eitaa logo
کشکول زندگی
757 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
7 فایل
🦋کشول زندگی ¦ محفل خانواده‌های دوست‌داشتنی 🌼خندوانه و خوشبختی 📖پندانه و نکات تربیتی 💗عاشقانه و روابط خانوادگی 🏠همسرانه و ترفندخانه‌داری 💡تلنگرانه و موفقيت در زندگی 👤مدیر @bahar_bavar 🔰کانون @fowj_media 📢تبلیغ @rowshanan_ir 🌐سایت fowjmedia.com
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 ** 🔥 قسمت سی و دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را می‌دیدم😭 که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت😡 آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» 💠دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!»😰 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار 💥می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم داعشی‌ها به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود می‌خواهد. 😓 💠نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم می‌کرد تا پنهان شوم. 😣 💠 کنج اتاق چند بشکه 🛢️خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. 💠ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشتزده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» 💠انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها 🛢️نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. 🤲🏻😭 💠در دلم دامن حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 😨 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ذلیلانه دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید😱 و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. 💠موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. 😰 💠رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها🛢️ بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 😭💔 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. 💠موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. 💠شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم...😭💔 ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 @kashkul_zendegi
🔥 **🔥 قسمت سی و سوم 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. 😰 💠در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها🛢️ بیرون کشیدم. 💠زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 😭 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید.😭 😭همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. 😭 💠دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» ⁉️⁉️⁉️ 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با داعش بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها شهیدش کردن!» 😭 💠ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده‌ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» 🥺 💠با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم.😔 💠از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم 🔥می‌زد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»😟 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. 💓 💠یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟»⁉️⁉️⁉️ 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس می‌کنم.😭 💠با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 @kashkul_zendegi
