eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
296 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۳ *═✧❁﷽❁✧═* ظاهراً با حاج محمود سروسّری داشت. رفت🚶 وبا او صحبت کرد. نمی دانم 🤔چطور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده❌ قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برویم داخل . فردا ظهر طبق قرار رفتیم و واردشدم. اتاق روح داشت. می خواستی همان وسط بشینی و زار زار گریه 😭کنی. برای چه, نمی دانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال🗓 , ظهر تاظهر در🚪 چوبی این اتاق باز می شود, تعدادی می آیند روضه می خوانند واشکی می ریزند و می روند✅ در قفل🔒 می شد تا فردا. حتی حاج محمود , مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت وگناه👹 پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دونفر می ایستادند پای سماور وبعد از روضه چایی☕️ می دادند. به نظرم همه کاره ی اونجا همان حاج محمود بود👌 از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که امده ام اینجا. درآن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت : (نباید صدات بیرون بیاد🚫) خواستی گریه کنی یه چیزی بگیر جلوی دهنت!) بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آب ها از آسیاب افتاد, بیایم پایین. اوایل تا آخر روضه آنجا نشستم طبق قولی که داده بودم.✅ چادرم را گرفتم جلوی دهنم تاصدای گریه ام 😭بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد باء بسم الله را که گفت, صدای ناله بلند 🗣شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضه ی قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه می شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم😳 حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور که چای ☕️می ریخت با جمع هم ناله بود😭 نمی دانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بودیا روح اتاق, هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم👌 توصیف نشدنی بود. فقط می دانم صدای گریه ی آقایان تا آخر قطع نشد❌ گریه ای شبیه مادر جوان از دست داده. چند دقیقه ⏳یک بار روضه به اوج خود رسید وصدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند به گوشم👂 می خورد. پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:( حالا که این قدر ساکت بودم اجازه بدین فردام بیام🙏) بنده خدا سرش پایین بود. مکثی کرد 😶و گفت: (من هنوز خانم خودم را نیاوردم اینجا! ولی چه کنم?) باورم نمی شد قبول کند. نمی رفت🚫 از خدام تقاضای تبرکی کند. می گفت:( آقا خودشون زوار رو می بینن. اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!) معتقد بود: (همون آب سقاخانه ها ونفسی که توی حرم می کشیم ,همه مال خود آقاست✅) روزی قبل از روضه ی داخل رواق, هوس چای ☕️کردم. گفتم:(الان اگه چای بود, چقدر می چسبید😍) هنوز صدای🗣 روضه می آمد که یکی از خدام دوتا چای برایمان آورد خیلی مزه داد😋 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 👑 خدایا شکرت 👑: 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @atresohda 🌷🌷🌷🌷🌷
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۴ *═✧❁﷽❁✧═* برنامه ریزی می کرد تا نمازها را در حرم🕌 باشیم. تا حالِ زیارت داشت درحرم می ماند. خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم , می گفت:(نشستن بیخودیه!) خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن دور حرم چرخید. درست شبیه طواف. از صحن جامع رضوی راه🚶 می افتادیم. می رفتیم صحن کوثر وبعد انقلاب وآزادی وجمهوری. تا می رسیدیم باز به صحن جامع رضوی, گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست ودعامی خواند ومناجات می کرد. ★ ★ ★ ★ چند بار زنگ 📞زدم اصفهان ,جواب نداد. خودش تماس گرفت. وقتی بهش گفتم: پدر شدی , بال در آورد😍 بر خلاف من که خیلی یخ برخورد کردم☹️ گیج بودم, نه خوشحال نه ناراحت. پنج شنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد. با جعبه ی کیک🍰 وارد شد. زنگ📞 زد به پدر ومادرش مژده داد. اهل بریز وبپاش بود. چند برابر هم شد. ازچیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد❌ از خرید عطر وپاستیل و لواشک گرفته تا موتور سواری 🏍با موتور من را می بردهیئت. حتی در تهران با موتور عمومیش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهراَ《سلام الله علیها》 هرکس می شنید, کُلی بد وبیراه بارمان می کرد که مگه دیوونه شدین😱 می خواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین? حتی نقشه کشیدیم بی سر وصدا🙊 برویم قم. پدرش بو برد ومخالفت کرد🚫 پشت موتور می خواند و سینه می زد. حال وهوای شیرینی بود😍 دوست داشتم, تمام جمله هایی را که در کتاب 📚ریحانه بهشتی آمده , پا به پای من انجام می داد. بهش می گفتم :(این دستورات برای مادر بچه اس😳) م ی گفت: (خب منم پدرشم. جای دوری نمی ره) که☺️ خیلی مواظب خوردنم بود. اینکه هر چیزی را دست هرکسی نخورم❌ اگرمی فهمید مال شهبه ناکی خورده ام , زود می رفت رد مظالم می داد👌 گفت: (بیا بریم لبنان😳) می خواست هم زیارتی بروم. هم آب وهوایی عوض کنم. آن موقع هنوز داعش واین ها نبود. بار اول بود می رفتم لبنان. او قبلاً رفته بود وهمه جا را می شناخت✅هرروز پیاده می رفتیم روضه الشهدین. آنجا سقف تزیین شده و خیلی با صفا 😍بود. بهش می گفتم : کاش بهشت زهرا هم اجازه می دادن مثه اینجا هرساعت از شبانه روز که می خواستی بری☺️) شهدای🌷 آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغینه وپسر سید حسین نصرالله چطور به شهادت🌷 رسیده اند✅ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۵ *═✧❁﷽❁✧═* وقتی زنان بی حجاب را می دید, اذیت می شد. ناراحتی😔 را در چهره اش می دیدم. در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست وآشنا شهره بود👌 سنگ تمام گذاشت و هرچیزی که به وسیله ومزاجم جور می آمد, می خرید. تمام ساندویچ ها 🌭و غذاهای محلی شان را امتحان کردم, حتی تمام میوه های 🍒خاص آنجا را! رفتیم ملیتا, موزه مقاومت حزب الله لبنان. ملیتا را در لبنان بااین شعار می شناسند. (ملیتا, هدایت الارض والسماء)✅ روایت زمین 🌕برای انسان. از جاده های کوهستانی واز کنار باغ های سیب🍎 رد شدیم‌. تصاویر شهدا 🌷وپرچم های🇱🇧 حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ۳۳روزه. محوطه ای بود شبیه پارک. از داخل راهروهای سنگ چین جلو می رفتیم. دو طرف ادوات نظامی, جعبه های مهمات, تانک ها وسازه های جاسازی شده بود👌 از همه جالب تر, مرکاواهایی بود که لوله ی آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه روی دیواری نارنجی رنگ , تصویری از یک کبوتر 🕊و یک امضا دیده می شد. گفتندنمونه امضای عماد مغنیه است. به دهانه ی تونل رسیدیم. همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است. در راهرو فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه هم راه برویم. ارتفاعاتش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت آقا, سید عباس موسوی و دیگر فرمانده هان مقاومت را نصب کرده بودند✅ محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند, مناجات 📿حضرت علی (علیه السلام)در مسجد🕌 کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود, پخش 📻می شد. از تونل که بیرون آمدیم , رفتیم کنار سیم های خار دار, خط مرزی لبنان واسرائیل. آنجا محمد حسین گفت: (سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله😳) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° یک روز هم رفتیم بعلبک, اول مزار دختر امام حسین《 علیه السلام》 را زیارت کردیم, حضرت خوله بنت الحسین《علیه السلام》 اولین بار بود می شنیدم امام حسین《علیه السلام》 چنین دختری هم داشته اند. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که (وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسن , دختر امام حسین《 علیه السلام》 در این مکان شهید🌷 می شه. امام سجاد《 علیه السلام》 ایشون رو در اینجا دفن می کنن و عصاشون رو برا نشونه , بالای قبر توی زمین فرو می کنن!) از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود, به درخت🌴 و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند👌 •✾◆🍃🌸🍃◆✾• 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۶ *═✧❁﷽❁✧═* نمی دانم 🤔از کجا با متولی آنجا آشنا بود. رفت خوش وبش کرد وبعد آمد که (بیا بریم رو پشت بوم!) رفتیم آن بالا وعکس 📸گرفتیم. می خندید 😊ومی گفت: ( ما که تکالیفمون رو انجام دادیم, عکسمونم گرفتیم)👌 بعد رفتیم روستای شیث نبی(علیه السلام) روستای سر سبز وقشنگی بود بالای کوه⛰, بعد از زیارت حضرت شیث نبی(علیه السلام) رفتیم مقبره ی شهید🌷 سید عباس موسوی , دومین دبیر کل حزب الله. محمد حسین می گفت: ( از بس مردم بهش علاقه😍 داشتن براش بارگاه 🕌ساختن!) قبر زن وبچه اش هم در آن ضریح بود. با هم در یک ماشین 🚕شهید شده بودند. هلی کوپتر🚁 اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود. برایم زیبا بود که خانوادگی شهید🌷شده اند. پشت آرامگاه , به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم. نهار