🌹🌹رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
#قسمت_اول
🎵همراه موزیک ، حرکات موزون انجام می دادم 🙅
آهنگ که قطع شد، انگار یکی هیجان و نشاطم رو از برق کشید😕.
🔹مامان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت.
چه خبره خونه رو گذاشتی روسرت سرسام گرفتم.
حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بود که عصبی نشون میداد. گونه اش را بوسیدم😘
💫دستمو دور شانه اش حلقه کردم
ببخشید مامان خوشگلم دیگه تکرار نمیشه.☺
لبخند نازی زد، عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟.😉
خیلی زود لحنش مهربون شد بالاخره یکی یدونه بودم و نازم خریدار داشت.
⚡باید چند روزی دور آهنگ و خط بکشی.
جیغ بنفشی زدم😨.یعنی چی؟ من که عذرخواهی کردم.
نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره.
گوشام تیز شد و بیشتر کنجکاو شدم
🌿نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده باید بریم قم. کدوم دختر خالش؟
تو نمی شناسی ما با فاطمه خانم زیاد رفت و آمد نداریم بیشتر از سه، چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.☹
💡یک لحظه ذهنم هوشیار شد یاد حرف های سارا افتادم
، میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش می خواست؟ 🙁
💭به فکر فرو رفت بعدش لپم رو کشید. اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم و گفتم: ما اینیم دیگه!!😎
🌻سارا دختر کوچیکه عمو بهرام بود ریز نقش و تپل! با چهره ای بانمک و دوست داشتنی فاطمه خانم سارا رو تو مهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود
حرف خواستگاری که مطرح شد زن عموی من مخالف بود!😟
📝کلی هم شرط و شروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه! خلاصه به نتیجه نرسیدن و بهم خورد
❄هر چند سارا هم هیچ تمایلی نداشت و با خنده می گفت یک درصد فکر کنید زن آخوند بشم! ماهم از خنده ریسه می رفتیم!! تصورش هم محال بود😅
ادامه دارد...
#رمان #عشق
🆔 @kashkul_zendegi