May 11
#تبلیغ #خاطرات
تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب (1)
این قسمت: مارمولک
🔷 بیش از هشتاد درصد از جمعیت روستا از برادران اهلسنت بودند. تمام بچه مدرسهایهای اطراف برای تحصیل به مدارس ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان این روستا میآمدند. سعی می کردم به تمام مدارس سر بزنم و در کلاسها حاضر شوم. بچهها هم استقبال میکردند، اما نه از من بلکه از تعطیل شدن درس، مشق و گاه امتحان.
🔸آن روز وارد مدرسه راهنمایی دخترانه شدم. کلاس دوم راهنمایی. بخاطر حساسیتهای مذهبی هیچ صحبتی از مسایل کلامی نکردم و فقط درخصوص منزلت زن در اسلام و روایات اهل بیت سخن گفتم. سطح درک و فهمشان به نظرم نسبت به سنشان بیشتر میآمد. جثه و قدشان نیز بزرگتر از بچههای مناطق دیگر بود.
🔷پس از صحبتهایم، چند نفر گفتند ما سوال داریم. گفتم بپرسید.
نفر اول: چرا شما شیعهها وقت نماز دستتون رو روی سینه نمیذارید، اما ما دستمون رو روی سینه میذاریم؟
نفر دوم: چرا شما شیعهها وقت نماز روی مهر سجده میکنید؟
🔸میخواستم از پاسخ فرار کنم. گفتم: این سوالات چه ربطی به موضوع حرفهای من داشت؟
گفتند: مسایلی که شما مطرح کردید سوالات ذهنی ما رو بر طرف نمیکنه.
🔸در جوابشان گفتم: خب سوال اولتون غلطه و پاسخی نداره. چون همه اهلتسنن دست به سینه نماز نمیخونند. سه مذهب از چهار مذهب دست به سینه نماز میخوانند و مالکیها مثل شیعهها دستشون تو نماز بازه.
اما سوال دوم، برادران اهل تسنن میگند سجده روی هر چیزی صحیحه. یکی از چیزها خاکه و چوب. پس نماز و سجده شیعیان مسلما صحیحه. اهل تسنن هم بر طبق عقیده خودشون نمازشون صحیحه و حتی در صورتی که تغییر مذهب بدند نیازی به خواندن مجدد نماز نیست.
🔷 سوالاتشان بیشتر شد. گفتند نظر شما در مورد عایشه چیه؟ نظر شما در مورد فلان و فلان مساله چیست؟
نمیتوانستم پاسخ این سوالات را بدهم چرا که میدانستم دیگر نمیتوانم همانند دو سوال قبلی طوری جواب دهم که حساسیت برانگیز نباشد. از جواب به این سوالها طفره رفتم.
دلم آرام نداشت. بیش از هزار کیلومتر راه از خانه تا مرز کشور آمدهام. باید مطلبی به صراحت در حقانیت مکتب اهل بیت بگویم. از آخر بر روی تخته نوشتم: یا علی انت و شیعتک فی الجنه.
🔰سکوتی بر کلاس حاکم شد. گفتم: پیامبر میگوید: علی جان تو و پیروانت در بهشت هستید. پس ما باید از امیرالمومنین علی علیه السلام تبعیت کنیم. هر چند برخی اهل تسنن و حتی وهب مسیحی در برخی برههها مثل عاشورا توانستند عاقبت بخیر بشند و پیرو اهل بیت بشند.
🔰صدای زنگ تفریح آمد. از کلاس بیرون آمدم و به طرف درب حیاط مدرسه حرکت کردم.
وقتی نزدیک در رسیدم. صدای جیغ بلندی را از پشت سرم شنیدم که می گفت:
تو غلط میکنی به ما بلوچ ها توهین کنی. مارمولــــــــک.
نفسم بند آمد.
من برای تبلیغ و جذب آمدم یا برای دفع؟
... ادامه دارد
✍️ محمود رفیعان
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
#خاطرات #تبلیغ
⭕️تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب (2)
این قسمت: سرود «حاجی رو نیگا هو هو»
🔶 بعد از مدرسه راهنمایی دخترانه به دبیرستان پسرانه رفتم. تعدادی دورم را گرفتند و گفتند: حاج آقا تو رو خدا سر کلاس ما بیا. با هماهنگی مدیر به کلاس بچههای سوم دبیرستان رفتم.