🔥 **🔥 قسمت سی و چهارم 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. 💠هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک😭 چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. 💠می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم : « با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...»😭 از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داعشی‌ها داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم 😭 و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» 💚 💠و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» 💠می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماند‌هان بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. 😔با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. 💠پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» 💠ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :«🌷 *حاج قاسم*🌷 بود!» 💠 با شنیدن نام🌷 *حاج قاسم*🌷 به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 @kashkul_zendegi
🔥 ** 🔥 قسمت سی و پنجم 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش🌷 *حاج قاسم*🌷جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : *«عاشق سید علی خامنه‌ای و حاج قاسمم!»* 💠سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!»😔 و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم 🌷 *حاج قاسم*🌷 با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش🌷 *حاج قاسم*🌷 به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از 🌷 *حاج قاسم*🌷 چیزی نگفته؟» 💠و عباس روزهای آخر آیینه🌷 *حاج قاسم*🌷 شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 😭 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟» 💠حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟»⁉️ و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 💠و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم غیرت می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» ⁉️⁉️ 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.» 💠از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» 💕 و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» 💠دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های یاحسین و یا قمربنی هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. 💠بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.👌🏻 پایان ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت اول ✍ چند روزی بود گاه و بیگاه درد سراغش می‌آمد. کمی صبر کرد تا دردش کمتر شود. سپس بسم اللهی گفت و با احتیاط پا روی چهارپایه‌ی کنار تخت گذاشت. خودش را بالا کشیده، روی تخت دراز کشید. خانم دکتر با چهره‌ای خسته جلو آمد، با عجله لباسش را کنار زد و همانطور که پیچ دستگاه را می‌چرخاند، پروب را با کمی فشار روی شکمش گذاشت. صدای گروپ‌گروپ در فضای درمانگاه پیچید. حس خوبی سراغش آمد... دکتر پشت میزش برگشت و پرسید: «گفتی 41 سالته؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند، با لحنی سرزنش‌آمیز ادامه داد: «دنبال دردسر بودی برای خودت؟ تو که دوتا داشتی، دیگه بچه میخواستی چکار؟!!!، اونم...» در همین موقع درب شیشه‌ای انتهای درمانگاه باز شد و خانم قدبلندی با لباس سبز وارد شد. با دیدن او سلامی کرد و بعد رو به دکتر گفت: «سزارینیه؟» دکتر گفت: «بله. آماده‌اش کنید، وقتی اتاق عمل خالی شد بفرستینش بیاد». ماما یک نگاهی به پرونده کرد و چشمش روی «سندروم داون» متوقف شد. دکتر که داشت مهرش را از جیب خارج می‌کرد، با همان لحن قبلی گفت: «تو کشورای پیشرفته غربالگری می‌کنند تا آمار بچه‌های ناقص و عقب مونده کم بشه، اینجا مادرای ما اصرار دارن بچه منگول رو نگهدارند. هم دردسر برای خودشون، هم سربار جامعه». با حرف دکتر دلش گرفت و بغض گلویش را فشرد. این حرفها به شدت آزارش میداد. ماما که متوجه ناراحتی او شده بود، به طرفش رفت و با مهربانی پرسید: «بچه‌های دیگت سالمند؟» جواب داد: «بله». ماما دستش را گرفت و گفت: «به پهلو شو» و کمکش کرد تا از روی تخت پایین بیاید. بعد هم پرونده را برداشت و گفت: «باید بریم تو بخش تا آماده‌ات کنند. اتاق عمل پره. تا نوبتت بشه یک ساعتی طول میکشه». سپس او را به سمت در راهنمایی کرد و گفت: «فعلا ذهنت رو آزاد کن و در موردش فکر نکن. الان مهمترین کار اینه که آرامش داشته باشی و همکاری لازم رو بکنی تا عملت به خوبی انجام بشه». باحرف‌های ماما کمی آرام شد. نگاهی به صورت مهربان ماما انداخت و سری تکان داد. ناخوداگاه چشمش روی اتیکت لباس ماما لغزید و سعی کرد نامش را به خاطر بسپارد. ماما او را تحویل بخش داد و رفت... دختر جوانی پرونده به دست از ایستگاه پرستاری خارج شد و او را به اتاقش هدایت کرد. جلوتر وارد اتاق شد و یک تخت خالی نشانش داد و گفت: «لباست رو عوض کن تا پرستار بیاد پرونده‌ات رو تکمیل کنه و آماده‌ات کنه». با رفتن دختر جوان تنها شد. سایر تخت‌ها خالی و پنجره باز بود و باد با پرده صورتی اتاق بازی می‌کرد. لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید و ملحفه سفید را تا روی سینه‌اش بالا کشید. بچه تکانی خورد. دست روی شکمش گذاشت و مثل همیشه شروع به حرف زدن با طفلش کرد و بعد دعای فرج را زمزمه کرد: «الهی عظم البلاء....یا محمد و یاعلی، یاعلی و یامحمد، اکفیانی فانکما کافیان...» به اینجا که رسید، طاقت نیاورده، اشکش جاری شد. چند بار زیر لب تکرار کرد: «اکفیانی فانکما کافیان... یا صاحب الزمان پشتم به شما و پدرانتان گرم است. کمکم کنید...» دعا که تمام شد با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «خدایا متوسل به بهترین بندگانت شدم. کمکم کن کم نیارم.» بعد چشمانش را بست و گذشته را مرور کرد... ✍ ادامه دارد... 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت دوم ✍ درست هجده سال پیش در همین بیمارستان دختر اولش، ریحانه، به دنیا آمد. دوسال بعد با تولد محدثه برای دومین بار مادر شد. سال‌های اول که تمام وقت، مشغول مراقبت از بچه‌ها بود، حتی تصور بچه‌ی سوم را هم نمی‌کرد تا اینکه چند سالی گذشت. دخترها بزرگ شدند. کم‌کم ضرورت آمدن سومی در ذهنش نقش بست و تصمیم به بارداری گرفت. تصمیمی که زندگی او را از این رو به آن رو کرد… با وجود تفاوت این بارداری با تجربه‌های قبلی، ذره‌ای ندامت در دلش احساس نمی‌کرد و خودش را برای سختی‌های بزرگ کردن این طفل معصوم آماده کرده‌ بود. گرچه هنوز از نیش و کنایه‌ها رنج می‌کشید، ولی وقتی به طرف معامله‌اش فکر می‌کرد، آرام می‌شد. یاد سفر مشهد افتاد و توسل به امام رضا (علیه السلام) ونذر شوهرش، مصطفی، برای اینکه همه چیز ختم به خیر شود و حالا پذیرفته بود که خیرش در این است . چند ماهی از آن سفر نگذشته بود که علایم بارداری را در خود حس کرد. نمی‌خواست خیلی سخت بگیرد. با تجربه‌هایی که داشت کمی صبر کرد و پایان سه ماهگی برای اولین بار به مطب پزشک رفت. دکتر پس از گرفتن شرح حال و یکسری معاینات اولیه و نوشتن آزمایش و سونوگرافی، تاکید کرد که با توجه به سنش باید خیلی سریع آزمایشات غربالگری را انجام داده، نتیجه‌اش را بیاورد... و او افتاد در مسیری که هرگز گمانش را هم نمی‌کرد. نتایج اولیه آزمایشات رضایت بخش نبود... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت سوم ✍ یاد روزی افتاد که دکتر با دیدن آزمایشات اولیه نگاه سردی به او کرد و گفت: «احتمالا بچه مشکل داره. شاید مجبور باشیم سقطش کنیم. برات یکسری دیگه آزمایش مینویسم سریع اقدام کن که اگه دیر بشه مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه نمیتونم کاری بکنم.» با حرف دکتر، دنیا دور سرش چرخید. دلش لرزید و بی‌اختیار گفت: «یا صاحب الزمان...» و بعد... آغاز فشارها و ناآرامی‌ها... و فقط خدا می‌داند که آن روزها به او چه گذشت!!! به توصیه دکتر، آزمایشات تکمیلی را هم انجام داد و نتیجه همانی شد