داشتم آیینه رو بشکنم تا دیگه چشمم بهش نیوفته
انگار صدایی تو ذهنم جوابم رو داد
خود شکن!آیینه شکستن خطاست...
من ضعیف بودم،اونقدر ضعیف که حتی خود واقعیمو نمیشناختم
حتی به خودمم دروغ گفته بودم
چشم از آیینه گرفتم و روسری قهوه ای رنگ قواره داری و سر کردمو چادرمم از چوب لباسی برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
صدای ضعیف قرآن خوندن مامان از آشپزخونه میومد
توی درگاه آشپزخونه ایستادم و به ستون تکیه دادم و گوش جان سپردم به صدای مامان
دوست داشتم همسن دنیا بودم و الان فارغ از همه ی غصه ها و قصه ها میرفتم سرمو میزاشتم روی دامن مامان و لذت میبردم از عطر بهشتیش...
مامانکه متوجه حضورم شد دست از قرائت قرآن کشید و پر سوال نگاهم کرد
-کجا به سلامتی؟
لبخند کجکی تحویلش دادم
سلام،صبح شماهم بخیر
-سلام
کجا میری با این حالت؟
خودتو نگاه کردی تو آیینه؟
میدونی شبیه میت شدی؟
کجا شال و کلاه کردی؟
+باید برم سرکار قربون شکل ماهت
خودمم تو آیینه نگاه کردم
خیلی ام خوشگل ام
-مزه نریز دیبا
از دیشب خواب به چشمم نیومده
حال دیشب خودتو دیدی؟
امروز حق نداری سرکار بری
برو استراحت کن ،داری وا میری بچه
+ولی مامان!
-ولی واما نداریم
همینکه شنیدی
و شروع کرد به ادامه ی خوندن قرآن
و من موندم و دستوری که اجرا کردنش نشدنی بود...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_64
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
حرف مامان و جدی نگرفتم
چادرم و سر کردم تا برم
رفتم جلوی آشپزخونه تا از مامان خداحافظی کنم اما تا چشمم بهم افتاد قرآن و بست و سریع از جا بلند شد
مثل این که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود
و مامان این بار جدی جدی میخواست حرفشو به کرسی بنشونه...
دیبا!گوشات حرفای منو نمیشنوه یا دیگه ارزشی ندارم که به حرفام گوش بدی؟؟
نشنیدی چی گفتم؟
این جه کاری که تو یه روز نمیتونی توش مرخصی بگیری؟ها؟
به روح پدرت قسم اگه پاتو ازایندر بزاری بیرون نه من نه تو...
مات موندم،مامان هیچوقت به نام بابا قسم نمیخورد وابن یعنی اوضاع کدر تر از این حرفاست که فکر میکردم...
چادر از روی سرم سر خورد وردی شونه هام افتاد
مامان خشمگین و پر بغض نگاهم میکرد
هیچوقت نشده بود که تا این حد از دستمعصبی و ناراحت بشه واین قلبمو به درد میاورد...
ناچار کمی کنارش نشستم و صبحانه خوردم...اما دل توی دلم نبود که بعد از اون ماجرای دیشب اگر دیر میرسیدم چی میشد...
دیگه از دست دادن اون شغل لعنتی برام مهم نبود ولی کسی وساطتم رو کرده بود که دلم نمیخواست باعث خجالتش بشم...
با اضطراب دستهام رو بهم میفشردم و منتظر زه صورت آرومش نگاه میکردم تا بالاخره به حرف اومد: چیه؟! چرا چای تو نمیخوری؟!
_مامان...تو که اهل اذیت کردن نبودی.. من دیشب استراحت کردم الانم حالم خوبه... بخدا اگر نرم اخراجم...
اذیتم نکن..
_آخه این چه کاریه که یه روز مرخصی نداره؟!
_یه امروز رو دست بردار بزار برم تا دیر نشده برگردم برات توضیح میدم...
اخمی بین ابروهاش نشست: هردفعه همینو میگی ولی...
_قول میدم... قول میدم ایندفعه همه چیزو برات توضیح بدم...
ازجام بلند شدم و سرش رو بوسیدم: نگران نباش قربونت برم هیچ مشکلی نیست همه چیز خوبه به من اعتماد کن... قول میدم برات توضیح بدم همه چیزو...
دیگه منتظر نشدم تا جوابی بده و فوری از در بیرون زدم...
کفش پوشیده نپوشیده از در حیاط بیرون زدم و تا سر خیابون دویدم... خیلی دیر شده بود...
باز ناچار دربست گرفتم و تتمه دارایی کیب پولم رو خرج کردم که بیش از این بدقول نشم...
دلم نمیخواست توی دلش سرزنشم کنه و به بی نظمی و بی مسئولیتی متهمم کنه...
ناخودآگاه تنها چیزی که برام اهمیت داشت نظر و ذهنیت احسان خان بود...
از سر کوچه پهن و پردار و درختشون تا جلوی اون دروازه که نمیدونستم دروازه بهشته یا جهنم دویدم و فوری زنگ رو زدم...
روی زانو هام خم شدم و پشت هم نفس کشیدم بلکه ضربان قلبم منظم بشه...
پروانه باز هم با عصبانیت سرم غر زد و در رو زد...
وارد حیاط که شدم از دور دیدمش که گرمکن سورمه ای سفیدی به تن داشت و داشت توی حیاط نرمش میکرد...
هربار که میدیدمش موجی از دلم رد میشد و میلرزید...
با قدمهای سست نزدیکتر شدم و وقتی متوجهم شد نرمش رو متوقف کرد و راست ایستاد....
نگاهی به ساعتش کرد: سلام... کجایی شما...
با اضطراب گفتم: ببخشید آقا... مادرم...یعنی... یه مشکلی توی خونه پیش اومده بود... تکرار نمیشه...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab