eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
297 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 سلام آقای مهربون✨ منم همون نوکرتون همونی که یه عمری با غصه داره سر میکنه چخبرا با زحمتم سر تا به پا خجالتم نکنه کارم داره فاصلم رو بیشتر میکنه😔🙏🏻
📡 امروز لازم ترین و واجب ترین کار براے مقابله با جنگ نرم دشمن،بالا بردن سواد رسانه اے مردم است. خیلی هاتو از من میپرسید،چه تخصص هایی لازمه کسب کنیم؟ یکی از تخصص های بسیار لازم براے هر شیعه اے،برای زیستن در اخر الزمان مسلط شدن به مبانی جنگ نرم و عملیات روانے است... {استاد رائفےپور} ➣🏴
▪️➖➖➖➖▪️➖➖➖➖▪️ بیایید محرم امسال متفاوت تر باشیم 🙏 تو چشمانت را بپوش ومن چادرم را را🙏 🌹 ▪️➖➖➖➖▪️➖➖➖➖▪️
👀 که در عزای تو، تر میشود حسین بی حرمتیست ، که خیره به شود 🏴°
مرد باش...❗️ بگذار دختران سرزمینت در حضور تو احساس امنیت و آرامش کنند نه اینکه از هرزگےچشـ👀ـمانت دلشون بلرزه و نفهمند چطور خودشان را جمع جور کنند.
👆 ✅ آقای خامنه‌ای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! 🔹پسرک فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» یکی از محافظین گفت: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره» حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند. حضرت آقا میگویند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟شما اسمت چیه؟» پسرک نوجوان که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا : ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» پسرک که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» پسرک انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» و پسرک می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» پسرک می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ پسر نوجوان به یکباره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقاجان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه او و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» پسرک هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. 🔸حضرت‌آقا وی را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک پسرک 13 ساله را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و این پسرک 13ساله کسی نبود جز «شهید بالازاده»... 🔹آری! رفت و به آرزویش رسید... «شهادت» 🏴مسجد الزهراء سلام الله علیها
بسم رب المهدی 🔸گفتم: اگر در کربلا بودم، تا پای جان، در کنار امام حسین (علیه السلام) می جنگیدم و دفاع می کردم و جانم را نثارش می ساختم... حیف که آن روز نبودم... 🔹گفت: یک‌حسین(علیه السلام) زنده داریم! نامش مهدی (عجل اللّٰه) است... و هنوز تنها و غریب است! تا کنون برایش چه کرده ای؟ 🔸سکوت، سخت بر زبانم سنگینی می کرد! راست میگوید! امام حسین (علیه السلام) کوفیان بود و امام مهدی (عجل اللّٰه) ما... ------------------------------- ما هم‌ یک حسین (علیه السلام) داریم! و نیاید آن روزی که همچون کوفیان راهیِ قتلگاهش کنیم... ... 〰〰〰🏴🏴〰〰