از مشکل پیشآمده در مدرسه راهنمایی دخترانه ناراحت بودم. تمرکز کردم و مطلبی در مورد توحید شروع کردم. و رو به تخته سیاه کردم و نوشتم لااله الا الله.
هنوز جملهام تمام نشده بود که صدای خنده بچهها، رشته افکارم را از هم گسست.
حدس زدم محصلین این کلاس اهل گوش دادن نیستند. روی صندلی نشستم و رو به آنها کردم.
🔶 یکی از بچهها که قدش از بقیه کوتاهتر بود اما بازیگوشی از چهرهش نمایان بود، با صدای بلند گفت: حاج اقا رو نگا
- هو هو هو
- کلاشو نگا
- هو هو هو
- چادرشو نگا
- هو هو هو
- مانتوشو نگا
- هو هو هو
مثل یک گروه سرود همه با هم، هو هو میکردند و دست میزدند.
🔶با لبخند به بچهها نگاه میکردم و از اینکه این بار باید با یک کلاس شلوغ دستوپنجه نرم کنم، ترسیدم. فقط سه نفر سرهایشان پایین بود و با بقیه همراهی نمیکردند.
کمی خسته شدند و نوبت به من رسید.
گفتم: خب بچهها من هم مثل شما جوان هستم. باز هم بگید تا با هم بخندیم. چرا ساکت شدید؟؟!!
همان پسر قد کوتاه بلند شد و گفت: ما سوال داریم.
- چه خوب. پاسخ هم میخواید یا قراره با هم سرو صدا کنیم؟!
بلافاصله سر بقیه فریاد زد و همه را ساکت کرد.
🔷 دوباره سوال و دوباره ...؟؟!!
گفتم: سوالاتتان را کتبی و روی برگه بنویسید. همه مشغول نوشتن شدند و ورقها را روی میز قرار دادند. چند تا از سوالات حساسیت برانگیز بود. اما شکر خدا برخی در خصوص مسایل کلی و برخی معما گونه بود.
سوالات غیر چالشی را پاسخ میگفتم و همه به دقت گوش میدادند. یک نفر بلند شد و گفت:
- حاج اقا سوال من بر روی ورق قابل نوشتن نیست و باید روی تخته بنویسم.
حدس زدم سوالی است که میخواهد همه آن را ببینند و حتما سوال حساسیت برانگیز است. گفتم: نه، مثل همه بر روی ورق بنویس و بگذار تا نوبت سوالت بشه.
از او اصرار و از من انکار.
راهی برای فرار نبود. گفتم: خب بیا، روی تخته بنویس.
بر روی تخته نوشت:
اشهد ان علیا ولی الله
🔷 از روی صندلی بلند شدم و در کلاس قدم زدم و در ذهنم با خودم گفتم: مقصودش چی میتونه باشه!؟ شاید میخواد بگه گفتن این فراز در اذان بدعته و جزء اذان نیست. خب پاسخی میدم که این بار اگر جذب نشدند حداقل دفع بلا بشه.
گفت: حاج اقا این جمله را کلمه به کلمه معنا کن.
سرم گیج رفت و مجبور شدم روی صندلی بنشینم. تا حالا چنین سوالی را در هیچ کتابی ندیده بودم و فهمیدم منظور او چیست و به دنبال کدام مساله است تا بتواند مچم را بخواباند.
🔷 میدانستم که اگر کلمه به کلمه این جمله را معنا کنم و کلمه «ولی» را به معنای سرپرست معنا کنم، معنای جمله اشتباه خواهد بود. و معنا این میشود که : «شهادت میدهم همانا علی، سرپرست خداست.» از طرفی اگر بگویم «ولی» به معنای دوست است، بچهها اعتراض میکنند که پس «ولی» همیشه و در روز غدیر به معنای دوست بوده. حالا هر چه من بگویم که «ولی» مشترک لفظی است و ... و قراین در روز غدیر معنای دیگر «ولی» را می رساند، این بچهها نه قانع می شوند و نه جذب.