که دکتر پیش‌بینی کرده‌ بود. تشخیص «سندروم داون» و اصرار پزشک برای سقط جنین. فضای خانه بهم ریخت. چیزی نبود که مخفی کند. کم‌کم خبر به گوش خانواده‌ها رسیده، حرف و حدیث‌ها آغاز شد و ترحم اطرافیان که به جای آرامش، سوهان روح او شده بود. یک هفته بیشتر فرصت نداشت. ضعف و بی‌حالی، مشکلات گوارشی و... از یک سو، اضطراب و دل نگرانی از آينده‌ی نامعلوم این بارداری از سویی دیگر، نمی‌گذاشت درست فکر کند. چطور می‌توانست طفلی که برای سومین بار بهشت را زیر قدم‌هایش پهن کرده و چند روزی بود با تکان‌های ریزش با او حرف میزد، را رها کند. کاش رها می‌کرد. باید طفل معصوم زنده، قطعه قطعه شده و از بدن او خارج می‌شد، کاری شبیه زنده به گور کردن... با این افکار به شدت آشفته شده، ترس و وحشت تمام وجودش را می‌گرفت و با خودش تکرار می‌کرد: «بای ذنب قتلت؟!» مصطفی هم آن روزها حال خوشی نداشت. ترجیح می‌داد سکوت کرده و تصمیم نهایی را به او واگذارد. فقط یک‌بار که حال نزار همسرش را دید کنار او نشست و گفت: «عاطفه! ما بی‌حساب تصمیم نگرفتیم که بی‌حساب میدون خالی کنیم. ذره‌ای راضی به از بین بردن بچه نیستم. این قتل نفسه. اونم کشتن یک بچه مسلمون. مطمئنم آتش اینکار اول از همه دامن خودمون رو می‌گیره و بدبختی‌هاش خیلی بیشتر از نگهداری یک بچه عقب مانده است. بازم تصمیم با خودته...» 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت چهارم ✍ روزها به سرعت می‌گذشت و او برای گرفتن تصمیم درست، اول باید به آرامش می‌رسید. مثل همیشه توسل به حضرت زهرا (س) شد چاره درماندگی... از زمانی که یادش می‌آمد، فاطمیه که می‌شد، مادر، خانه را سیاه‌پوش می‌کرد و پدر خدا بیامرزش، بساط روضه‌خوانی راه می‌انداخت. مادرش معتقد بود، هر چه دارد به برکت روضه‌های بی‌بی است. او هم بارها و بارها در بن‌بست‌های زندگی دست به دامان بی‌بی شده و گره از کارش باز کرده بود. سه شنبه بود. نیمه شب از جا برخاست. وضو گرفت و دعای توسلی خواند و بعد با درماندگی، دلش را گره زد به چادر خاکی بی‌بی و گریست و گریست... آنقدر گریه کرد تا سر سجاده خوابش برد. با صدای شوهرش، که دخترها را برای نمازصدا میزد، بیدار شد. نماز صبح را خواند و به قرآن پناه برد. آیات نور به او جان دوباره می‌بخشید... قرآن را که بست پرتوهای طلایی خورشید از گوشه‌ی پنجره روی سجاده‌اش افتاده بود... از جا بلند شد. تکان‌های ظریف طفل همراهی‌اش کرد. احساس تهوع صبحگاهی سراغش آمد. توجهی نکرده، به طرف آشپزخانه رفت. آبی به صورت زد و به هال برگشت. گوشه مبل نشست. دلش آرام بود و از آشفتگی‌های روزهای گذشته خبری نبود. در فکر فرورفت. فقط سه روز فرصت داشت. دو راه شفاف پیش رو میدید. طفل را نگه‌داشته و تا پایان عمر با سختی‌های پرورش کودکی عقب‌مانده سرکند و یا به ظاهر، خود را خلاص کرده و با قتل نفس عواقب روحی و جسمی اسقاط جنین را به جان بخرد. تصور راه دوم، آشوبی در دلش به پا میکرد. حرمت کار و عقوبتی که در انتظارش بود، را میدانست. باز یاد عهدی افتاد که قبل از بارداری با امام زمان(عج) بسته بود. عهد بسته بود اگر خدا به او پسری عطا کند، او را به قصد سربازی آقا بزرگ کند. با خودش گفت: «یا صاحب الزمان! من بر سر عهدم هستم. ولی چه کنم سربازت بیمار است. نیاز به مراقبت دارد. نمیتوانم رهایش کنم. شاید او نتواند برایت سربازی کند، ولی من میتوانم پرستار سپاهت باشم و از او پرستاری کنم». دیگر تکلیف روشن بود. فصل جدیدی از زندگی آغاز و مأموریتی جدید برای او و مصطفی تعریف شده بود. نباید جا میزد و از این تکلیف شانه خالی میکرد. مصطفی را صدا زد و از تصمیمش گفت. همسرش دستش را گرفته، از سر مهر لبخندی زد و گفت: «عاطفه! از تو انتظاری جز این نداشتم. فقط نگران حالت بودم و دعا میکردم هرچه زودتر از این اضطرار نجات پیدا کنی. زندگی جریان دارد، تنها نوع امتحاناتش تغییر می‌کند. ما وارد یک عرصه جدید شدیم، نباید کم بیاریم.» آن روز یک تصمیم دیگر هم گرفت، اینکه صبر کند و دیرتر برای ویزیت برود تا فرصت قانونی سقط بگذرد... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت پنجم ✍ یک هفته‌ای گذشت. پرونده را برداشته، راهی مطب شد. پس از ساعتی انتظار وارد اتاق شد. سلامی کرد و آهسته روی صندلی نشست. دکتر با دیدن نتایج آزمایش تکمیلی جا خورد و گفت: «چرا اینقدر دیر اومدی؟ مگه نگفتم دیر بیای مشکل قانونی پیدا میکنی و دیگه کار سخت میشه». تأملی کرد و با آرامش و محکم جواب داد: «میخوام نگهش دارم». دکتر نگاه تعجب آمیزی کرد و گفت: «خودت میدونی». بعد هم برگه‌ای از قفسه‌ی کنار میز برداشته، جلویش گذاشت و ادامه داد: «پس بیا اول این برگه رو امضا کن که بعدا مدعی نشی. بعدش رو تخت دراز بکش...» معاینات تمام شد. موقع خروج، منشی که در جریان کارها بود، آهسته گفت: «بازم فکراتو بکن. اگه نظرت عوض شد با یک دستکاری تو تاریخ‌ها میشه سن حاملگی رو کمتر نشون داد. حالا این دکتر نشد دکتر دیگه سراغ دارم که کارت رو راه بندازه. یکم خرج داره ولی خلاص میشی!». با این حرف طاقت نیاورده، نگاه تندی به منشی انداخت و گفت: «من فکرامو کردم. کاش شما هم یک کم فکر کنین ببینین دارین چکار میکنین!» و با ناراحتی مطب را ترک کرد. همانطور که از پله‌ها پایین می‌آمد، با خودش گفت: «باید دنبال یک دکتر دیگه باشم. شکر خدا دکتر باوجدان کم نداریم». وارد خیابان شد. لحظه‌ای ایستاد. نفس عمیقی کشید. احساس رضایت داشت. یاد حرف پدر مصطفی افتاد که میگفت: «دخترم! هیچ چیزی مثل حق آدم رو آروم نمیکنه، چی بگی، چی عمل کنی». زیر لب الحمدللهی گفت و راهی منزل شد. از آن روز سعی می‌کرد با آرامش خود فضای خانه را آرام نگهدارد تا این طفل معصوم بیش از این در فشار و اضطراب نباشد... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت ششم ✍ با حرکت بچه، از افکار گذشته بیرون آمده، چشمانش را باز کرد. لبخندی زد و گفت: «انگار تو هم خسته شدی!». نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعت گذشته بود و هنوز خبری نبود. خواست برخیزد که پرستار به همراه دختر جوان وارد شد. سلامی کرد و سینی وسایل را روی میز گذاشت تا برای عمل آمادهاش کند. دختر جوان بی‌تفاوت کنار تخت منتظر ایستاده بود تا کار پرستار تمام شود. به محض اتمام کار، با سردی گفت: «بلند شو. باید بریم» و اورا به طرف اتاق عمل برد. رنگ سبز و بوی مخصوص اتاق عمل برایش آشنا بود. با اینکه بارها این فضا را تجربه کرده‌بود، کمی اضطراب و نگرانی سراغش آمد. با خودش گفت: «کاش مصطفی اینجا بود یا مادرم!». یاد مامای مهربان افتاد. امیدوار بود او را مجدد بیند. با راهنمایی پرستار سبزپوش اتاق عمل، لباس مخصوص عمل را پوشید. بسته کوچکی که از بخش همراهش آورده بود به پرستار سپرد. بسم اللهی گفت و آرام و با احتیاط روی تخت عمل قرار گرفت. یک پرستار مشغول آماده کردن وسایل بود و دیگری با آنژیوکت او ورمیرفت. نگاهش را به سقف دوخت و زیرلب آیه الکرسی را زمزمه کرد و بعد هم دعای فرج و خودش را سپرد به اهل بیت. دلش آرام شده‌بود. این حالت را دوست داشت. احساس رهایی می‌کرد. حسی مبهم که خیلی‌ها روی تخت عمل، قبل از بی‌هوشی دارند. حس تمام شدن. احتمال می‌دهی برای همیشه بروی، به همین خاطر فرصت را تمام می‌بینی و خودت را دربست به خدا می‌سپاری... دوباره زبان به ذکر گشود و به سوره یس پناه برد. به آیه «سَلامٌ قَوْلاً مِنْ رَبّ رَحِیم» که رسید، چند نفر وارد اتاق عمل شدند. سرچرخاند. خانم دکتر درمانگاه، مامای مهربان و سومی که حدس زد متخصص بی‌هوشی باشد. با دیدن ماما لبخندی روی لبش نقش بسته، بی‌اختیار سلام کرد. دکتر بی‌هوشی کنارش آمد و بعد از معرفی خودش، اسمش را پرسید و چند سوال دیگر و بعد مشغول کار شد و او دیگر هیچ نفهمید... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت هفتم ✍ سرش سنگین بود. صداهایی به گوشش می‌رسید. پلک‌هایش را به زحمت گشود. در ریکاوری روی یک برانکارد دراز کشیده بود. کسی دور و برش نبود. سنگینی و درد محل عمل آزارش میداد. سروصدا از اتاق کناری بود. بیشتر بحث بود، نه یک گفتگوی معمولی. دقت کرد. صدای دکتر بود که با عصبانیت حرف میزد: «... به هرحال نمیشه به خاطر یک مورد استثنا همه رو کنار گذاشت. برای غربالگری کلی تحقیقات شده. پیشرفته ترین مراکز زنان در دنیا با همین شیوه‌ها کار می‌کنند.» گوش‌هایش تیزتر شد. صدای مامای مهربان را شنید که در جواب دکتر گفت: «خانم دکتر! مشکل ما اینه که گاهی از اینطرف بام می‌افتیم، گاه از اونطرف. ما فقط دنبال اجراییم. کیفیت کار و خطاهاش رو در نظر نمی‌گیریم. به روش‌هایی تکیه کردیم که نتایج مثبت کاذب و حتی منفی کاذبش بالاست. بعد هم همه مادرها رو می‌رسونیم و مجبور می‌کنیم که به اون تن بدن. می‌دونین الان علاوه بر هزینه‌های سنگین غربالگری، چه فشار روحی و روانی رو مادرامونه.» بعد ادامه داد: «همین دو هفته پیش که شما مرخصی بودین، دقیقا یک خانمی مثل مریض امروز اومده بود. اونم بچه‌اش سالم بود. می‌گفت که چندماهه دارم از فشار دیوانه می‌شم.» با شنیدن این حرف دلش لرزید. خواست بلند شود، درد و سنگینی محل عمل مانع شد. قلبش تند تند میزد. زبان خشکش را روی لبها کشید و ماما را صدا زد. به جای ماما، پرستار اتاق عمل با نوزادی در آغوش وارد شد... 👈 ادامه دارد... ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi
✨بسم الله النور✨ 💥 🩺 📖 قسمت هشتم ✍ نگاه کنجکاوش روی پارچه سبزی که دور نوزاد پیچیده شده‌بود، متوقف شد. دست کوچک نوزاد از پارچه بیرون زده بود. پرستار خنده‌ای کرد و گفت: «اینم گل پسر عاطفه خانم. صحیح و سالم. بگو کی گفته بود بچه منگوله، خودم برم سر وقتش» به ناگاه خشکش زد. قلبش تندتند میزد. ناباورانه به پرستار نگاه کرد. دوست داشت فریاد بزند. دستش را به طرف نوزادش دراز کرد و خواست خودش را به او برساند که باز درد او را میخکوب کرد. چهره درهم کشیده، ناله‌ای کرد و بلندبلند گریست... همین موقع مامای مهربان از راه رسید. سلام بلندی کرد و به تخت نزدیک شد. دستی به سرش کشید و با مهربانی گفت: «حق داری، روزهای سختی داشتی. گریه کن عزیزم! بذار عقده‌هات خالی بشه. باز هم خدا رو شکر» و بعد نوزاد را از پرستار گرفت. پارچه را کمی کنار زد. صورت نوزاد نمایان شد. چشمانش باز بود و دستش را می‌مکید. ماما خنده‌ای کرد و گفت: «مبارکه. اسمش قراره چی باشه؟» عاطفه در حالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کرد گفت: «مهدی، شاید هم مهدیار..» پرستار که ساکت ایستاده و صحنه را تماشا می‌کرد، بسته کوچکی را از جیبش درآورد و در دست عاطفه گذاشت و گفت: «اینم امانتی‌ات». بعد روبه ماما کرد و گفت: «عاطفه خانم تحویل شما، دو ساعت گذشته، شیرش که داد بگید ببرنش بخش». با رفتن پرستار، از مامای مهربان خواست قبل از شیر دادن اذان و اقامه‌ای در گوش نوزاد بگوید و بعد بسته کوچک را به دست ماما داد و گفت: «تربت امام حسینه، دوست دارم قبل از شیر کامش به تربت آقا برداشته بشه». ماما که محو صفای او شده بود، بی‌درنگ نوزاد را در آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت و بعد دست‌ها را شسته، بسته را باز کرد. تربت را بویید و سلامی به آقا داد و اندکی از تربت را به دهان نوزاد گذاشت. سپس آرام او را در آغوش گرم مادر جای داد و شیرین‌ترین صحنه برای «مهدیار» رقم خورد. نوزاد با ولع شیر می‌خورد و مادر عاشقانه او را نگاه می‌کرد. آهسته دست کوچکش را بین انگشتان گرفت و به طرف لب‌ها برد و غرق بوسه کرد. یاد نذر مصطفی افتاد که گفته بود: «عاطفه، نذر کردم اگه همه چیز ختم به خیر بشه یک گوسفند برای شیرخوارگاه قربانی کنم...». 👌 پایان ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi