mahmood rafian:
⭕️ تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب(4)
این قسمت: حافظا
💠 سرشار از خوشحالی بودم که خدا به مدد توسل به اهلبیت من را کمک کرد و توانستم روز گذشته پاسخ سوال پسران دبیرستانی را بدهم. اما از طرف دیگر از اتفاقی که در مدرسه راهنمایی دخترانه افتاده بود، غمگین بودم.
ایام محرم بود.
چند روزی به مدرسه راهنمایی دخترانه نمیرفتم، تا شاید آن مشکل برطرف شده باشد.
💠 پس از چند روز به دفتر مدیر رفتم. مدیر مدرسه گفت: حاج اقا اینجا منطقه حساسی هست. من هم مثل شما شیعه هستم اما مراقب باشید که صحبتهای شما باعث تشنج نشه. چند روز قبل دخترها دو دسته شدند و در حیاط تجمع کردند. عده زیادی گفتند تا حاج اقا به مدرسه ما مییاد ما دیگه به مدرسه نمیآییم و عده کمی گفتند: حاج اقا باید به مدرسه بیاد. نمیدانم چرا در اون تعداد کم چند نفر از اهل تسنن هم بود. احتمالا علتش مباحث شما در مورد منزلت زن در اسلام است. حاج آقا همین مباحث رو ادامه بدید نه مسایل حساسیت برانگیز.
گفتم: من حرف حساسیت برانگیزی نزدم. خودشون چند سوال پرسیدند و احتمالا تحمل جواب رو نداشتند. شما می دونید به عالم شما توهین شد و به من فحاشی کردند؟!
یکباره از جایش بلند شد و گفت: بی خود میکنند. من با آنها برخورد میکنم. حالا که این طور شد شما سر همان کلاس برید و من هم مدافع شما هستم.
💠 سر کلاس رفتم. و ادامه مباحث منزلت زن را مطرح کردم. دعا میکردم زودتر صدای زنگ تفریح زده شود تا از این کلاس راحت شوم، اما لحظات به کند میگذشت.
دوباره درخواست پاسخ به سوالات مطرح شد. گفتم: دیگر سوالی را پاسخ نمیدهم.
یک نفر بلند شد و گفت: نه حاج اقا سوال ما در مورد همین موضوع صحبتهای شماست. شما در مدرسه دبیرستان پسرانه که برادر ما در اونجا است، گفتید که سوره نبا جزء قرآن نیست.
🔴 ذهنم به سمت هجمهها و اتهام تحریف قرآن رفت. دیگر تحمل و خویشتنداری را به صلاح نمیدانستم. چرا که اصلا من در مورد سوره نبا و تحریف قران حتی کلمهای در این منطقه نگفتهام که شاید سوتفاهمی شده باشد و فهمیدم غرض شایعهپراکنی است. چه کار باید می کردم!؟ باید پاسخی داده می شد.
گفتم: خب چه کسی قران داره؟
قرآنی از دفتر مدرسه آوردند.
🔴 قرآن را به دستشان دادم و سوره نبا را تا آخر از حفظ خواندم. و گفتم: دوستان گرامی به نظر شما امکان داره من قائل به تحریف قران باشم و یا العیاذ بالله بگم سوره نبا جز قران نیست و خودم سوره نبا را حفظ کنم؟! خب دوباره قران را باز کنید. سوره حمد را که همه ما حفظ کردیم از سوره دوم بپرسید.
یک سوال از سوره بقره پرسیدند و چند آیه ای را خواندم.
سوره سوم آلعمران. سوره چهارم، پنجم، ششم.
🔶 تعجب از نگاه هایشان معلوم بود. یک نفر دست بلند کرد و گفت: میشه از یک جای دیگه قران هم بپرسیم و شما از حفظ بخونید؟
- بپرسید اگر حفظ باشم میخونم و الا نه.
قران را باز کرد و به صورت اتفاقی سوره مزمل آمد. خدا را شکر کردم که سورهای را پرسید که آن را هم در ایام نوجوانی حفظ کرده بودم.
من از ابتدای قران 15 جزء و از آخر، چهار جزء بیشتر حفظ نبودم.
صدای زنگ تفریح آمد. خدا را شکر کردم.
🔶رو به همه گفتم: «راضی نیستم اسم کسی که چند روز قبل تو حیاط مدرسه فریاد زد را به کسی و یا مدیر مدرسه و یا حتی معلمها بگید.»
از کلاس خارج شدم.