را در بعلبک خوردیم‌ هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم 😋 وهم او با ولع می خورد. خداوند متعال را شکر می کرد. بعد هم درحق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت: (به به😍 عجب چیزی زدیم به بدن!) زود می رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعداً در خانه بپزیم. نماز مغرب را در مسجد🕌 راس الحسین《 علیه السلام》 خواندیم. مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی🌃 را در آنجا بیتوته کرده اند. دراین مسجد, مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد(علیع السلام) مشخص شده بود. قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین( علیه السلام) همان جا نشست به زیارت عاشورا را خواندن , لابه لایش روضه هم می خواند. ( راس تو می رود بالای نیزه ها من زار می زنم در پای نیزه ها •--✵❃✵--• آه ای ستاره ی 💫 دنباله دار من زخمی ترین سرِ نیزه سوار من •--✵❃✵--• با گریه 😭آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد به خیمه گاه •--✵❃✵--• بعداز دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده وبر نیزه ها سرت •--✵❃✵--• ای بی کفن چه با این پاره تن کنم? باچادرم تو رو باید کفن کنم •--✵❃✵--• من می روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست.) ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* بعد هم دم گرفت:(عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!)😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل🏨 تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود, پیاده 🚶می رفتیم . حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد ❌پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. حال وهوای حرم حضرت زینب《سلام الله علیها》 را شبیه حرم امام رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجداموی, خرابه شام,محل سخنرانی حضرت زینب《سلام الله علیها》👌 هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم:( کجا به لبای امام حسین 《 علیه السلام》 چوب خیزان می زدن?) ریخت به هم😰 گفت: ( من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت !) گاهی من روضه می خوندم , گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهنم . یک دفعه دیدیم 👀حاج محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است😳 تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت😍 به محمد حسین گفتم: (برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم 🕌بریم ?) به قول خودش :(تا آخر بازار ما رو بازی داد!) کوتاه بود ولی پر معنویت✅ به حرم که رسیدیم , احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم✋ ¤¤¤ ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی . دکتر گفت:(مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه.😱 باید استراحت مطلق داشته باشی.) دوباره در یزد ماندگار شدم . می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش , می گفت: ( می رم بیابون) شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت:(عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور!از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی.) دکتر ممنوع السفرم کرده بود.🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه👶 که کم می شد . مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی😳 دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت:( شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😱) چند تا از پزشکان گفتند: ( می توانیم نامه📧 بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی😵) ┅┅✿❀♥️❀✿┅┅ 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 ۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* بعد هم دم گرفت:(عمه جانم, عمه جانم, عمه جانم, عمه جان مهربانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان نگرانم.عمه جانم, عمه جانم, عمه جان قدکمانم!)😭 موقع برگشت از لبنان, رفتیم سوریه از هتل🏨 تا حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) راهی نبود, پیاده 🚶می رفتیم . حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) که نمی شد ❌پیاده رفت, ماشین 🚙می گرفتیم. حال وهوای حرم حضرت زینب《سلام الله علیها》 را شبیه حرم امام رضا(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) دیدم😍 بعد از زیارت, سرِ صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد ومعرفی کرد: در باره ی ساعات مسجداموی, خرابه شام,محل سخنرانی حضرت زینب《سلام الله علیها》👌 هر جا که هم بلد نبود, از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت. از محمد حسین سوال کردم:( کجا به لبای امام حسین 《 علیه السلام》 چوب خیزان می زدن?) ریخت به هم😰 گفت: ( من هیچ وقت اینطوری نیومده بودم زیارت !) گاهی من روضه می خوندم , گاهی او. می خواستم از فضای بازار و رزق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان, تصویر سازی کنم در ذهنم . یک دفعه دیدیم 👀حاج محمود کریمی درحال ورود به در وازه ی ساعات است😳 تنها بود. آستینش را به دهان گرفته بود وبرای خودش روضه می خواند. حال خوشی داشت😍 به محمد حسین گفتم: (برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم 🕌بریم ?) به قول خودش :(تا آخر بازار ما رو بازی داد!) کوتاه بود ولی پر معنویت✅ به حرم که رسیدیم , احساس کردیم می خواهد تنها باشد, از او خداحافظی کردیم✋ ¤¤¤ ماه🌙 هفتم در یزد رفتم سونو گرافی . دکتر گفت:(مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه.😱 باید استراحت مطلق داشته باشی.) دوباره در یزد ماندگار شدم . می رفت ومی آمد. خیلی هم بهش سخت می گذشت. آن موقع می رفت بیابان. وقتی بیرون از محل کار می رفت مانور یا آموزش , می گفت: ( می رم بیابون) شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که می رفت دانشگاه. می گفت:(عذابه, خسته و کوفته😢 برم توی اون خونه ی سوت وکور!از صبح 🌄برم سر کار وبعد از ظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی.) دکتر ممنوع السفرم کرده بود.🚫 نمی توانستم بروم تهران. سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش به من می فهماندند ریه بچه مشکل دارد. آب دور بچه👶 که کم می شد . مشخص نبود کجا می رود🤔 هرکسی نظری می داد: آب به ریه ش میره! اصلاً هوا به ریه ش نمی رسه! الان باید سزارین بشی😳 دکترها نظرات متفاوتی داشتند. دکتری گفت:( شاید وقتی به دنیا بیاد, ظاهر بدی دشته باشه😱) چند تا از پزشکان گفتند: ( می توانیم نامه📧 بدیم, به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی😵) ┅┅✿❀♥️❀✿┅┅ 👈 ادامه دارد... 👉
عاشقی هشتم نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره بالبخند بهش خیره میشم ــ خسته نباشی نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن... ــ واقعا کـــه ــ شوخی کردم... ــ میگم نیما... ــ جان ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم... ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟ ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم ــ آخه روشنا من به تو چی بگم... ــ واسه چی؟ ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی ــ وایی اصلا حواسم نبود..‌ ــ بهشون نمیدیـــــا! ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟ ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن.... ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون.. ــ قسمت نهم نیما کلید رو توی در میندازه .در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟ ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟... دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم ــ چه خونه نقلی و قشنگیه.. ــ کوچیک نیس؟ ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟ ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم.... ــ چی؟؟ ــ حالا دیگه... چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم ــ خب من آماده هستم..... شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم.تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم. پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد... اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه... ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی شونه ای یالا میندازم ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار ــ خب خونه بدون مبل.... ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم. نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب... من ــ ســـوپــرایز!؟ ــ بعله... ــ خب؟ نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره... من ــ این چیه شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه ــ این که همـــون... ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش ــ رو طاقچه چطوره...؟ ــ عــــالیه... خواندن_قسمتهای_قبلی_و بعدی_رمان به کانال ما_بیاید👇👇 یاسمین مهرآتین