آرزوے شما چیه؟
در سنگر حرف از آرزو بود مے گفتیم و مے خندیدیم و قرارشد هرکس از آرزوهایش را بگوید.
همسنگرهایم ۱۷،۱۸،۱۹ ساله بودند از آنها خواستم آرزوهایشان را بگویند:من که به دنیا وصل بودم آرزویم خانه و ماشین بوداما در بین آن سه بسیجے:
اولے گفت :«من آرزو دارم شهید شوم»که یکباره حال مجلس عوض شد.
دومے گفت:«آرزو دارم شهید شوم وجسدے از من باقے نماند تا کسے در تشییع جنازه ام به زحمت نیفتد»
وسومے گفت:«آرزو دارم که هیچ آرزویے نداشته باشم»
این ماجرا گذشت در عملیات بعدے اولے شهید شد به قدرے زیبا شهید شد که
مے خواست بگویید شهید شدن یعنے چه؟
نفر دوم بگونه اے شهید شد که هیچ اثری از او باقے نماند
واز نفر سوم هیچ خبرے نشد که برایش چه اتفاقے افتادمعلوم نیست شهید شده یا جانباز یا…..؟
یکے از دوستان ماجرا را براے حضرت آیت الله بهاء الدینے تعریف کرد ایشان چنان گریستند که قطرات اشک از محاسنش مے چکید، مے گفت:
آرزوهاے این سه رزمنده خواسته هایے بوده که طلبه ها و علماء باید سالها در کلاس معرفت و عرفان حاضر شوند تا به این آرزوها برسند.
از خاطرات #سردار_رادان
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
🌸بسم رب الشهدا والصدیقین🌸
متاسفانه صبح دیروز در پی تیراندازی فردی مسلح در شهرستان شادگان استواردوم #یاسر_سپیدرو از واحد گشت کلانتری ۱۱، مجروح و پس از انتقال به بیمارستان به علت شدت جراحات وارده به #شهادت رسید. ضارب توسط مامورین دستگیر شد.
شهید سپیدرو اهل استان مازندران، متاهل و دارای یک فرزند دختر بود.
🌸شادی روحش صلوات🌸
🌹شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات🌹
شهادت زیباست🕊☝️
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
💥قسمت هفتم💥 💢خاطراتی از شهید حججی💢 #حجت_خدا خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور ه
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
💥قسمت هشتم💥
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامه_دارد… 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
4_5999182685233219198.mp3
8.64M
#مداحی_شهدایی
💐موندیم با حسرت قدیمی رفتند رفیقای صمیمی
🎙مداح : حاج میثم مطیعی
مثل شهدا بودن سخته
اما مثل شهدا موندن سخت تر
امام صادق(ع) میفرمایند:دینداری
یعنی آتش دردست نگه داشتن
راه شهدا رفتن یعنی همین
آنان کہ حسابشان پاکـ اسـت
راحَت می میرند!
و آنها کہ بی حسابند؛
با شهادتـ...
👇🏼 ما بپیوندید👇🏼
🕊🌷@katrat🌷🌷🕊
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
مداحی آنلاین - از نسل آقای کاظمینی - میرداماد.mp3
1.69M
🌸 #میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)
💐از نسل آقای کاظمینی
💐تو نوه ی هشتم حسینی
🎤 #میرداماد
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
🌷
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_دوم
#ازدواج_صوری
بالاخره پاک کردن برنج و شستن مرغا و خرد کردن گوشت غذای نذری تموم شد
پاشدم حسینه رو جارو زدم همین که پامو از حسینه بیرون گذاشتم بیرون
صدای
بع بع اومد
گفتم باز سارای گوله نمک بازی در اورده
اما
همین که برگشتم با یه گوسفند بزرگ روبه رو شدم
جا و مکان فراموش کردم
دستام گذاشتم رو چشمام و فقط جیغ میزدم
وای من از سوسک و گوسفند درحد مرگ میترسم
قشنگ یادمه یه بار بچه بودم رفته بودیم روستای مامانی
در باز بود آقا گوسفنده جای خونه شون
اومد بود خونه مامانی من
من بدو گوسفند پشت من
من میترسم ازاین
وووووواااااایییی ملت به دادم برسید
بعداز ۵-۶دقیقه ملت اومدن
من هنوز تو فکر ۴سالگیم هستم
و فکر میکنم این گوسفند میتونه منو بخوله
سارا و مریم ،وحید و .....بدو بدو اومدن
منـ رفتم پشت سارا پنهان شدم
-سارا توروخدا این میخاد منو بخوله
کمک کن
سارا:کی میخواد بخورتت 😳😳😳
-این گوسفنده
سارا:خخخخخ
وای خدای من
😂😂😂😂😂
روانی
تو ۲۳سالته نه ۴سالت
خل جان
همه زدن زیر خنده اروم از پشت سر سارا رفتم کنار مظلوم بهشون نگاه کردم🙁
نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_سوم
#ازدواج_صوری
آبرومـ رفت
تا شب هرکس گوسفند میدید
هرهر میخندید
ساعت۶بعدازظهر اومدن گفتن برنامه دهه دوم ،سوم محرم حتمی شده
-دهه سوم 😳😳😳
پسرخاله ما هیچ هزینه نداریم
الانـ سخنران دهه دوممون حسن آقاست
مداحـ هم دوباره محسن خودتون
دهه سومـ از کجا آخه هزینه بیاریم ؟
وحید:هزینه ندیدیم که
هئیت رفقیم میخواستن تعزیه ۱۰شب برگزار کنند جا نداشتن
گفتم بیان هئیت ما
اسم هئیت مارو هم میگن
پذیرایی هم انقدر نیست هزینه اش
منو صادق میدیم
-😕😕😕آبرومون نره
هیچی پول نداریم
مراسم امام حسینه
البته من چندتا سفارش کار دارم
اما فکر نکنم تا دهه سوم پولش به دستم برسه
وحید:تا حالاهم خود امام حسین یاری کرده
از این همه هزینه نذری ها ماهم فوقش ۱۰میلیون دادیم
نگران نباش
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشـید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_چهارم
#ازدواج_صوری
بالاخره شب تاسوعا شد
داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که
وحید صدام زد :خانم احمدی
-بله
برنامه شبت هست
-آره صددرصد
وحید :باشه
بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی
صادق جان
صادق داداش
یه لحظه بیا اینجا
۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار
ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی
برادرعظیمی:چشم
اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها
سارا:پریا کار آسونتر نیست
-😂😂😂😂نه نیست
سارا:کوفت
وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟
-بله
قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین
شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟
ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم
سحر:باشه عزیزم
منو وحید به سمت روستا رفتیم
دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن
وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن
-سحرجان بیا خواهر
سحر:جانم پریا
خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش
سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم
سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست
همش خیّرا دادن
راستی سحر دکترت چی گفت؟
-جوابم کرد
پریا برای اربعین میرم کربلا
اگه آقاهم جوابم کرد
دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم
سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن
اما نمیتونن بچه داربشن
حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔
نویسنده :بانو......ش
آیدی
ادامه دارد
الهی و ربی....
من لی غیرک؟
خدایا....
تو که میدونی تنهام....
تو که میدونی جز تو کسی و ندارم....
💔
رها نکن من رو ....
هرچقدر هم ناسپاسی کنم باز بنده ی تو ام...
#دلنوشه_خدا❤️
🌸🌸🌸