🔻دل شکسته از اتفاق ساعت قبل و اکنون درمانده از پاسخ این سوال، توسلی به حضرت «ولی» عصر کردم.
ادامه دارد...
✍️ محمود رفیعان
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
#خاطرات #تبلیغ
⭕️تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب (3)
این قسمت: عذابی دردناک
پس از چند دقیقه بلند شدم و بر روی تخته نوشتم: اشهد ان محمدا رسول الله
و خطاب به همان پسر گفتم: خب اول این جمله را تو معنا کن. اما کلمه به کلمه
گفت: شهادت میدهم همانا محمد رسول خدا است.
- نه رسول کلمهای عربی است. به فارسی معنا کن.
🔻هر چه تلاش کردند، پاسخی به آنها دادم.
گفتم: اگر بخواهی کلمه به کلمه و درست معنا کنی، معنای این جمله این میشود: شهادت میدهم همانا محمد فرستاده خداست.
اگر قرار باشه کلمه به کلمه معنا کنیم. پس مسیحیها باید بگند: شما مسلمانها محمد رو در ردیف و عرض بلکه بالاتر از خدا قرار دادید و شما هم مشرک هستید، چون شما در اذانتون می گید محمد خدا را فرستاده.
همه در فکر فرو رفتند.
همان پسر قد کوتاه گفت: خب ما که نمیتونیم این جمله را معنا کنیم.
- مگر ما مسلمان نیستیم. باید بتونیم این جمله رو معنا کنیم. اگر این جمله معنا بشه، معنای جمله اشهد ان علیا ولی الله هم معلوم میشه.
هر چه تلاش کردند نتوانستند من و خودشان را قانع کنند.
همهمه ای در کلاس برپا شد.
🔻یک نفر با صدای آهسته گفت: شهادت میدهم همانا محمد از جانب خدا فرستاده شده.
با صدای بلند من صداها خاموش شد و گفتم: احسنت افرین.این پسر رو تشویق کنید. کلید حل هر دو سوال همینه. خب اگر میتونی سوال اول را هم همین طور معنا کن.
گفت: نمیتونم.
🔰گفتم:
-بچه های عزیز! در عربی گاهی کلمهای حذف میشه و به قول ما طلبهها در تقدیره. در جمله اشهد ان محمدا رسول الله. کلمه «مِن» در تقدیره. در جمله اشهد ان علیا ولی الله هم همین طوره. و معنای جمله اینه: شهادت میدهم همانا علی از جانب خدا سرپرست است، نه از جانب پیامبر فقط.
🔰پس از روز غدیر فردی بنام نعمان بن حارث فهری به پیامبر گفت: وقتی که گفتی دست از شرک و بت پرستی برداریم، برداشتیم. وقتی که گفتی نماز بخوانیم، خواندیم. هر چه گفتی رو انجام دادیم. اما این دستور جدید چیست که پسر عموت را به جانشینی خودت و سرپرستی بر ما انتخاب کردی؟!. پیامبر فرمود: این انتخاب از جانب خداست نه من. نعمان ناراحت شد و در حالی که میگفت اللَّهُمَّ إِنْ کانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ فَأَمْطِرْ عَلَیْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ (خداوندا! اگر این سخن حق است و از ناحیه تو است، سنگی از آسمان بر من بباران) سنگی از آسمان بر سرش فرود اومد و نعمان مرد. همین جا آیه سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ لَیْسَ لَهُ دافِعٌ نازل شد.
فردی تقاضای عذابی کرد بر سرش آمد. این عذاب مخصوص کافران است، و هیچ کس نمیتواند آن را دفع کند.
ادامه دارد...
✍️ محمود رفیعان
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
mahmood rafian:
⭕️ تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب(4)
این قسمت: حافظا
💠 سرشار از خوشحالی بودم که خدا به مدد توسل به اهلبیت من را کمک کرد و توانستم روز گذشته پاسخ سوال پسران دبیرستانی را بدهم. اما از طرف دیگر از اتفاقی که در مدرسه راهنمایی دخترانه افتاده بود، غمگین بودم.
ایام محرم بود.
چند روزی به مدرسه راهنمایی دخترانه نمیرفتم، تا شاید آن مشکل برطرف شده باشد.
💠 پس از چند روز به دفتر مدیر رفتم. مدیر مدرسه گفت: حاج اقا اینجا منطقه حساسی هست. من هم مثل شما شیعه هستم اما مراقب باشید که صحبتهای شما باعث تشنج نشه. چند روز قبل دخترها دو دسته شدند و در حیاط تجمع کردند. عده زیادی گفتند تا حاج اقا به مدرسه ما مییاد ما دیگه به مدرسه نمیآییم و عده کمی گفتند: حاج اقا باید به مدرسه بیاد. نمیدانم چرا در اون تعداد کم چند نفر از اهل تسنن هم بود. احتمالا علتش مباحث شما در مورد منزلت زن در اسلام است. حاج آقا همین مباحث رو ادامه بدید نه مسایل حساسیت برانگیز.
گفتم: من حرف حساسیت برانگیزی نزدم. خودشون چند سوال پرسیدند و احتمالا تحمل جواب رو نداشتند. شما می دونید به عالم شما توهین شد و به من فحاشی کردند؟!
یکباره از جایش بلند شد و گفت: بی خود میکنند. من با آنها برخورد میکنم. حالا که این طور شد شما سر همان کلاس برید و من هم مدافع شما هستم.
💠 سر کلاس رفتم. و ادامه مباحث منزلت زن را مطرح کردم. دعا میکردم زودتر صدای زنگ تفریح زده شود تا از این کلاس راحت شوم، اما لحظات به کند میگذشت.
دوباره درخواست پاسخ به سوالات مطرح شد. گفتم: دیگر سوالی را پاسخ نمیدهم.
یک نفر بلند شد و گفت: نه حاج اقا سوال ما در مورد همین موضوع صحبتهای شماست. شما در مدرسه دبیرستان پسرانه که برادر ما در اونجا است، گفتید که سوره نبا جزء قرآن نیست.
🔴 ذهنم به سمت هجمهها و اتهام تحریف قرآن رفت. دیگر تحمل و خویشتنداری را به صلاح نمیدانستم. چرا که اصلا من در مورد سوره نبا و تحریف قران حتی کلمهای در این منطقه نگفتهام که شاید سوتفاهمی شده باشد و فهمیدم غرض شایعهپراکنی است. چه کار باید می کردم!؟ باید پاسخی داده می شد.
گفتم: خب چه کسی قران داره؟
قرآنی از دفتر مدرسه آوردند.
🔴 قرآن را به دستشان دادم و سوره نبا را تا آخر از حفظ خواندم. و گفتم: دوستان گرامی به نظر شما امکان داره من قائل به تحریف قران باشم و یا العیاذ بالله بگم سوره نبا جز قران نیست و خودم سوره نبا را حفظ کنم؟! خب دوباره قران را باز کنید. سوره حمد را که همه ما حفظ کردیم از سوره دوم بپرسید.
یک سوال از سوره بقره پرسیدند و چند آیه ای را خواندم.
سوره سوم آلعمران. سوره چهارم، پنجم، ششم.
🔶 تعجب از نگاه هایشان معلوم بود. یک نفر دست بلند کرد و گفت: میشه از یک جای دیگه قران هم بپرسیم و شما از حفظ بخونید؟
- بپرسید اگر حفظ باشم میخونم و الا نه.
قران را باز کرد و به صورت اتفاقی سوره مزمل آمد. خدا را شکر کردم که سورهای را پرسید که آن را هم در ایام نوجوانی حفظ کرده بودم.
من از ابتدای قران 15 جزء و از آخر، چهار جزء بیشتر حفظ نبودم.
صدای زنگ تفریح آمد. خدا را شکر کردم.
🔶رو به همه گفتم: «راضی نیستم اسم کسی که چند روز قبل تو حیاط مدرسه فریاد زد را به کسی و یا مدیر مدرسه و یا حتی معلمها بگید.»
