📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🥇بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
👹شیادی جلو آمد و گفت:
🥇اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
🥉بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
🐴اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
👹شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
😁تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#بهلول #حکایت #طنز
🆔 @kashkul_zendegi
#حکایت
#بهلول پای پياده بر راهی می گذشت.
قاضی شهر او را ديد و به تمسخر گفت:
شنيده ام الاغت سقط شده و تو را تنها
گذارده است.
بهلول گفت:
تو زنده باشی.
يک موی تو به صد الاغ من می ارزد.
┄┄┅✿❀💞❀✿┅┄┄
#کشکول_زندگی🦋
🆔 @kashkul_zendegi
💢محتاج تر از پادشاه ندیدم
🔸 روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند...
🔹 سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند.
🔸 هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند،
🔹 بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید...
🔸 هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی !
چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
🔹 بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم
چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند...
👌 از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگردانم....🌺
#داستانک #بهلول #طنز
🆔 @kashkul_zendegi
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆ایشون همان پیرمردیست که با حاج آقا
بهلول با طی الارض به کربلا رفتند....
از زبان خودش بشنوید؛
نوش جونتون ، گوارای روح تون
ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.
التماس دعا
#بهلول #کربلا #محرم
🆔 @kashkul_zendegi