eitaa logo
کشکول زندگی
758 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
7 فایل
کشکولی از موضوعات متنوع و جذاب😍👌 برای لذت، امید و آگاهی بیشتر در زندگی‌☺️☘ در قالب‌ انیمه، نمایش، کلیپ، پادکست🤠🎞 که البته شاید ربطی بهم نداشته باشند🤪🔥 از مجموعه کانال‌های رسانه فوج @fowj_media مدیر کانال @bahar_bavar تبلیغ و تبادل @rowshanan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه فکر می‌کردم قهرمان‌ها چهارشانه و ورزشکارند... اما روزی پیرمردی را دیدم... نه چهارشانه بود و نه ورزشکار... او فقط مرد بود... ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
برای زدودن تار عنکبوت اذهان جاهلان🕸 چـوب پــر خــادم درگـاهـت کـافیـسـت🌾 ᪥࿐᪥࿐࿇🍀࿇࿐᪥࿐᪥ 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ ✨دیدار نگار آشنا می خواهیم ✨وصل‌ گل نرگس‌ ازخدا می خواهیم ✨بر‌دردِ دل خسته‌ ما، وصل دواست ✨هجران‌ زدگانیم دوا می خواهیم 🌼 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج 🌼 ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 خجسته باد میلاد بانوی قدسیه مطهره، فاطمه معصومه علیهاالسلام که بارگاه نورانیاش محل دایمی نزول فرشتگان بر زمین و دروازه بهشت است💐 (س) 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاین براتون فیلم هندی جدید اوردم، اکشنِ اکشن...😂 👌 به مناسبت ، با اختلاف زیاد بهترین پشم ریزون بالیوووووود😳🤪😜 😆 🤩 🆔 @kashkul_zendegi
✍ چله گیری نوعی عبادته که در آموزه‌های اسلامی به اون تأکید شده، مثلا از پیامبر اسلام (ص) نقل شده که فرمودند: هر کس چهل روز خودش رو برای خدا خالص کنه چشمه‌های حکمت به زبونش جاری میشه... ✅ از این جهت چند چله که مورد سفارش بوده رو ذکر می کنیم و امیدواریم تمام دوستان به حوائج شرعیه خودشون برسند و ما رو هم دعا کنند. ✔️ بهتره این چله گیری از اول ماه تا روز عید قربان، همزمان با چهل روز عبادت حضرت موسی علیه السلام باشه... 1⃣ هر كس بين نماز صبح و نافله اش سوره حمد را 41 مرتبه چهل روز بدون فاصله بخواند، خداوند حاجت او را برآورده مى كند هرچه كه باشد (البته حاجت شرعى ) حتى اگر به نيت اولاد باشد خدا اولاد روزى او مى كند. 2⃣ ازامام صادق عليه السلام نقل شده است كه: هركس سوره حشر را جهت برآورده شدن حوائج و مهمات بزرگ و عظيم چهل روز، روزى يك بار بخواند، حاجت او برآورده مى شود و اگر يك روز فوت شود، بايد از سر گيرد. 3⃣ ختم زیارت عاشورا که گفته شده چله آن بسیار مجربست. 4⃣ ذکر: (بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم) را تا ۴۰ روز انجام میدهید به این صورت که: روز اول ۱۰۰ مرتبه روز دوم ۲۰۰ بار تا روزچهلم ۴۰۰۰ بار میلاد باسعادت خانم سلام‌الله‌علیها و مبارک باد.💐 🆔️ @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌺_خواب دیدم با داداشم و بچه ها داریم میریم امامزاده حسن ، نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بود انگار نذری پخش می کردند جلوتر که رفتم سید هاشم رو دیدم که ظرف غذا رو به دست مردم میداد منو که دید برام دست تکون داد. 🍃چون حالم خوب نبود یه گوشه ای نشستم از بین جمعیت خودش رو به من رسوند سر حال و قبراق بود. رو زمین نشست 🌼 گفتم:_ لباسات خاکی میشه، با خنده گفت فدای سرت اشکالی نداره. یکی از بچه ها رو صدا کرد تا چند تا غذا بیاره _این نذری برای سلامتیته دلم نمی خواد غصه بخوری و مریض بشی باور کن حال من خیلی خوبه. پارچه مشکی که دستش بود رو به طرفم گرفت ⭐_اینو برسون دست دخترمون، یه غذا هم براش ببر. بهش بگو خیلی خوشحالم می کنه که شبها سلام زیارت عاشورا رو به نیابت از من می خونه. 