از کلاس خارج شدم.
این اولین بار بود در تبلیغ به مردم نشان میدادم که بخشی از قرآن را حفظ کردهام. همیشه دوست داشتم ثواب این کار برای خودم بماند. اتفاق آن روز در روستاهای اطراف پخش شد و شایعه شد که یک حافظ به منطقه آمده. نگاهها و رفتار مردم به وضوح تغییر کرده بود.
ادامه دارد...
✍️ محمود رفیعان
#خاطرات #تبلیغ
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
در مجلسی كه در كلیسای مركزی كاتولیك سانتیاگو برگزار میشد، دو دقیقه فرصت صحبت دادند.
بنده دعایی از امام زمانعلیهالسلام خواندم: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی تُوْفِیقَ الطَّاعَۀِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِیۀِ.» دو سه بند با ترجمه خواندم.
بعد كاردینال آنان كه نماینده پاپ است و مثل مرجع ما است، گفت: آقای سهیل! این حرفها را از كجا آوردهاید؟ از خودتان است؟
گفتم: نه، این دعای امام زمانعلیهالسلام ما است كه برای مسلمانها گفته است. و از من خواست تا حتماً یك كپی برای او بیاورم.
✍️دکتر سهیل اسعد، رهیافته آرژانتینی
#خاطرات #تبلیغ #سهیل_اسعد #آرژانتین
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
هدایت شده از mahmood rafian
#معرفی_کتاب
عنوان کتاب: خاطرات سفیر
نویسنده: نیلوفر شادمهری
تعداد صفحات: ۲۲۴
📚کتاب «خاطرات سفیر» خاطرات یک دختر ایرانی است که جهت ادامه تحصیل در مقطع دکتری به کشور فرانسه می رود، اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام.
مواجهه او با افراد مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل.
📌 یک زن و یا یک مادر نیز می تواند بهترین مبلغ برای دین و حقیقت باشد.
رهبر انقلاب در جریان یکی از دیدارها گفتند: «کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند»
💲جهت خرید کتاب می توانید به سایت دیجی کالا مراجعه کنید.
#کتاب #خاطره #تبلیغ #زن #فرانسه
@kahterat
🔶 تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب(5)
این قسمت: آب شدن سنگِ دل
💠 شایعهای در روستا پخش شد که یک عالم حافظ به منطقه آمده. مردمی که در ایام محرم عزادار بودند، از اینکه عالمشان حافظ قران است و مورد احترام اهل تسنن است، خوشحال بودند. مدیر مدرسه راهنمایی دخترانه به دنبال نام فردی بود که بر سر من فریاد زده بود. اما نتوانست نام او را پیدا کند. به بچههای مدرسه گفته بود: آبروی منطقه و مدرسه ما در خطر افتاده. حاج آقا و حافظ قرآنی از صدها کیلومتر دورتر به منطقه ما آمده و ما با او این طور رفتار کردیم.
💠 یک روز مانده به تاسوعا به مدرسه راهنمایی دخترانه رفتم. مدیر مدرسه گفت: نتونستم اسم آن دختر هتاک را پیدا کنم. گفتم: من هم به دنبال تنبیه او نیستم. فقط خواستم شما در جریان مسایل مدرسه باشید. و لازم نیست بیشتر از این کنکاش کنید.
مدیر مدرسه گفت: حاج اقا امروز فقط میتونید به همان کلاسی برید که آن دختر به شما اهانت کرد. بقیه کلاسها امتحان دارند و فقط این کلاس معلمی نداره.
جو خاصی بر کلاس حاکم بود.
💠 خواستم با مقدمه چینی، موضوع سخنم را بیان کنم. گفتم: امروز چه روزی است؟
یک نفر پاسخ داد: روز شنبه است.
- خب دیگه چه روزیه در چه ایامی هستیم؟
- روز سوم آذره.
- خب دیگه؟
- ایام امتحاناته.
- دیگه
- خب حاج اقا اگه میخواهی در مورد امام حسین بگی، علمای ما میگند گریه بر امام حسین حرامه.
