eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
299 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۰ *═✧❁﷽❁✧═* خیلی دوست 😍داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم. از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم👌 همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی با او ازدواج 💞کنم. در اردوها, کنار معراج شهدای🌷 گمنام دانشگاه آقایان 👥 می ایستادند ماهم پشت سرشان, صوت ولحن خوبی داشت‌ ✅ بعد از ازدواج فرقی نمی کرد خانه🏠 خودمان باشد, یا خانه ی پدر مادرهایمان گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند✅ مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد بلند بلند می گفتم: ( والله یحبُ الصابرین)💯 مقید بود به نماز اوّل وقت در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم✅ زمان هایی که اختیار ماشین🚙 دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم, اولین فرصت در نماز خانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:(نگه دارین) اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را می خواند:(رَبَنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا و ذُریاتنا قُرَه اَعیُنِ وَ جَعَلنا لِلمُتَقینَ اِماماً) 🙏 قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد, می خواند: مطب دکتر,درتاکسی, گاهی اوقات هم از داخل موبایلش📱 قرآن می خواند‌. با موبایل بازی می کرد. انگاری برد, هندوانه ای🍉 بود که با انگشت قاچ قاچ می کرد. اسمش را نمیدانم ویک بازی قورباقه🐸 بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم. اگر من هم در مرحله ای می ماندم , برایم رد می کرد. می گفتم: نمی شه وقتی بازی می کنی , صدای مداحی هم پخش بشه? تنظیم کرده بود که بازی می کردیم وبه جای آهنگش , مداحی گوش می دادیم‌. اهل سینما نبود. ولی فیلم اخراجی ها را باهم رفتیم دیدیم. بعداز فیلم نشستیم به نقد وتحلیل . کلی از حاجی گیر ینف های جامعه را فهرست کردیم. چقدر خندیدیم😊 طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را می شناخت. از همان روزهای اول, متوجه شد که جانم برای لواشک😋 در می رود. هفته ای یک بار را حتماً گل 🌹 می خرید. همه جوره می خرید. گاهی یک شاخه ی ساده , گاهی دسته تزیین 💐شده. یک بسته لواشک , پاستیل با قره قروت هم می گذاشت کنارش. اوایل چند دفعه بودگل از سر چهارراه🚦 می خرید. بهش گفتم : ( واقعاً برای من خریدی یا دلت برای بچه گل فروشی سوخت?) از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی. دل رحمی هایش را دیده بودم . مقید بود پیاده کنار خیابان را سوار کند.👌 به خصوص خانواده ها را .یک بار در صندوق عقب ماشین 🚕عکس رادیولوژی دیدم👀. ازش پرسیدم :( این مال کیه?) گفت: راستش مادر وپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون. پول 💶کم آورده بودن و داشتن برمی گشتن شهرشون . به مقدار نیاز, پول برایشان کارت💳 به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود. بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان🏨 می گفت: ( از بس اون زن خوشحال 😌شده بود, یادش رفته عکسش را برداره😳) رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند . یا نشانی ازشان بگیرد وبفرستد برایشان. ─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 💝
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۱ *═✧❁﷽❁✧═* گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد. وقتی پول 💷نداشت , نصف روز می رفت با بچه ها بازی ⚽️ می کرد . یک جا نمی رفت. هر دفعه مکان جدید ی. برای من که جای خود داشت. بهانه پیدا می کرد برای هدیه🎁 دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود, می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت: ( این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم😍) یامناسبت بعدی , عیدی می داد ودر حد دوتا عیدی , سنگ تمام می گذاشت👌 اگر بخواهم مثال بزنم , مثلاً روز ازدواج 💞حضرت فاطمه زهرا《سلام الله علیها》 وحضرت علی 《علیه السلام》 رفته بود. عراق برای ماموریت. بعد که آمد, یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین《علیه السلام》 😍برایم آورده بود, گفت: ( این سنگ هم سوغاتی تو, عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا《سلام الله علیها》وحضرت علی《علیه السلام》✅ در همان ماموریت خوشحال 😌بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است. در کاظمین , محل اسکاتش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز می کرد,گنبد🕌 را به راحتی می دید👀 شب 🌃جمعه ها که می رفتند کربلا , بهش می گفتم: (خوش به حالت, داری حال 😍می کنی از این زیارت به اون زیارت!) در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت: زیر سنگ هم بود, گُلی 🌹پیدا می کرد و ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد. گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام. به خصوص هدایای🎁 جلسه ی خواستگاری را. کفن, پلاک و تسبیح📿 شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود, یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام👶 تفحص را خیلی دوست 😍داشت. بعد از ازدواج, دیگر پیش نیامد برود🚫 زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد. می گفت: ( با روضه کار رو شروع می کردیم. با روضه هم تموم!)