🌺 چشم چرخوندم تا لیلا رو پیدا کنم اما گفت: فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!. به اینجای حرفش که رسید اشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پا به پای من گریه می کرد 🌿_بخاطر همین از داداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش رو خودم حساب کردم اما خواستم به کسی نگه. این خواب رو هم فقط پیش تو تعریف کردم. 🌻شدت گریه ام هر لحظه بیشتر میشد به سمت آشپزخونه رفتم و مشتی اب به صورتم زدم منو دختر خودش خطاب کرد لایق این همه محبت نبودم خدا هر لحظه شرمندم می کرد. 🍃رو تخت کنار حیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطر مداومتی که تو خوندن زیارت عاشورا داشتم تقریبا حفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تا چشمام رو می بستم  به ذهنم می اومد اروم زیر لب تکرارکردم: السِّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه..... هر کلمه ای که می خوندم مثل ابر بهار اشک می ریختم. 🌷با صدای مهتاب دختر دایی لیلا از حس و حال قشنگم بیرون اومدم._زیارت عاشورا رو حفظی؟!. نگاهم بین مهتاب و سید چرخید تو دلم گفتم چقدر بهم میان!. 🌹یه برق خاصی تو چشماش بود از صورت بهت زده اش و تعجبی که تو نگاهش بود فهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رو نداشت!. 🌱لیلا که صداش کرد چند قدمی برداشت مکثی کرد اما یکدفعه به عقب برگشت و بدون هیچ حرفی سمت در رفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت اما دیگه رفته بود.... 🌼 غذاها رو با کمک هم تو ظرف های یک بار مصرف ریختیم و همه رو پشت نیسان گذاشتیم سید هنوز نیومده بود نگرانش شده بودیم چند باری به گوشیش زنگ زدند اما جواب نداد... 🌸رفتم جلوی آینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه تو کیفم بود انگارمطمئن بودم یه روزی برای  همیشه انتخابش می کنم 🌻فاطمه خانم جلو نشست و ما هم پشت نیسان جا شدیم تجربه جالبی بود تا حالا سوار نشده بودم سوز سردی به صورتم خورد گوشه چادرمو به دست گرفتم و تا نزدیکی چشمم پوشوندم که سرما اذیتم نکنه با این حال احساس خوبی داشتم 🌷به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم و غذای نذری رو یکی یکی دست رهگذرها میدادیم دو تا بچه با لباس های کهنه و ظاهری ژولیده دورتر ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند براشون غذا بردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهو خشکم زد! 🌺قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چند ثانیه سید هاشم رو دیدم عکس اعلامیش هنوز تو خاطرم بود _چی شده؟! به عقب برگشتم  این بار با دیدن سید ترسیدم چقدر غمگین و خسته به نظر می رسید. _کسی اذیتتون کرده؟ نکنه همون پسره اومده؟!. 🌾نمی دونم چرا دوست داشت با بی رحمی ازارم بده. با دلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدید پسر عمه ام بود دلیلی نداره تا اینجا بیاد! برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد. ولی از شما توقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. 🍀این چشمام همیشه لوم میداد. چند ثانیه ای نگام کرد. یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اما ازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... 💥دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. رومو برگردوندم تا اشکام رو نبینه قلبم با تمام وجود له شد ای کاش می مردم و این حرف رو نمی شنیدم. خوش بحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هر چند از اول هم لایقش نبودم یا بقول بهمن ظاهرم رو تونستم عوض کنم گذشته ام رو چیکار می کردم. 🍂 از روی حرص گفتم: _ایشالا به پای هم پیر بشید. به راهم ادامه دادم  حتی برنگشتم عکس العملش رو بیینم.... ادامه دارد ... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🎋 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌹چشمامو که بازکردم مامانم پرده رو کنارزده بود نور افتاب چشمامو اذیت می کرد هنوز خوابم می اومد غلتی زدم اما این بار سر دردم شروع شد اروم از جا بلند شدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنها خوبیش این بود که از فضای خونه دور بودم واقعا دلم نمی خواست از پیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیداد و سوال پیچم نمی کرد. 🍀این تنهایی منو به خودم اورد ، ولی چه فایده علاقه ای که داشتم از بین نرفت حتی نمی تونستم متنفر باشم بیشتر احساس دلتنگی می کردم 🌻رفت و آمدم با چادر باعث ناراحتی مامان و بابام شده بود خیلی سعی کردند با محبت نظرمو عوض کنند اما از حرفم برنگشتم وقتی دیدند فایده نداره تبدیل به بحث و جدال شد 🌺 منم دلایل قانع کننده خودم رو داشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشتر نگرانیشون هم بابت مهمونی اخر هفته بود دلشون نمی خواست با این سر و شکل ظاهر بشم ، چند وقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیر گذشت عمو مهمونی ترتیب داده بود. 🍂چقدر با خانواده سید فرق داشتیم اونا برای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منو از خودش دور کنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. 🌿خط قبلیم رو توگوشی انداختم چند تا پیام و تماس داشتم که بیشترش از خانم عباسی بود اما پیامک های لیلا توجهم رو جلب کرد _گلاره جان حتما بهم زنگ بزن. _گوشیت چرا خاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم اما مادرت گفت رفتی شهرستان! بخدا کار واجبی باهات دارم باید با هم حرف بزنیم. ❄اعصابم خورد شد. و مدام تکرار می کردم دیگه برام مهم نیست نباید کنجکاو می شدم... ادامه دارد.... 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 دلبری دختر شهید با پدرش ⭕️ + بابا مواظب باشیا -که چی؟ +که نمیری 😭💔 "" میلاد (س) و رو به این دخترای گلمون تبریک میگیم و دعا می کنیم ان شاءالله هرچه زودتر پیکر این شهید عزیز به آغوش خانواده‌اش برگرده 🤲 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 😍 منـم عـاشق منم دیوانہ ے تو. تویی شمع و منم پروانہ ے تو 🦋 🌺 تویی یوسف منم یعقوب راهت ڪجـایی تا بگیرم من سراغت 💛 ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌼و اوست كسى كه شبانگاه روح شما را 🌼به هنگام خواب مى‏ گيرد و آنچه را 🌼در روز به دست آورده‏ ايد مى‏ داند 🌼سپس شما را در آن بيدار مى ‏كند 🌼تا هنگامى معين به سر آيد آنگاه 🌼بازگشت‏ شما به سوى اوست‏ 🌼سپس شما را به آنچه انجام مى‏ داده‏ ايد 🌼آگاه خواهد كرد (۶۰) 📚سوره مبارکه الأنعام ✍آیه ۶۰ ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «دختر امام زمانی» 🔹 یه دختر امام زمانی سعی میکنه... ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌺هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتر اطلاع بده تا اسمت تو لیست نوشته بشه. سرم رو به تاییدحرفش تکون دادم 🍃باید اول مادرم رو در جریان میذاشتم هر چند مطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور رو بارها شنیده بودم اما تا حالا برام پیش نیومده بود به همچین سفری برم ، یعنی واقعا شهدا منو طلبیده بودند؟ من که چیزی در موردشون نمی دونستم تنها شهیدی که می شناختم پدر سید بود. 🌸داشت بارون می اومد نفس عمیقی کشیدم تا از این طراوت و پاکی لذت ببرم یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم از ماشین مدل بالاش پیاده شد با یاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت. بخاطر رفاقت از درس و زندگیم میزدم تا کنارشون باشم اما درست از همون آدما ضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت 🍂اولش منو نشناخت همش می پرسید گلاره خودتی؟ نگاهش به ظاهرم بود اصلا باورش نمی شد. _اگه بابات پولدار نبود می گفتم حتما جایی استخدام شدی که تغییر لباس دادی. راستی هنوز هم ترس از رانندگی داری؟! خندش بیشتر حرصم رو درآورد ولی سعی می کردم آروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده! تو تصادفی که چند سال پیش داشتم مقصر بود. بعد از اون دیگه پشت فرمان نرفتم! 🌻جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و سوار شدم تا کی می خواستم از گذشتم فرار کنم بالاخره بخشی از زندگیم بود باید کنار می اومدم نه اینکه خودم رو عذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیر و رو کردم تا تونستم گوشیم رو پیدا کنم با دیدن اسم لیلا مردد موندم! تماس رفت رو پیغامگیر._ سلام گلاره جان من جلوی در خونتونم باید با هم حرف بزنیم. فقط اگه میشه زود بیا!. ❄دلهره به جونم افتاد اضطرابم بیشتر شد. نزدیک خیابونمون بخاطر تصادف ترافیک شده بود کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و بقیه مسیر رو دویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... 🍀چایی رو مقابلش گذاشتم و کنارش نشستم لبخندی زد و تشکر کرد چند لحظه ای به سکوت گذشت انگار هیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تو دلم نبود همش می ترسیدم چیزی شده باشه!. 🌷بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت: _همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفر بشه البته مامانم اطلاع نداشت قرار بود موقع رفتنش بگیم!. حرفش رو قطع کردم  و عجولانه گفتم:_کجا می خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع از حرم ، خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت چند باری هم سفرش جور نشد!. 🌾 کاملا گیج شدم اخه تو سوریه جنگ بود. _بعد از اینکه تو با عجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظر می رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت اما بعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه! می گفت صبر نکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی. 🌷تا حالا اینطوری ندیده بودمش اصلا آروم و قرار نداشت!. نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. با چشمانی گرد شده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبر بدی میداد.... ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی 🌺 لیلا موقع رفتن باز ازم خواست داداشش رو حلال کنم. با این حرفش خجالت زده شدم، سید کاری نکرده بود که من ببخشمش! فقط واقعیت رو برام روشن کرد مقصر خودم بودم که رویاپردازی کردم. 🍀_از وقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی نا امید و سرخورده شده. چند روزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... 🌹دلبسته کسی شده بودم که خاص و عجیب بود نمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست از عزیزانش دل بکنه و راهی سفری بشه که معلوم نبود بازگشتی داره یا نه. الانم خدا می دونست کجا رفته فقط تنها دعام این بود صحیح و سلامت باشه تصور اینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... 🌻روسریمو با سنجاق خوشگل لبنانی بستم گل سنجاق از دور خودنمایی می کرد چادرمو سرم کردم تو آینه به خودم لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول با تلفن حرف میزد انگار نه انگار قرار بود بریم خونه عمو بهرام. 🍃تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید. از بی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_ اینطوری نمی تونید نظرمو عوض کنید فقط دلم رو می شکنید. حالا که من زود آماده شدم شما بی خیال نشستید؟!. 