این اولین بار بود در تبلیغ به مردم نشان میدادم که بخشی از قرآن را حفظ کردهام. همیشه دوست داشتم ثواب این کار برای خودم بماند. اتفاق آن روز در روستاهای اطراف پخش شد و شایعه شد که یک حافظ به منطقه آمده. نگاهها و رفتار مردم به وضوح تغییر کرده بود.
ادامه دارد...
✍️ محمود رفیعان
#خاطرات #تبلیغ
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
در مجلسی كه در كلیسای مركزی كاتولیك سانتیاگو برگزار میشد، دو دقیقه فرصت صحبت دادند.
بنده دعایی از امام زمانعلیهالسلام خواندم: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی تُوْفِیقَ الطَّاعَۀِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِیۀِ.» دو سه بند با ترجمه خواندم.
بعد كاردینال آنان كه نماینده پاپ است و مثل مرجع ما است، گفت: آقای سهیل! این حرفها را از كجا آوردهاید؟ از خودتان است؟
گفتم: نه، این دعای امام زمانعلیهالسلام ما است كه برای مسلمانها گفته است. و از من خواست تا حتماً یك كپی برای او بیاورم.
✍️دکتر سهیل اسعد، رهیافته آرژانتینی
#خاطرات #تبلیغ #سهیل_اسعد #آرژانتین
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
هدایت شده از mahmood rafian
#معرفی_کتاب
عنوان کتاب: خاطرات سفیر
نویسنده: نیلوفر شادمهری
تعداد صفحات: ۲۲۴
📚کتاب «خاطرات سفیر» خاطرات یک دختر ایرانی است که جهت ادامه تحصیل در مقطع دکتری به کشور فرانسه می رود، اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام.
مواجهه او با افراد مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل.
📌 یک زن و یا یک مادر نیز می تواند بهترین مبلغ برای دین و حقیقت باشد.
رهبر انقلاب در جریان یکی از دیدارها گفتند: «کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند»
💲جهت خرید کتاب می توانید به سایت دیجی کالا مراجعه کنید.
#کتاب #خاطره #تبلیغ #زن #فرانسه
@kahterat
🔶 تبلیغ در سرزمین باد و آفتاب(5)
این قسمت: آب شدن سنگِ دل
💠 شایعهای در روستا پخش شد که یک عالم حافظ به منطقه آمده. مردمی که در ایام محرم عزادار بودند، از اینکه عالمشان حافظ قران است و مورد احترام اهل تسنن است، خوشحال بودند. مدیر مدرسه راهنمایی دخترانه به دنبال نام فردی بود که بر سر من فریاد زده بود. اما نتوانست نام او را پیدا کند. به بچههای مدرسه گفته بود: آبروی منطقه و مدرسه ما در خطر افتاده. حاج آقا و حافظ قرآنی از صدها کیلومتر دورتر به منطقه ما آمده و ما با او این طور رفتار کردیم.
💠 یک روز مانده به تاسوعا به مدرسه راهنمایی دخترانه رفتم. مدیر مدرسه گفت: نتونستم اسم آن دختر هتاک را پیدا کنم. گفتم: من هم به دنبال تنبیه او نیستم. فقط خواستم شما در جریان مسایل مدرسه باشید. و لازم نیست بیشتر از این کنکاش کنید.
مدیر مدرسه گفت: حاج اقا امروز فقط میتونید به همان کلاسی برید که آن دختر به شما اهانت کرد. بقیه کلاسها امتحان دارند و فقط این کلاس معلمی نداره.
جو خاصی بر کلاس حاکم بود.
💠 خواستم با مقدمه چینی، موضوع سخنم را بیان کنم. گفتم: امروز چه روزی است؟
یک نفر پاسخ داد: روز شنبه است.
- خب دیگه چه روزیه در چه ایامی هستیم؟
- روز سوم آذره.
- خب دیگه؟
- ایام امتحاناته.
- دیگه
- خب حاج اقا اگه میخواهی در مورد امام حسین بگی، علمای ما میگند گریه بر امام حسین حرامه.
🔰 یکباره بغض چند نفر ترکید وصدای گریه سه نفر در کلاس بلند شد. و چادر بر سر کشیدند.
بغض گلویم راه نفس را بست...
...
...
رو به تخته کردم تا صورت و اشکم دیده نشود.
نقشه عربستان و عراق را بر روی تخته کشیدم.