🔰 یکباره بغض چند نفر ترکید وصدای گریه سه نفر در کلاس بلند شد. و چادر بر سر کشیدند.
بغض گلویم راه نفس را بست...
...
...
رو به تخته کردم تا صورت و اشکم دیده نشود.
نقشه عربستان و عراق را بر روی تخته کشیدم.
رو به تخته سیاه کردم
و جریان عاشورا را با صدایی عادی و از ابتدای سفر امام از مدینه به مکه و سپس بیابان اطراف کوفه و همانند یک داستان سرا میگفتم.
🔰 وقتی به حادثه طفل شش ماهه امام رسیدم، صدای گریه بلند شد.
از صدای گریهشان معلوم بود فقط چند نفر اقلیت نیستند که بر غربت امام حسین گریه میکنند. ایتام آل محمد، همه با زلال معرفت فرزند پیامبر سنگ دلشان آب شده بود.
#خاطرات #تبلیغ
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تبلیغ اسلام توسط یک دهه نودی ایرانی در مدرسه ابتدایی، کشور زامبیا
#تبلیغ #بین_الملل #نوجوان
〰️〰️〰️
در کانال خاطرات تبلیغی عضو شوید
@khaterat_tabliq
📒این کتابی👇 که بنده نوشتم ارتباط مستقیمی به تبلیغ بین الملل نداره. اما برای دوستانی که به مباحث نوین فضای مجازی از جمله رمزارزها علاقه دارند، ممکنه مفید باشه.
✅ یکی از روش های ارزان و با کیفیت تبلیغ بین الملل، تبلیغ آکادمیک و در مراکز دانشگاهی است. ارائه مقاله به همایش های خارج از ایران است. این خود نوعی تبلیغ است با ثمرات بسیار زیاد. تصور کنید مقاله و یا حتی گاهی یک چکیده را به یک همایش بین المللی ارسال کنید و بتوانید مجانی و با هزینه خود همایش به اون کشور سفر کنید و مقاله تون رو برای صد نفر اندیشمندخارجی ارائه کنید. چقدر ثمرات دارد؟؟!!
به زودی در این مورد بیشتر صحبت میکنم. ان شاء الله.
هدایت شده از پژوهشگاه فضای مجازی (پردیس قم)
#معرفی_کتاب
📕 گزارش «وضعیتشناسی پژوهشهای اسلامی رمزارزها در جهان»
✍ پدیدآورندگان:حجت الاسلام محمود رفیعان/ سعید مهدیان
✅ این کتاب، مقدمهای درباب شناسایی منابع علمی اسلامی درخصوص رمزارزها است. در این اثر کوشیدهایم تمام آثار پژوهشی به زبان عربی و انگلیسی را ملاحظه و خالصهنگاری کنیم. این اثر از نقد آرای نویسندگان مقالات خودداری کرده است، اما میتواند گام مهمی برای پژوهشهای فقهی تطبیقی پژوهشگران شیعه درخصوص ارزهای رمزپایه باشد.
📌 تهیه شده در دفتر مطالعات اسلامی و ارتباطات حوزوی
📥 دریافت نسخه الکترونیکی کتاب:
yun.ir/rp2ra9
💡 مشاهده کل آثار:
yun.ir/zml937
✅ دفتر مطالعات اسلامی و ارتباطات حوزوی پژوهشگاه فضای مجازی
🌐 @oisc_majazi
کشکول شیخ رفیع
#معرفی_کتاب عنوان کتاب: خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری تعداد صفحات: ۲۲۴ 📚کتاب «خاطرات سفیر» خ
بخشی از #کتاب «خاطرات سفیر»
💠 صبحای یکشنبه توی اتاقم مراسم پر فیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم؛ خدا و من. مگه بیشتر از اینم نیازه کسی باشه؟ سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود؛
همه ی مواد لازم فراهم بود؛ یه لب تاپ که بلندگو داشته باشه، یه بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، و یه عدد سلیم النفس که دیوار به دیوار اتاق سکنی گزیده باشه!
تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد. در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیرکاکائوم برم آشپزخانه.
💠 با یکی از دختر ها در مورد موسیقی حرف می زدیم و قرار شد چند موسیقی مورد علاقه ش رو به من بده.
در اتاق همسایه باز شد. ریاض (یک پسر الجزائری عرب)، که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده، بدون سلام و علیک گفت:« تو با این آهنگای قشنگی که داری موسیقی جدید می خوای چی کار؟»
- نگفتم موسیقی هر چی داره ور داره بیاره. بهش گفتم اگه موسیقی ای داره که ارزش شنیدن داشته باشه، دوست دارم بشنوم.
- یعنی اگه چی باشه می شنوی؟
- اگه حلال باشه.
- از کجا می فهمی حلاله؟
- خب، من به مرجع خودم مراجعه می کنم که ببینم در مورد نحوه تشخیص موسیقی حلال چی گفته
- مرجع کیه؟
ای بابا، خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث مرجعیت. حداقل باید دو سه ماه دیگه این بحث رو مطرح می کردم...
راه افتادم به طرف آشپزخونه و گفتم: مرجع دیگه رفرنس همون که ته کتاب و پایان نامه دویست سیصد تاش رو می نویسی. در حین شستن لیوان با خودم گفتم: چند تا موسیقی قشنگ میدم گوش کنه تا ازآهنگ های با ضرب تند خلاص بشه. خلاصه تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم.
💠ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در، بلند گفت: همین آهنگی که صبح گوش می کردی بده، این چی بود که گوش می کردی؟
فایل رو بردم بشنوه. شنید اما هیچی نفهمید. گفت این فارسیه.
مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو از رو براش بخونم. گوش می داد. خیلی با دقت گوش می داد.
گفت این دعا در مورد چه کسیه؟
- در مورد امام عصر، آخرین امامون که زنده است.
- آخرین امامتون؟
- نه، آخرین امام مون
- امام من که نیست.
- باشه اگه می خوای امام نداشته باشی، اگه می خوای تنها باشی. پس کی می خواد تو رو نجاتت بده؟ باشه ایشون آخرین امام شیعه ها هستند.
- اون چیه؟ اون کتاب رو میگم.
🔶 نگاهش به مفاتیح الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یه حرکت سریع کتاب رو برداشتم.
- این یه کتابه. مجموعه ای از یه سری دعا و مناجات.
سرش رو کج کرد و سعی کرد اسم کتاب رو بخونه.
با یه لهجه عربی گفت: مفاتیح الجنان؟! و ادامه داد، کلیدهای بهشت همه این تو هست؟!
- بعضی هاشون بله.
- خب، ایران که این همه کلید بهشت داره، یکی ش رو هم بده به ما الجزائری ها.
خدا خودش کلیدش رو کرد. کتاب رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن.
یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: بده ببینم این کتاب رو. تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟!
کتاب رو از دست من گرفت. چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن. مثل یک دکلمه. با همه احساس، با یه لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. :« یا الهی و سیدی و مولای و ربی… صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک…»
نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یه بچه کوچک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودی م شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رواز متن بفهمه که من نمی فهمیدم.
رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم. فکر می کردم که آیا اینا همش اتفاقی بود؟ می تونست اون دعا رو بخونه و هیچی ش هم نشه! نمی تونست؟ خدا وقتی اراده می کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست.
برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت:« این کتاب رو می دی به من؟»
- ببخشید فقط همین یه دونه رو دارم. بالاخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!
- خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی.
به زور لبخند زد و گفت:« توی ایران که کلید زیاده… خب، این یه دونه مال من.»
-آره، زیاده! اما من متاسفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م. متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید .
-چی بنویسم؟
- بنویسید«دعای کمیل». این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره.
-کدوم امام؟
-امام اولمون … ببخشید. یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب، امام اول من؛علی(ع).
لبخند زد؛ یه لبخند معطر،نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودش رو وارد قلب کسی می کنه.
«کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد.
امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النفس باشی چرا که نه؟
@kashkooul