YEKNET.IR - vahed 1 - shabe 5 moharram1399 - mojtaba ramazani.mp3
4.2M
🔳 سوزناک 🌴نگاه کن عمه جون عمو رفته از حال 🌴دست من رو ول کن شلوغ شد تو گودال 🎤
☀️ ☀️ 🔸قسمت٢٩ - فكر مي‌كنم بدونم! احتمالاً به خاطر قضاياي ديروز تو اتوبوسه. احساسم به من مي‌گه كه توي اين بحث و جدل ها، راحله از دست عاطفه دلخور شده، ثريا و سميه هم كه از طرف ديگه با هم مشكل دارند. - جدي مي‌گي! - متاسفانه آره و اين وضعيتيه كه اصلاً خوشايند نيست. اگه ما هم بخوايم اين وضعيت رو قبول كنيم و بهش تن بديم، ممكنه بدتر از اين بشه و اختلافات بيشتر بشه. - حالا بايد چي كار كرد؟ در حالي كه انگار با خودش حرف مي‌زد، گفت: - همه اين اختلاف‌ها ناشي از سوء تفاهمه. بايد اين سوء تفاهم‌ها برطرف بشه. پس بايد اون‌ها دوباره كنار همديگه جمع بشن. با هم حرف بزنن. با هم زندگي كنن. تا حرف همديگه رو بفهمن. اون وقت سوء تفاهم‌ها از بين مي‌ره. گفتم: « البته اگه بيشتر نشه! » فاطمه ديگر معطل نكرد. اول رفت به طرف اتاق راحله و فهيمه و ثريا. من هم رفتم. دم در ايستادم. دو تا تقه زد به در: - يا الله! صاحبخونه! اجازه هست؟ صداي راحله گفت: - بفرمايين! منزل خودتونه! رفتيم تو. فاطمه گفت: - به به! مبارك صاحبش باشه انشاءالله! به سلامتي! مي‌بخشين ما بدون دسته گل اومديم ديدن! گلفروشي‌ها اعتصاب كرده بودند. مي‌گفتن يه گل مريم اومده، بوش مشهد رو گرفته! ثريا همان طور كه لباس هايش را مي‌گذاشت توي ساك، اول لبخندي زد كه فقط من ديدم. بعد همان طور كه سرش پايين بود، گفت: - پس چرا ما بوش رو نمي شنويم؟ فاطمه سرش را كج كرد: - آخه شما گريپين. والا اون گل الان همراه منه، مگه نه مريم؟ راحله گفت: - بله! حتما ً همين طوره، شماها خودتون گلين. حالا چرا ايستادين؟ بشينين ديگه! فاطمه نگاهي به در و ديوار كرد: - باشه! چشم. ولي به نظر مي‌آد اين خونه يه كم براي شما سه نفر بزرگ باشه ها. ثريا برگشت طرف ما: - مريم هست. اگه شما هم بياين مي‌شيم پنج تا! - اين اتاق براي پنج نفر كوچيكه. براي چهار نفر مناسبه. از طرف ديگه، من قراره برم تو سالن بالا؛ طبقه دوم. مقر فرماندهي اونجاست. آخه از اون جا آدم به همه جا مسلط تره. به نظر من، شماها هم بياين با من و مريم بريم اون بالا. البته دو نفر ديگه هم بايد باهامون بيايند تا تعداد درست بشه. اين جا رو هم مي‌ديم به چهار نفر ديگه! ثريا گفت: - باشه! فوراً بلند شد و دو تا چمدانش را هم بلند كرد. فهيمه و راحله نگاهي به همديگر كردند. فهيمه گفت: - يعني ما بايد دوباره اين دنگ و فنگ و زلم زيمبو رو برداريم بياريم بالا؟ راحله هم بلند شد: - زياد سخت نگير فهيمه! وقتي فاطمه خانم حرف مي‌زنن: كلمه «نه» بهش نگو. فاطمه برگشت طرف من. چشمكي زد و خطاب به آن‌ها گفت: - خيلي ممنون! البته مي‌بخشين تو زحمت افتادين ها. پس شما برين بالا، من و مريم هم تا چند دقيقه ديگه مي‌آييم. بايد دو نفر ديگه رو هم پيدا كنيم. راحله دم درگاه برگشت طرف ما: - البته...! و بعد پشيمان شد. حرفش را خورد. سرش را تكاني داد و رفت. آن‌ها كه رفتند فاطمه گفت: - حالا نوبت گروه بعديه. پيش به سوي سنگر بعدي. فصل ششم رفتيم تو اتاقي كه عاطفه و سميه بودند. فاطمه فقط يك تقه به در زد و رفت داخل. من هم رفتم. عاطفه ما را كه ديد كف زد: - به به! به به! باد آمد و بوي عنبر آمد خوش اومدين. سميه چشم غره اي به عاطفه رفت. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☀️ ☀️ 🔸قسمت٣٠ - عاطفه محرّمه ها! عاطفه فوراً كف زدن را قطع كرد. فاطمه رو به عاطفه كرد: - عاطفه وسايلت رو جمع كن بريم سالن بالا. تو هم همين طور سميه. سميه گفت: - چرا؟! - براي اين كه اين اتاق كنار آشپزخانه است، مال گروه تداركاته. سميه از جايش تكان نخورد: - پس مي‌ريم تو يه اتاق ديگه. فاطمه برگشت طرف سميه: - بقيه اتاق‌ها پرن. فقط اون سالن بالا جا هست. من و مريم هم مي‌ريم اون جا. زودتر بلند شين، وسايلتون رو جمع كنين. بچه‌هاي تداركات معطلن! اين‌ها را چنان جدي و قاطع گفت كه يعني ديگر كسي بهانه نياورد. نديده بودم فاطمه اين قدر خشن و محكم حرف بزند. مطمئن بودم سميه ديگر جرئت بهانه آوردن ندارد. ولي مثل اينكه اشتباه كرده بودم. - من ديدم كي‌ها رفتند تو اون سالن. بي خودي سعي نكن منو بكشي اون بالا فاطمه. من حال و حوصله اش را ندارم! فاطمه كه داشت به سمت در مي‌رفت، دوباره ايستاد و برگشت طرف سميه: - حال و حوصله چي چي رو نداري؟ سميه سرش را پايين انداخت. - حال و حوصله سرو كله زدن با اين‌ها رو! - اين‌ها كه مي‌گي با ما دوست و رفيقند. مي‌خوايم يه هفته با همديگه زندگي كنيم. - ممكنه تو با اون‌ها دوست و رفيق باشي، به خودت مربوطه! ولي من نمي تونم با كساني كه دين رو مسخره مي‌كنن يا مرتب با رفتارهاشون منو آزار مي‌دن، زندگي كنم. - تو چي داري مي‌گي سميه؟ خودت متوجه هستي؟ سميه بالاخره سرش را بلند كرد: - نمي دونم! شايد باشم. شايد هم نباشم! فقط مي‌دونم ما اعتقاداتي داريم به نام دين. اين اعتقادات خيلي براي من مهمن. اصلاً براي من در حكم خود زندگيه. من حاضر نيستم به هيچ قيمتي اون‌ها رو از دست بدم. فاطمه هنوز خونسرد بود: - اون اعتقادات، اعتقادات همه مونه! كسي قصد نداره اون‌ها رو ازت بگيره. - چرا! بعضي‌ها اين كار رو مي‌كنن. ممكنه خودشون قصد اين كار رو نداشته باشن، ولي در عمل، نتيجه كارهاشون همينه! - يعني چي؟ - يعني اين كه بعضي هاشون با نوع سوال كردن و بحث كردنشون، با ايجاد شبهه تخم شك و ترديد و دو دلي رو تو دل آدم مي‌كارن. قداست بعضي اعتقادات رو تو وجود آدم مي‌شكنن. خودت هم مي‌دوني كه ما توي دانشگاه از اين جور آدم‌ها زياد داريم. حرف هاشون رو شنيديم. جواب هم داديم. هيچ فايده اي هم نداشته. هي سوال مي‌كنن، هي سوال مي‌كنن. از زمين و زمان. خدا و پيغمبر، قرآن و ائمه، از همه چي ايراد مي‌گيرن. مقدساتمون! ائمه مون و بعضي شخصيتهاي ديني مون رو لگد مال مي‌كنن و مي‌رن. بعضي‌هاي ديگه هم هستند كه فقط تو شناسنامه هاشون مسلمونن. تو عمل به هيچي توجه ندارن، يعني