رو به تخته سیاه کردم
و جریان عاشورا را با صدایی عادی و از ابتدای سفر امام از مدینه به مکه و سپس بیابان اطراف کوفه و همانند یک داستان سرا میگفتم.
🔰 وقتی به حادثه طفل شش ماهه امام رسیدم، صدای گریه بلند شد.
از صدای گریهشان معلوم بود فقط چند نفر اقلیت نیستند که بر غربت امام حسین گریه میکنند. ایتام آل محمد، همه با زلال معرفت فرزند پیامبر سنگ دلشان آب شده بود.
#خاطرات #تبلیغ
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 تبلیغ اسلام توسط یک دهه نودی ایرانی در مدرسه ابتدایی، کشور زامبیا
#تبلیغ #بین_الملل #نوجوان
〰️〰️〰️
در کانال خاطرات تبلیغی عضو شوید
@khaterat_tabliq
📒این کتابی👇 که بنده نوشتم ارتباط مستقیمی به تبلیغ بین الملل نداره. اما برای دوستانی که به مباحث نوین فضای مجازی از جمله رمزارزها علاقه دارند، ممکنه مفید باشه.
✅ یکی از روش های ارزان و با کیفیت تبلیغ بین الملل، تبلیغ آکادمیک و در مراکز دانشگاهی است. ارائه مقاله به همایش های خارج از ایران است. این خود نوعی تبلیغ است با ثمرات بسیار زیاد. تصور کنید مقاله و یا حتی گاهی یک چکیده را به یک همایش بین المللی ارسال کنید و بتوانید مجانی و با هزینه خود همایش به اون کشور سفر کنید و مقاله تون رو برای صد نفر اندیشمندخارجی ارائه کنید. چقدر ثمرات دارد؟؟!!
به زودی در این مورد بیشتر صحبت میکنم. ان شاء الله.
هدایت شده از پژوهشگاه فضای مجازی (پردیس قم)
#معرفی_کتاب
📕 گزارش «وضعیتشناسی پژوهشهای اسلامی رمزارزها در جهان»
✍ پدیدآورندگان:حجت الاسلام محمود رفیعان/ سعید مهدیان
✅ این کتاب، مقدمهای درباب شناسایی منابع علمی اسلامی درخصوص رمزارزها است. در این اثر کوشیدهایم تمام آثار پژوهشی به زبان عربی و انگلیسی را ملاحظه و خالصهنگاری کنیم. این اثر از نقد آرای نویسندگان مقالات خودداری کرده است، اما میتواند گام مهمی برای پژوهشهای فقهی تطبیقی پژوهشگران شیعه درخصوص ارزهای رمزپایه باشد.
📌 تهیه شده در دفتر مطالعات اسلامی و ارتباطات حوزوی
📥 دریافت نسخه الکترونیکی کتاب:
yun.ir/rp2ra9
💡 مشاهده کل آثار:
yun.ir/zml937
✅ دفتر مطالعات اسلامی و ارتباطات حوزوی پژوهشگاه فضای مجازی
🌐 @oisc_majazi
کشکول شیخ رفیع
#معرفی_کتاب عنوان کتاب: خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری تعداد صفحات: ۲۲۴ 📚کتاب «خاطرات سفیر» خ
بخشی از #کتاب «خاطرات سفیر»
💠 صبحای یکشنبه توی اتاقم مراسم پر فیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم؛ خدا و من. مگه بیشتر از اینم نیازه کسی باشه؟ سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود؛
همه ی مواد لازم فراهم بود؛ یه لب تاپ که بلندگو داشته باشه، یه بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، و یه عدد سلیم النفس که دیوار به دیوار اتاق سکنی گزیده باشه!
تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد. در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیرکاکائوم برم آشپزخانه.
💠 با یکی از دختر ها در مورد موسیقی حرف می زدیم و قرار شد چند موسیقی مورد علاقه ش رو به من بده.
در اتاق همسایه باز شد. ریاض (یک پسر الجزائری عرب)، که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده، بدون سلام و علیک گفت:« تو با این آهنگای قشنگی که داری موسیقی جدید می خوای چی کار؟»
- نگفتم موسیقی هر چی داره ور داره بیاره. بهش گفتم اگه موسیقی ای داره که ارزش شنیدن داشته باشه، دوست دارم بشنوم.
- یعنی اگه چی باشه می شنوی؟
- اگه حلال باشه.
