@KashkulJudy
#روایتی_از_دکتر_الهی_قمشه ای
مردی می گفت: خانمم همیشه می گفت دوستت دارم. من هم گذرا می گفتم منم همینطور عزیزم ... ازهمان حرفایی که مردها از زنها می شنوند و قدرش رانمی دانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو ...آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم : مگر من چه دارم که همسرم آنقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش می خواست حرف بزند.
می دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم می بینی که وقت ندارم، من هرکاری می کنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من می چسبی ... گفت : کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی ... این را که گفت : از کوره در رفتم،
گفتم : خدا کنه تا صبح نباشی ... بی اختیار این حرف را زدم ... این را که گفتم : خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست ... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ... آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم ... از آن شب پنج سال می گذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام ... هزاران سوال ذهنم را می خورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت می تواند یک نفر را ... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود ... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی می پوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ، نه ... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم ... بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما ... آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت ... بعد مرگش ، دنبال چیزی می گشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد، ... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب می خواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد ... حالا هرشب لباسش را در آغوش می گیرم و هزاران بار از او معذرت می خواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد .... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی می شکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر می شود ...
@KashkulJudy