اومدن زيارت! ولي ظاهر و رفتار و حركاتشون به همه چي مي‌خوره، به جز زائر! صداي سميه از حد معمولش بالاتر رفته بود. عصبي شده بود. يكهو بغض گلويش را گرفت: - مي‌بيني فاطمه؟! مي‌بيني چطور بهمون دهن كجي مي‌كنن! مسخرمون مي‌كنن! ما انقلاب نكرديم كه حالا يه عده اسلام رو اين طوري زير سوال ببرن! بگن كه اسلام مال هزارو چهارصد سال پيش بود و حالا بايد بعضي قوانينش عوض بشه. ما جنگ نكرديم كه يه عده خون شهدامون رو پايمال كنن. با رفتارهاشون آزارمون بدن. تو فكر مي‌كني اون‌ها نمي دونن كه ظاهرشون و حركات جلفشون ما رو ناراحت مي‌كنه؟! فكر مي‌كني اون‌ها نمي دونن كه دارن دل ما رو مي‌شكنن؟ چرا مي‌دونن! ولي با اين حال توجهي نمي كنن، يعني هويت ما رو نديده مي‌گيرن؛ يعني وجود ما رو انكار مي‌كنن، يعني هيچ ارزشي براي ما قايل نمي شن. مي‌گن آزادي! ولي هيچ اهميتي براي آزادي‌هاي ما قايل نمي شن! نمي دانستم حق با سميه است يا نه. فقط مي‌فهميدم سميه هم براي دلخوري از وجود ثريا در اردو، دلايلي دارد. حالا دليل بعضي از مقاومت هايش را در مقابل حرف‌هاي راحله مي‌فهميدم. - ولي من نمي خوام اعتقاداتم رو تو معبد اون‌ها قرباني كنم. من نمي تونم ساكت بنشينم تا اون‌ها به من و اعتقاداتم توهين كنن. مي‌فهمي فاطمه؟! نمي تونم! نمي تونم! فاطمه چيزي نگفت. ساكت بود و خونسرد. به اين همه آرامش غبطه مي‌خورم. سميه حرف هايش كه تمام شد، خيره شد به فاطمه، به چشم‌هاي فاطمه و بعد يكهو ساكت شد و خاموش، مثل آبي كه بر آتش بريزند. انگار چشم‌هاي فاطمه لوله‌هاي آب آتشفشاني باشد و آتش دل سميه را آرام كرده باشد. وجود آتشفشاني سميه ناگهان آرام شد. خاموش شد و بعد خجالت زده سرش را پایین انداخت . فاطمه با زحمت آب دهانش را قورت داد. سيبك گلويش چند دور بالا و پايين رفت. انگار چيزي گلويش را غلغلك مي‌داد و او مردد بود آن را بيرون بريزد و يا باز هم در درون خودش زنداني كند. چيزي مثل يك بغض. از دست كه و به چه خاطر را نمي دانم! بالاخره تصميمش را گرفت... ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه بامــــاهمـــراه باشــید🌹
•••🌼••• ·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• ♥️ 〖شبهاےجمعہ🌿°دلم‌مےگیره😔 دلم‌براےدیدن👀حـرم‌مےگیره💫〗 『شبهاےجمعہ💔پردرمیارَم🕊 ازخــاڪ‌بین‌الحرمیݩ💚سردرمیارم🌱』 ·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• شبتون حسنی🌹
Reza Narimani - Pasho Ali Akbaram.mp3
19.45M
🎼 پاشو علی اکبرم 🎤نریمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. سلامے بی جواب از جانب خوبان نمیماند به سمت کربلا هر صبح میگویـم ؛ سلام آقـا.. السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الحسین
چه نمازی بشود جنت اعلا وقتی. تو مپذن شوی و شیخ جماعت پدرت