- از کجا می فهمی حلاله؟
- خب، من به مرجع خودم مراجعه می کنم که ببینم در مورد نحوه تشخیص موسیقی حلال چی گفته
- مرجع کیه؟
ای بابا، خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث مرجعیت. حداقل باید دو سه ماه دیگه این بحث رو مطرح می کردم...
راه افتادم به طرف آشپزخونه و گفتم: مرجع دیگه رفرنس همون که ته کتاب و پایان نامه دویست سیصد تاش رو می نویسی. در حین شستن لیوان با خودم گفتم: چند تا موسیقی قشنگ میدم گوش کنه تا ازآهنگ های با ضرب تند خلاص بشه. خلاصه تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم.
💠ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در، بلند گفت: همین آهنگی که صبح گوش می کردی بده، این چی بود که گوش می کردی؟
فایل رو بردم بشنوه. شنید اما هیچی نفهمید. گفت این فارسیه.
مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو از رو براش بخونم. گوش می داد. خیلی با دقت گوش می داد.
گفت این دعا در مورد چه کسیه؟
- در مورد امام عصر، آخرین امامون که زنده است.
- آخرین امامتون؟
- نه، آخرین امام مون
- امام من که نیست.
- باشه اگه می خوای امام نداشته باشی، اگه می خوای تنها باشی. پس کی می خواد تو رو نجاتت بده؟ باشه ایشون آخرین امام شیعه ها هستند.
- اون چیه؟ اون کتاب رو میگم.
🔶 نگاهش به مفاتیح الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یه حرکت سریع کتاب رو برداشتم.
- این یه کتابه. مجموعه ای از یه سری دعا و مناجات.
سرش رو کج کرد و سعی کرد اسم کتاب رو بخونه.
با یه لهجه عربی گفت: مفاتیح الجنان؟! و ادامه داد، کلیدهای بهشت همه این تو هست؟!
- بعضی هاشون بله.
- خب، ایران که این همه کلید بهشت داره، یکی ش رو هم بده به ما الجزائری ها.
خدا خودش کلیدش رو کرد. کتاب رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن.
یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: بده ببینم این کتاب رو. تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟!
کتاب رو از دست من گرفت. چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن. مثل یک دکلمه. با همه احساس، با یه لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد. :« یا الهی و سیدی و مولای و ربی… صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک…»
نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یه بچه کوچک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودی م شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رواز متن بفهمه که من نمی فهمیدم.
رفتم توی آشپز خونه که راحت باشه. یه چرخی زدم. فکر می کردم که آیا اینا همش اتفاقی بود؟ می تونست اون دعا رو بخونه و هیچی ش هم نشه! نمی تونست؟ خدا وقتی اراده می کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست.
برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت:« این کتاب رو می دی به من؟»
- ببخشید فقط همین یه دونه رو دارم. بالاخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!
- خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی.
به زور لبخند زد و گفت:« توی ایران که کلید زیاده… خب، این یه دونه مال من.»
-آره، زیاده! اما من متاسفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م. متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید .
-چی بنویسم؟
- بنویسید«دعای کمیل». این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره.
-کدوم امام؟
-امام اولمون … ببخشید. یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب، امام اول من؛علی(ع).
لبخند زد؛ یه لبخند معطر،نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودش رو وارد قلب کسی می کنه.
«کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد.
امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النفس باشی چرا که نه؟
@kashkooul
⭕️ زرتشت
💠 قسمت اول: گفتار نیک، پیندار نیک، کردار نیک
#خاطرات #تبلیغ
🔰 هنگام جدایی مبلغین از هم شد. مسئول اعزام گفت: خب کی بیشتر از سی بار تجربه تبلیغ داره؟
با خوشحالی دستم رو بالا بردم و گفتم تجربه تبلیغ در فلان مناطق ایران را دارم.
با خودم گفتم: حتما یه جای گرم و نرم و یک روستا با مسجد و خانه عالم منتظر منه.
وارد روستا شدم. دیدم راننده از ماشین پیاده شد و با خانمی صحبت کرد. معلوم بود زن میزبان اصلا منتظر مهمان نبوده که هیچ، اصلا علاقهای به آخوند نداره.
🔰 بالاخره راضی شد. من هم با اکراه به خانه شون رفتم. پس از ساعتی، به کوچه و خیابون رفتم. چند جوون در حال بازی والیبال بودند. مشغول صحبت با بچه ها شدم. نزدیک اذان مغرب شد. به یکی از جوان ها گفتم خب بچه ها مسجد کجاست؟ گفت فلان جا. به این بهانه که اون ها رو هم دعوت به مسجد کنم، گفتم: من که اینجا را بلد نیستم، کاش بشه با هم بریم.