🌾مامان تلفن رو قطع کرد و با لحن سردی گفت: _غروبی رفتیم سر زدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتر رفتم اصلا نگام نمی کرد. _بهونتون منم؟! مگه کار خلافی کردم. ❄_شاهکارت که یکی دو تا نیست. اولش چادری میشی بعد میگی می خوام برم راهیان نور! لابد فردا هم می خوای خانم جلسه بشی. تا وقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... 🍂به بابام نگاهی انداختم چقدر سرد و بی تفاوت شده بودند انگار که تو این خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدار نداشت تحمل این فضا برام سخت بود. 🌿بی هدف تو خیابون قدم میزدم بعدِ سید حالا نوبت خانوادم بود که طردم کنند. بیشتر دوستام رو هم بخاطر این پوشش از دست دادم. تنها دلخوشیم به همین سفر بود شاید با کمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت ادامه دارد... 🆔 @kashkul_zendegi
♡﷽♡ ❣ 🌱جمعه یعنی در سرت فکر نگارت آمده... 🍂جمعه یعنی وقت ناب انتظارت آمده... 🌱جمعه یعنی نام اوباشد فقط روی لَبَت... 🍂جمعه یعنی عشق اوباشد فرایند تَبَت... 🌱جمعه یعنی عطر نرگس درهوا سر میکشد... 🍂جمعه یعنی قلب عاشق سوی اوپر میکشد... 🌱جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان... 🍂جمعه یعنی انتطار مهدی صاحب الزمان... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
🌷✨جمعه تون شاد و زیبا 🌸✨امـروز برای 🌷✨تک تکون از خدا میخوام 🌸✨در کنار خانواده و 🌷✨عزیزانتان بهتـرین 🌸✨آدینه را سپری کنید 🌷✨لحظه هایی شیرین 🌸✨دنیایی آرام و 🌷✨یه زندگی صمیمی 🌸✨آرزوی من برای شماست 🌷✨جمعه تون زیبا و در پناه خدا ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶 لالایی دوران غیبت...😭 لالایی گلِ رویا تو این شبایِ دنیا خیلی غریبه آقا... اللـــــهم عجــــل لولــــیک الفـــــرج (عج) 🆔 @kashkul_zendegi
✍ روز آخر که روز 13خردادماه بود دکترها هم دیگر مأیوس شده بودند. برای این که هرچه دارو به کار می‌بردند، فشارخون بالا نمی آمد. آقایان دکترهاوچندتا ازدوستان این طرف وآن طرف باحالت ناراحتی نشسته بودند ونمی‌توانستند چیزی بگویند. آقای دکترفاضل وآقای دکترعارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیش شان گفتم چه خبراست؟ چرا اینطوری نشسته‌اید و زانوی غم بغل کردید؟ 👨‍⚕دکترفاضل به من گفت: فلانی، آقا تایکی دوساعت دیگر، بیشتر نمی‌توانندحرف بزنند. شمابرو هرچه می‌خواهی ازآقا بپرس... 🧔گفتم: خیلی خوب و رفتم دراتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده وچهره ایشان گل انداخته است ودارند نمازمی‌خوانند. 😔آقا ازشب پیش نمازمی‌خواندند. یعنی ازساعت10شب قبل از روز فوتشان نمازمی‌خواندند وآن شب دیگر آقای انصاری ایشان رابرای وضو مهیانکرد. برای این که خودشان دیگر نگفتند که من وضو می‌خواهم، چون ازشب تاصبح بیدار بودند ونماز می خواندند. آقا هیچ کاری دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می‌خواندند... 😢ساعت3 بعدازظهر حالشان بدشد که دستگاهها شروع کردبه کار وساعت10 شب هم ایشان فوت کردند. ✍سیداحمدخمینی فصل صبر|ص19و20 🖤سالروز ارتحال حضرت امام خمینی(ره) تسلیت باد. ┄┄┅✿❀🖤❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡﷽♡ ❣ 🍁هرچند که غم سرآمده در جانم... 🍃تا آخر عمـر منـتظر می مانم... 🍁بی صبرم و هر لحظه برايش يارب... 🍃عجّل لوليک الفرج می خوانم... ┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀گل رفت و شمیم خوشش ▪️ اینجاست هنوز 🥀بلبل به هوا ی گل ▪️چه شیداست هنوز 🥀رفتی ز جهان اگر چه ای روح خدا ▪️لیکن علم مهر تو بر پاست هنوز 🥀سالروز رحلت ▪️امام خمینی(ره) و قیام ۱۵ خرداد تسلیت باد. ┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄ 🦋 🆔 @kashkul_zendegi