•° | sh.Rabbani: بسم رب الحسیـن«علیه السلام» شنیده ای می گویند؛ علی اکبرِ حسین «علیه السلام» با آن هیبت حیدری اش پیکرش را ؛ اربا اربا کرده اند؟ میدانی اربا اربا به چه معناست؟؟؟ اربا اربا یعنی ؛ ذره ذره شدن ، تکه تکه شدن.... خدایا ! مگر چه کردند با أشــْبـَــهُ الـنّٰاسـِ خـَلْقاً وَ خُــلْقاً وَ مـَن‍‍ـْطِقاً بِـرَسوُلِکـــ ، که حسین فاطمه «سلام الله علیها» عبایش را کفنِ جوانش قرار داد؟..... مگر چه کردند با شبه پیامبرت ؛ که یاران، گمان کردند پدر بر روی پیکر پسر جان داده است؟ خدای من! چه کردند با حضرت علی اکبر«علیه السلام»که امام پس از شهادتش فرمودند: پس از تو خاک بر سر دنیا.... ای کاش جوانیِ ما در راه حسینی شدن سپری شود ،نه در مسیر غرقِ گناه شدن.... به قلم🖋: sh.g 🖤°
⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛ *سلام بر او که در عزای جدش حسین، خون می گرید* ای داغداراصلی این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا تنها امید خلق جهان یابن فاطمه ای منتهای آرزوی اولیاء بیا بالا گرفته ایم برایت دو دست را ای مرد مستجاب قنوت و دعا بیا فهمیده ایم با همه دنیا غریبه ای دیگر به جان مادرت ای آشنا بیا از هیچکس به جز تو نداریم انتظار بر دستهای توست فقط چشم ما بیا هفته به هفته می گذرد با خیال تو پس لا اقل به حرمت خون خدا بیا بیش از هزار سال تو خون گریه کرده ای ای خون جگر ز قامت زینب بیا عرض ارادت کم ما را قبول کن امسال هم محرم ما را قبول کن اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج آجرک الله یا صاحب زمان (عج) ⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚🙏 آرزوی دیدنت رویای صبح جمعه مان کی می آیی یابن الزهرا 💚 حجت و صاحب زمان💚 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج🙏 💚🙏 💚
🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴 سلام به همگی عزاداری هاتون قبول باشه امشب شب تاسوعات ان شاء الله برای شفای همه ی مریض ها و برطرف شدن هم و ناراحتی از همه ی اعضا، علی الخصوص به نیت برطرف شدن غم و ناراحتی از یک خانواده و ان شاء الله به نیت اینکه خبر سلامتی فرزندشون بهشون برسه این ذکر شریف توسل به حضرت ابوالفضل العباس را قرائت کنید. " یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْیكَ الْحُسَیْنِ "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ 🔸قسمت٣١ بالاخره تصميمش را گرفت. حرف زد: - حرف هايت رو زدي؟ درد دل هايت رو كردي؟ اميدوارم دلت خالي شده باشه! سميه دوباره به سرعت سرش را بلند كرد: - نه فاطمه! نه! من نمي خواستم فقط درد دل كنم يا عقده‌هاي دلم را خالي كنم. اگر چه مدت‌ها بود به دنبال فرصتي براي اين كار بودم. ولي من مي‌خواستم دست كم تو بفهمي من چي مي‌گم! تو درك كني من چي مي‌خوام يا چرا مي‌خوام. مي‌خواستم تو، عاطفه يا اين مريم خانم بفهمين اين بغضي كه گلوم رو گرفته و نمي ذاره درست حرف بزنم يا نفس بكشم چيه؟! من اگر اين حرف‌ها رو به تو نتونم بزنم، به كي بايد بگم؟! - من حرفهاي تو رو مي‌فهمم، درد و غصه ات رو هم درك مي‌كنم. ولي تو هم سعي كن حرف و درد و دغدغه بقيه رو بفهمي. سعي كن كمي هم به اون‌ها حق بدي. - يعني به اون‌ها حق بدم كه اعتقاداتم رو زير سوال ببرن؟! - دوره، دوره فكر و انديشه است. - و دوره گم شدن ايمان و اعتقادات‌ها لا به لاي مباحث شرك آميز و شبه پراكني ها. - ولي اصول دين تحقيقيه! - من انتخابم رو كردم. ديگه احتياج به تحقيق ندارم. - اون‌ها كه انتخاب نكردن چي؟ - تحقيق كنن اما شك و شبه ايجاد نكنن، اون هم در اعتقادات اصول دين. - مگه شك گذرگاه يقين نيست؟! - ولي گذرگاهي كه يه طرفش رو به پرتگاهه و هيچ عقل سليمي عمداً از چنين گذرگاهي عبور نمي كنه. فاطمه نفس عميقي كشيد و رفت طرف پنجره. - كسي كه با سوال به حقانيت عقيده اي برسه در ايمانش راسخ تره يا كسي كه اون رو به شكل ارثي پذيرفته؟ آيا هر كسي چنين سوال‌هايي داره، منظورش شبه پراكني ست؟ خود تو واقعاً از اين سوال‌ها نداشتي؟ - چرا داشتم. ولي سعي كردم براي پيدا كردن جوابشون به اهلش و متخصصش مراجعه كنم. نه كساني كه مثل خود من غرق در شك و شبهه اند. - و اگر چنين كسي رو گير نياوردي؟! - اون سوال يا شك رو تو دل خودم نگه مي‌دارم. نه اين كه منتقلش كنم به كسان ديگه. - بي جواب گذاشتن اين سوال‌ها باعث رفعشون شده يا اون‌ها رو بيشتر كرده؟ سميه رفت عقب و تكيه داد به ديوار: - كسي كه بخواد بهانه بگيره، راهش رو پيدا مي‌كنه. مرتب با همه چيز و همه كس مخالفت مي‌كنه. براي همين هم مرتب به دنبال نظريات مخالف مي‌ره. فاطمه هنوز پشتش به سميه بود. - خب مگه بده دختري پر مطالعه باشه؟ مگه بده چنين دختري بخواد حرف‌هاي مخالفين رو ياد بگيره تا به وسيله اون‌ها بتونه بهتر بهونه بگيره چي؟ باز هم بد نيست؟! فاطمه با تعجب به سمت سميه برگشت. نگاهش ديگر آرام نبود. - تو واقعاً فكر مي‌كني بچه‌هاي ما چنين آدم‌هايي باشن؟ تو فكر مي‌كني هر كسي سوالي داره قصدش شبهه پراكنيه؟! ابروهاي فاطمه به هم نزديك شده بود و پيشاني اش را چين داده بود. نگاهش هيبت خاصي به او داده بود. شايد به همين دليل بود كه سميه ديگر بيش از اين نگاه فاطمه را طاقت نياورد. سرش را پايين انداخت؛ انگار بخواهد از چنگال نگاه فاطمه فرار كند. ولي هيبت نگاه فاطمه هنوز هم روي سميه چمبره زده بود. سميه چاره اي نداشت. بالاخره بايد حرفي ميزد. شايد راهي باز شود. - به هر جهت، من به دلايل مختلف ترجيح مي‌دم با كساني همنشين باشم كه صد درصد از لحاظ اعتقادي مورد تاييد باشن. بدتر شد. اين را از نگاه و لحن ناراحت فاطمه فهميدم. - مورد تاييد كي؟ تو؟ مگه ما كي هستيم؟ حضرت زهرا؟! فكر مي‌كني چون كمي رومون رو محكم تر مي‌گيريم يا نمازمون رو اول وقت مي‌خونيم يا شب‌هاي جمعه دعاي كميلمون ترك نمي شه، حق داريم خودمون رو بالاتر از بقيه بدونيم؟ اصلاً هم حواسمون نيست كه افتاده ايم تو دام عجب و غرور! سميه سرش را بلند كرد. با تعجب و وحشت: - عجب و غرور؟! - بله! همين كه خودمون رو بالاتر از اطرافيانمون بدونيم! اين كه توجهي به نقص‌ها و اشتباهات خودمون نداشته باشيم، اين كه هيچ توجهي به امتيازات و خوبي‌هاي اطرافيانمون نداشته باشيم. ادامه دارد.... •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه بامــــاهمـــراه باشــید🌹