گفت: حاج اقا من مسلمون نیستم. من آئین ایرانیان باستان رو دارم، زرتشت.
- عه چه جالب. حالا این آئین شما چه میگه؟ اصولش چیه؟
- گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک
- چه خوب. دیگه چه می گه؟!
- همین سه کلمه برای انسان بسه.
- جدی میگی؟ فقط همین سه کلمه برای انسان کافیه؟
- بله
- خب برای اقتصاد، سیاست، مدیریت که این سه کلمه کافی نیست.
- کافیه اگه خوب دقت کنی.
- جالبه. این یعنی، وقتی که عراق به ایران حمله کرد ما باید در مرحله اول پندار نیک داشته باشیم و درکش کنیم. چون عراق مرز دریایی بسیار کمی داره. ما باید درک کنیم که صدام به اروند رود نیاز داره. بعد هم گفتار نیک داشته باشیم و بهش بگیم بفرما، زمین مال خداست. بعد کردار نیک. بخشی از کشورمون را به صدام تقدیم کنیم. این به نظر شما درسته؟!
- من نمی دونم، حاج اقا الان نمازت دیر میشه ها!
- ممنون از تذکرت. من رفتم خدات نگهدارت!
🔰 به مسجد رفتم. هوا سرد بود و هیچ بخاریای نبود. یک نفر را دیدم. گفت خادم مسجد هستم. پس از وضو گفتم خب کمی صبر کنیم تا مردم بیاند. گفت:
- حاج اقا نماز رو بخون که خودت هستی و من!
- مگه میشه مسجد به این عظمت و این تعداد کم؟! مردم ما مومن هستند. شما توی بلندگو بگو حاج آقا از قم اومده، مردم مییاند.
- نه حاج اقا مردم این جا سه دسته هستند و هر سه با هم قهرند. این مسجد هم چهار ساله توسط خیری ساخته شده اما مردم بخاطر اینکه چشم دیدن هم رو ندارند، به مسجد نمی یاند. فقط روز عاشورا دور هم اینجا جمع میشند.
🔰 پس از نماز دونفره، خادم مسجد که جوان چوپانی بود، با اصرار منو به خونش دعوت کرد. شام رو مهمان او بودم. دوباره اصرار کرد که امشب هم پیش ما باش. گفتم: نه میزبان شاید منتظر باشه. گفت: نه نگران نباش.
من هم وقتی به یاد آن صحنه اول حضور در روستا و منزل میزبان افتادم، روی برگشتن به اون خونه را نداشتم.
فردا صبح به مدرسه دبستان روستا رفتم. مدرسه راهنمایی و دبیرستانی نداشتند.
🔰مدیر مدرسه خیلی استقبال کرد و برای اولین بار در دوران تبلیغ، کلید مدرسه رو در اختیارم گذاشت و گفت: حاجی جون حتی عصرها می تونی اینجا کلاس بگذاری.
ادامه دارد...
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
⭕️ زرتشت
💠 قسمت دوم: معما
🔰 چند روزی از حضورم در روستا می گذشت. هنگام نماز فقط من بودم و خادم مسجد. صبح ها و عصرها با بچه های دبستانی کلاس داشتم.
هر چه تلاش کردم و با مردم و بزرگان روستا صحبت کردم، فایده ای نداشت و حاضر به حضور در مسجد نبودند. یک شب در منزل یکی از اهالی مراسم شب های محرم را برگزار کردیم. اما تعداد مردم با توجه به جمعیت 150 خانواری روستا بسیار اندک بود. علت را که جویا شدم، گفتند: حاج آقا مردم این روستا همه با هم قهرند.
🔰 فکری به ذهنم خطور کرد.
در دبستان یک معما طرح کردم و گفتم: نفر اولی که این معما را حل کنه، ده هزار تومان جائزه تقدیمش میکنم. معما به نظر ساده می اومد و هر کسی احساس می کرد که می تونه اون را حل کنه.
فردا که بچه های دبستانی اومدند، همه گفتند: حاج اقا دیشب هر چه با پدر و مادرمون تلاش کردیم نتونستیم معما را حل کنیم. بلافاصله گفتم: پس مقدار جایزه شد بیست هزار تومان.