✅ از حالشان موقعی که شهید🌷 پیدا می کردند می گفت: جزیئاتش را یادم نیست. ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست, کلی ذوق داشت😍 که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است. اولین دفعه که رفتیم مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل 🏨, گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه نیرو انتظامی است. هول برم داشت😲 جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خندم ☺️می گرفت. طرف پرسید:(مدل یخچال خونتون چیه? چه رنگیه?) شماره ی موبایل📱 پدر ومادرت?نامه📧 که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند😐 اولین بار زیارت مشترکمان را از باب الجواد😍《علیه السلام》 شروع کردیم این شعر را هم خواند: صحنتان را می زنم به هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است 🌷 جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن میهمان مشغول صاحب خانه باشدبهتر است 🌷 گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من جای من پشت درِ میخانه باشد بهتراست.👌 ‌‌.❀ ° ❁ •✿ 🎀 ✿• ❁ ° ❀. 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۲ *═✧❁﷽❁✧═* اولین دفعه که رفتیم مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل🏩 , گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست🤔 وقتی دیدم پاسگاه نیرو انتظامی است. هول برم داشت😲 جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خندم☺️ می گرفت. طرف پرسید:(مدل یخچال خونتون چیه? چه رنگیه?) شماره ی موبایل پدر ومادرت?نامه💌 که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند. اولین بار زیارت مشترکمان را از باب الجواد《علیه السلام》 شروع کردیم😍 این شعر را هم خواند: صحنتان را می زنم به هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است🌺 جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن میهمان مشغول صاحب خانه باشدبهتر است🌺 گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من جای من پشت درِ میخانه باشد بهتراست🌺 اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد. نگاهی👀 به من انداخت وبعد سمت حرم : (ای مهربون, این همونه که به خاطرش یه ماه🌙 اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید🙏 بقیه شم دست خودتون? تاآخر آخرش)✅ عادتش بود سرمایه گذاری می کرد:چه مکه?چه کربلا.چه مشهد. زندگی واگذار می کرد که دست خودتون. جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: 《دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی نوشته است گنهکار نیاید😢》 گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت , بی هوا می رفتیم مشهد. به خصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز می شد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده ام نیامده🚫 بودند تهران. خانه خواهرش بودم. زنگ زد📞 :(الان بلیط گرفتم بریم مشهد😳) من هم از خدا خواسته:(کجا بهتر از مشهد?) ولی راستش تا قبل ازدواج 💞هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم 😍آمد. انگار همه چیز دست خود امام رضا《علیه السلام》بود💯 خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد👌 داخل صحن , کفش هایش را در می آورد. توجهش این بود که ( وقتی حضرت موسی " علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد,) خداوند متعال بهش گفت:《فاَخلعَ نعلیکَ.》 صحن امام رضا"علیه السلام" را وادی طور می پنداشت✅ وارد صحن که می شد, بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل روضه و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شادو جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به《 اتاق اشک😭》 آن اتاق شاید به زور بادو سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد😳 نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایان را راه می دادنند و می گفت: روضه خواص است.👌 عده ای محدود آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود , خادم آنجا , در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. کیپ کیپ می شد. وبنده ی خدا به زور در را می بست😐 چند دفعه کمی دورتر , اشتیاق این جماعت را نظاره می کردم که چطور دوان دوان🏃 خودشان را می رساندند. بهش گفتم; ( چرا فقط مردا رو راه می دن? منم می خوام بیام☹️) ••✾❀🍃✨🍃❀✾•• 👈 ادامه دارد...