بچه ها این سوال را شاید بتوانید با کمک معلم هایتان حل کنید. کشیدن چهار خط راست، بدون برداشتن دست که این 9 نقطه را قطع کنه، مساله ای است که برای معلم ها آسون تره. اما باید به معلم های مقاطع بالاتر مثل دبیرستان روستای کناری هم مراجعه کنید.
0 0 0
0 0 0
0 0 0
🔰 بچه ها برای اینکه زودتر معما را حل کنند، پس از مدرسه به خونه رفته بودند و از برادرها و خواهرانی که به روستاهای اطراف برای مدرسه میرفتند، معما را پرسیدند.
چند روزی گذشت.
از کوچه ها رد میشدم. مردی به دنبالم آمد و منو به خونش دعوت کرد. به خونش رفتم. پس از چایی گفت: حاج اقا جواب این معما چی می شه؟
- کدوم معما؟؟
- همون معما که گفتید 50 هزار تومن جایزه داره
- خب شما از کجا شنیدید؟ من این رو فقط در مدرسه دبستان مطرح کردم. مگه شما بچه مدرسه ای داری؟!
- حاج اقا اینجا زود حرف ها به هم می رسه.
- خب اگه جواب سوال را بدم که دیگه جایزه ای نداره. بهتر نیست با خانواده تون امشب هم تلاش کنید تا این معما را حل کنید و از حاج اقا 50 هزار تومن جایزه بگیرید؟
🔰 خدا رو شکر پس از چند روز تعداد مردم در مسجد کمی بیشتر شده بود. یک روز قبل از نماز مغرب، یک مرد 50 ساله اومد و مرا به گوشه ای از مسجد کشید و آروم در گوشم گفت:
- حاج آقا جواب اون معما چی می شی؟؟
- خدا خیرت بده فکر کردم سوال شرعی داری! این سوال رو برای بچه ها مطرح کردم. به خدا این معما نه نفعی برای این دنیا داره و نه اون دنیا
50 هزار تومن به زور تو جیبم گذاشت و
گفت:
- حاج آقا چند روزه همه ما تو خانه مشغول تلاش برای حل این معما هستیم.
- نه عزیز من. بیا این پول را بگیر.
بلند در مسجد گفتم: هر کس این معما رو حل کنه، صدهزار تومن جایزه داره.
...
🔰 بعد از نماز، خادم جوان مسجد در گوشم گفت: حاج آقا این مرد سبیل کلفت از ابتدای ساخت این مسجد اولین باره که مسجد اومده. چطوری امشب به مسجد کشوندیش؟!
ادامه دارد...
#خاطرات #تبلیغ
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul
کشکول شیخ رفیع
⭕️ زرتشت 💠 قسمت دوم: معما 🔰 چند روزی از حضورم در روستا می گذشت. هنگام نماز فقط من بودم و خادم مس
یک چالش،
به اولین عضو کانال که معمای خاطره بالا رو حل کنه، جایزه ای تقدیم میشه. 😁
جواب هاتون رو به خصوصی ادمین بفرستید.
منتظر زیاد شدن جایزه هم نباشید. 🤣
⭕️ زرتشت
💠 قسمت سوم و پایانی: پانتومیم در مسجد
🔰 مردم به حرمت امام حسین، شب هشتم، نهم و عاشورای حسینی، به مسجد اومدند و جوان ها بخاری مسجد رو راه اندازی کردند.
🔰 شب بین دو نماز به ذهنم رسید برای این مردمی که مدت ها به مسجد کم محلی کردند، احکام غسل رو بیان کنم، پرده میان جمعیت را کمی عقب دادم تا زن ها حرکات من و پانتومیم من رو ببینند.
🔰 غسل رو عملی و بدون آب نشون دادم. پس از نماز خانمی آهسته از من پرسید: حاج آقا این اولین باره من غسل رو به این صورت یاد گرفتم. همیشه فکر میکردم بعد از شستن سر و گردن باید فقط دست راست و سپس دست چپم رو بشورم. من کلمه سمت راست و سمت چپ را دست می شنیدم. چه کار باید بکنم؟
🔰 اون شب وسط مراسم عزاداری، اون جوان رو دیدم که روز اول به من گفت زرتشتی است و اهل مسجد نیست.اون چنان محکم به سینه می زد که انگار میخواد سینه ش رو بشکافه. فهمیدم همه ش سرکاری بوده و عاشق امامش است.
#خاطرات #تبلیغ
〰️〰️〰️
در کانال کشکول شیخ رفیع عضو شوید
@kashkooul