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* ظاهراً با حاج محمود سروسّری داشت. رفت🚶 وبا او صحبت کرد. نمی دانم 🤔چطور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده❌ قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برویم داخل . فردا ظهر طبق قرار رفتیم و واردشدم. اتاق روح داشت. می خواستی همان وسط بشینی و زار زار گریه 😭کنی. برای چه, نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال🗓 , ظهر تاظهر در🚪 چوبی این اتاق باز می شود, تعدادی می آیند روضه می خوانند واشکی می ریزند و می روند✅ در قفل🔒 می شد تا فردا. حتی حاج محمود , مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت وگناه👹 پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دونفر می ایستادند پای سماور وبعد از روضه چایی☕️ می دادند. به نظرم همه کاره ی اونجا همان حاج محمود بود👌 از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که امده ام اینجا. درآن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت : (نباید صدات بیرون بیاد🚫) خواستی گریه کنی یه چیزی بگیر جلوی دهنت!) بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آب ها از آسیاب افتاد, بیایم پایین. اوایل تا آخر روضه آنجا نشستم طبق قولی که داده بودم.✅ چادرم را گرفتم جلوی دهنم تاصدای گریه ام 😭بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد باء بسم الله را که گفت, صدای ناله بلند 🗣شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضه ی قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم😳 حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای ☕️می ریخت با جمع هم ناله بود😭 نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بودیا روح اتاق, هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم👌 توصیف نشدنی بود. فقط می دانم صدای گریه ی آقایان تا آخر قطع نشد❌ گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه ⏳یک بار روضه به اوج خود رسید وصدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم👂 می خورد. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:( حالا که این قدر ساکت بودم اجازه بدین فردام بیام🙏) بنده خدا سرش پایین بود. مکثی کرد 😶و گفت: (من هنوز خانم خودم را نیاوردم اینجا! ولی چه کنم?) باورم نمی شد قبول کند. نمی رفت🚫 از خدام تقاضای تبرکی کند. می گفت:( آقا خودشون زوار رو می بینن. اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!) معتقد بود: (همون آب سقاخانه ها ونفسی که توی حرم می کشیم ,همه مال خود آقاست✅) روزی قبل از روضه ی داخل رواق, هوس چای ☕️کردم. گفتم:(الان اگه چای بود, چقدر می چسبید😍) هنوز صدای🗣 روضه می آمد که یکی از خدام دوتا چای برایمان آورد خیلی مزه داد😋 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 👑 خدایا شکرت 👑: 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @atresohda 🌷🌷🌷🌷🌷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۴ *═✧❁﷽❁✧═* برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم🕌 باشیم. تا حالِ زیارت داشت درحرم می ماند. خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت:(نشستن بیخودیه!) خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه🚶 می افتادیم. می رفتیم صحن کوثر وبعد انقلاب وآزادی وجمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد. ★ ★ ★ ★ چند بار زنگ 📞زدم اصفهان ,جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: پدر شدی , بال در آورد😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️ گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت. پنج شنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد. زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز وبپاش بود. چند برابر هم شد. ازچیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد❌ از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری 🏍با موتور من را می بردهیئت. حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهراَ《سلام الله علیها》 هرکس می شنید, کُلی بد وبیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین😱 می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین? حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا🙊 برویم قم. پدرش بو برد ومخالفت کرد🚫 پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود😍 دوست داشتم, تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده , پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم :(این دستورات برای مادر بچه اس😳) م ی گفت: (خب منم پدرشم. جای دوری نمی ره) که☺️ خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم❌ اگرمی فهمید مال شهبه ناکی خورده ام , زود می رفت رد مظالم می داد👌 گفت: (بیا بریم لبنان😳) می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان. او قبلاً رفته بود وهمه جا را می شناخت✅هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین. آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا 😍بود. بهش می گفتم : کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که می خواستی بری☺️) شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند✅ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۵ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی زنان بی حجاب را می دید, اذیت می شد. ناراحتی😔 را در چهره اش می دیدم. در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست وآشنا شهره بود👌 سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به وسیله ومزاجم جور می آمد, می خرید. تمام ساندویچ ها 🌭و غذاهای محلی شان را امتحان کردم, حتی تمام میوه های 🍒خاص آنجا را! رفتیم ملیتا, موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان بااین شعار می شناسند. (ملیتا, هدایت الارض والسماء)✅ روایت زمین 🌕برای انسان. از جاده های کوهستانی واز کنار باغ های سیب🍎 رد شدیم‌. تصاویر شهدا 🌷وپرچم های🇱🇧 حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ۳۳روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو می رفتیم. دو طرف ادوات نظامی, جعبه های مهمات, تانک ها وسازه های جاسازی شده بود👌 از همه جالب تر, مرکاواهایی بود که لوله ی آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگ , تصویری از یک کبوتر 🕊و یک امضا دیده می شد. گفتندنمونه امضای عماد مغنیه است. به دهانه ی تونل رسیدیم. همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه هم راه برویم. ارتفاعاتش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت آقا, سید عباس موسوی و دیگر فرمانده هان مقاومت را نصب کرده بودند✅ محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند, مناجات 📿حضرت علی (علیه السلام)در مسجد🕌 کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود, پخش 📻می شد. از تونل که بیرون آمدیم , رفتیم کنار سیم های خار دار, خط مرزی لبنان واسرائیل. آنجا محمد حسین گفت: (سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله😳) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° یک روز هم رفتیم بعلبک, اول مزار دختر امام حسین《 علیه السلام》 را زیارت کردیم, حضرت خوله بنت الحسین《علیه السلام》 اولین بار بود می شنیدم امام حسین《علیه السلام》 چنین دختری هم داشته اند. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که (وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن , دختر امام حسین《 علیه السلام》 در این مکان شهید🌷 می شه. امام سجاد《 علیه السلام》 ایشون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشون رو برا نشونه , بالای قبر توی زمین فرو می کنن!) از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود, به درخت🌴 و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند👌 •✾◆🍃🌸🍃◆✾• 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۶ *═✧❁﷽❁✧═* نمی دانم 🤔از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش وبش کرد وبعد آمد که (بیا بریم رو پشت بوم!) رفتیم آن بالا وعکس 📸گرفتیم. می خندید 😊ومی گفت: ( ما که تکالیفمون رو انجام دادیم, عکسمونم گرفتیم)👌 بعد رفتیم روستای شیث نبی(علیه السلام) روستای سر سبز وقشنگی بود بالای کوه⛰, بعد از زیارت حضرت شیث نبی(علیه السلام) رفتیم مقبره ی شهید🌷 سید عباس موسوی , دومین دبیر کل حزب الله. محمد حسین می گفت: ( از بس مردم بهش علاقه😍 داشتن براش بارگاه 🕌ساختن!) قبر زن وبچه اش هم در آن ضریح بود. با هم در یک ماشین 🚕شهید شده بودند. هلی کوپتر🚁 اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید🌷شده اند. پشت آرامگاه , به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم. نهار را در بعلبک خوردیم‌ هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم 😋 وهم او با ولع می خورد. خداوند متعال را شکر می کرد. بعد هم درحق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: (به به😍 عجب چیزی زدیم به بدن!) زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد🕌 راس الحسین《 علیه السلام》 خواندیم. مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی🌃 را در آنجا بیتوته کرده اند. دراین مسجد, مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد(علیع السلام) مشخص شده بود. قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین( علیه السلام) همان جا نشست به زیارت عاشورا را خواندن , لابه لایش روضه هم می خواند. ( راس تو می رود بالای نیزه ها من زار می زنم در پای نیزه ها •--✵❃✵--• آه ای ستاره ی 💫 دنباله دار من زخمی ترین سرِ نیزه سوار من •--✵❃✵--• با گریه 😭آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد به خیمه گاه •--✵❃✵--• بعداز دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده وبر نیزه ها سرت •--✵❃✵--• ای بی کفن چه با این پاره تن کنم? باچادرم تو رو باید کفن کنم •--✵❃✵--• من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست.) ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* بعد هم دم گرفت:(عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!)😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل🏨 تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود, پیاده 🚶می رفتیم . حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد ❌پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. حال وهوای حرم حضرت زینب《سلام الله علیها》 را شبیه حرم امام رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجداموی, خرابه شام,محل سخنرانی حضرت زینب《سلام الله علیها》👌 هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم:( کجا به لبای امام حسین 《 علیه السلام》 چوب خیزان می زدن?) ریخت به هم😰 گفت: ( من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت !) گاهی من روضه می خوندم , گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهنم . یک دفعه دیدیم 👀حاج محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است😳 تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت😍 به محمد حسین گفتم: (برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم 🕌بریم ?) به قول خودش :(تا آخر بازار ما رو بازی داد!) کوتاه بود ولی پر معنویت✅ به حرم که رسیدیم , احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم✋ ¤¤¤ ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی . دکتر گفت:(مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه.😱 باید استراحت مطلق داشته باشی.) دوباره در یزد ماندگار شدم . می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش , می گفت: ( می رم بیابون) شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت:(عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور!از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی.) دکتر ممنوع السفرم کرده بود.🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه👶 که کم می شد . مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی😳 دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت:( شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😱) چند تا از پزشکان گفتند: ( می توانیم نامه📧 بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی😵) ┅┅✿❀♥️❀✿┅┅ 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* بعد هم دم گرفت:(عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!)😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل🏨 تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود, پیاده 🚶می رفتیم . حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد ❌پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. حال وهوای حرم حضرت زینب《سلام الله علیها》 را شبیه حرم امام رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجداموی, خرابه شام,محل سخنرانی حضرت زینب《سلام الله علیها》👌 هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم:( کجا به لبای امام حسین 《 علیه السلام》 چوب خیزان می زدن?) ریخت به هم😰 گفت: ( من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت !) گاهی من روضه می خوندم , گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهنم . یک دفعه دیدیم 👀حاج محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است😳 تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت😍 به محمد حسین گفتم: (برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم 🕌بریم ?) به قول خودش :(تا آخر بازار ما رو بازی داد!) کوتاه بود ولی پر معنویت✅ به حرم که رسیدیم , احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم✋ ¤¤¤ ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی . دکتر گفت:(مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه.😱 باید استراحت مطلق داشته باشی.) دوباره در یزد ماندگار شدم . می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش , می گفت: ( می رم بیابون) شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت:(عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور!از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی.) دکتر ممنوع السفرم کرده بود.🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه👶 که کم می شد . مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی😳 دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت:( شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😱) چند تا از پزشکان گفتند: ( می توانیم نامه📧 بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی😵) ┅┅✿❀♥️❀✿┅┅ 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت_۲۸ *═✧❁﷽❁✧═* اصلاً تسلیم چنین کاری نمی شدم فکرش هم عذاب بود😢 در علم پزشکی , راهکارهای برای این موضوع وجود نداشت🚫 یا باید بچه👶 را خارج کنند ودر دستگاه بگذارند. یااینکه به همین شکل بماند. دکتر می گفت:( در طول تجربه ی پزشکی ام, به چنین موردی برنخورده بودم. بیماری این چنین خیلی عجیبه😳 عکس العملش از بچه طبیعی بهتره واز اون طرف چیزهایی می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدام از علائمش باهم هم خوانی نداره☹️) نصف شب 🌃درد شدیدی حس کردم. پدرم زود مرا رسوند بیمارستان🏥 نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم😩 می داد. دکتر فکر می کرد بچه مرده است. حتی سونو گرافی ها گفتند: ضربان قلب❤️ نداره. استرس ونگرانی😰 افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاد, گریه😭 می کند یا نه. دکتر به هوای اینکه بچه مرده😏 سزارینم کرد. هرچه را که در اتاق عمل اتفاق افتاد متوجه می شدم.😕 رفت وآمد ها وگفت وشنودهای دکترو پرستارها. در بیابان بود. می گفت انگار به من الهام شد نصفه شب زنگ زده 📞بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده. همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند راه افتاده بود سمت یزد. صدای گریه اش😭 آرامم کرد. نفس راحتی کشیدم. دکتر گفت:(بچه رو مرده به دنیا آوردم, ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد😱) اجازه ندادند بچه را ببینم دکتر تاکید کرد: ( اگه نبینی به نفع خودته)👌 گفتم :(یعنی مشکلی داره?) گفت: نه. ( هنوز موندن و رفتنش اصلاً مشخص نیست☹️ احتمال رفتنش زیاده. بهتره نبینیش.) ─═ঊঈ🌱🌷🌱ঊঈ═─ 👈
⚘حسین ارام جانم⚘: ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ شاید خیلیا بدونین.. شاید ندونین.. یه روز یه پسر 19ساله ... که خیلیم پاک ️ بوده ساعت دوازده شب .. باموتور توی تهران پارس بوده.. داشته راه خودشو میرفته.. که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر.. دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن.. تو ذهنش فقط یه ️چیز اومد... ناموس.. ناموس کشورم ایران.. میاد پایین... تنهاس.. درگیر میشه.. چند نفر به یه نفر.. توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن.. میمونه علی و...هرزه های شهر.. تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش.. میوفته زمین.. پسرا درمیرن.. خیابان خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. پیرهن سفیدش سرخ سرخه.. مگه انسان چقد خون داره.. ریش قشنگش هم سرخه.. سرخ و خیس.. اما خدا رحیمه.. یکی علی رو میبره بیمارستان... اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه.. تا اینکه بالاخره .. یکی قبول میکنه و .. عمل میشه... زنده میمونه اما فقط دوسال بعد از اون قضیه.. دوسال با زجر... بیمارستان...خونه.. بیمارستان..خونه.. میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده.. میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار.. بش میگه علی...اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟ میدونی چی گفت؟ گفت حاجی فک کردم دختر شماست... ازناموس شما دفاع کردم.. جوون پر پر شده مملکتمون.... علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. رفت که تو خواهرم.. اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... گفت خداااااا... من از این گله دارم... داری جوابشو بدی...؟؟ 🌷