eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
298 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقی پنجم بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم. البته با مخلفتای زیاد مادر نیما.... صدای بوق ماشین نیما بلند میشه...؛قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐 البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑 چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.به سمت ماشین نیما میرم.نگار صندلی عقب نشسته بالبخند در جلورو باز میکنم و میشینم. نیما لبخندی میزنه و میگه ــ به به خانوم بصیــــری... من ــ بزار برسم بعد شروع کن. نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه ــ چطوری عروســــ؟ ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی ماشین  راه میفته... نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه  ــ بیاین بازی! نیما ــ چی؟ ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم! نیما کنار خیابون ترمز میکنع نگار ــ هر کدومتون  ۱۰ ثانیه  وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره.... من ــ خب چرا گفتی نگه داریم! نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم.... و بعد از ماشین پیاده میشه. نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو یک دو ســـه چهـــ..ار پنـــ... ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب یکـــ دو ســ..ه نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم ــ جدا؟  ــ یک دو ســه ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم... یک دو ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد..ـ ــ نـــــــیــــما... یک دو ســـه چهار ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...  یک دو سه چار پنج شیش ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر... من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم یک دو سه... ــ من از گربه خیلی میترسم... ــ عجب من  ــ یک دو سه چهار ــ همه کارای لیلی نقشه من بود  ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!  نیما ــ یک دو سه.... ــ خب منـــ من.... خیلی دوستت دارم.... یاســمیــن مهرآتیــن
عاشقی شیشم  ــ نیما!بریم اونجا.... نیما روی تابلورو میخونه... ــ مزون حجاب!؟ ــ اوهوم... نیما شونه ای بالا میندازه ومیگه ــ بریم ببینیم چه خبــره.. وارد پاساژمیشیم.بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک موردنظرم روپیدا میکنم. ــ نیما ... من میخوام از اینجالباس عقدم رو بخرم... و بعد به بوتیک اشاره میکنم. نیما پشت سرش رومیخارونه ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟ ــ نه... ولی چادر عروس که داره نیما لبخند میزنه ــ پس بریم بخریم و به سمت بوتیک میره با عجله طرفش میرم ــ نیما الان؟وای نیما صبرکن.ماکه نیومدیم لباس عروس بخریم اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشع... صدام رو پایین تر میارم ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه ــ نمیشه.. ــ وااا بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه ــ چادر عروس دارین؟ ــ بله ــ بی زحمت یکیشو بدید فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده فروشنده هم آروم میخنده من ــ تواین صبروحوصله رو ازکجا اوردی؟ نیما ــ چیه خب ؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه.... ــ خب اندازه بگیریم...ببینیم کدومش قشنگتره... سرجاش سیخ میشه ــ سایزت چنده؟ ــ سی وهفت هشت... ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش.دوما شما برو بیرون من خودم میخرم ــ چرا اونوقتـــ؟ ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری... ــ مگه همش شبیه هم نیست ــ نـــع ــ خبــب حالا توهم  ,  یکیشو انتخاب کن بریم.... ــ نـــــــیـــــــما😨 🌹
عا‌شقی وهفتم لباس هارو توی ماشین میذاریم . بالبخند به نیما میگم ــ خب آقا نیما.نوبنتی هم که باشه نوبت کت شلوار دامادی شماست نیما ابرویی بالا میندازه و میگه ــ من که خریدم ــ کـــی؟ ــ همون روزی که ازت خاستگاری کردم ــواااااای نیما این چه وضعشه شونه ای بالا میندازه و میگه  ــ مااینیم دیگه سوار ماشین میشه و منم به دنبالش سوار میشم ــ نیما... ــ هوم؟ ــ هوم چیه... ــ خب باشه جــانم ــ چرا اینقد بی حوصله ای ــ خب ادم وقتی میره خرید خسته میشه دیگه ــ ولی ما یه چادر بیشتر نخریدیم اونم پنج دقیقه بیشتر طول نکشیـــد.عجبا ــ پنج دقیقه نه و پـــــنــــج دقــــیقـــــه!! ــ باشه بابا... فقط یه چیزی ــ چی ــ میشه به مامانت نگی ــ چیو ــ که لباس عروس خریدیم... ــآره ــ مرسی نیما واقــعا مرسی ــ خب نمیگیم لباس عروس میگیم چادر عروس چطوره ــ نــــــیـــــمــــا نیما گوشه ای از خیابون کنا  میزنه من ــ چیشد.چرا وایسادی ــ تا نگار بیاد دیگه... ــ اها نگار تا ماشین مارومیبینه باذوق به سمتمون میاد.درعقب رو بازمیکنع و سوار میشه ــ چیا خریدین؟ نیما ــ سلام برخواهر گرامـــی ــ خب سلام... چیا خریدین؟ پلاستیک رو بهرسمتش میگیرم.که سریع پلاستیک رو چنگ میزنه و برمیداره نیما ــ وحشی بازی درنیار دیگه نگار پلاستیک رو باز میکنه ــ این چیه دیگه... ــ لباس عروس نگارــ چرا اینقد کوچیکه؟ نیما ــ چون از نوع چادرشه من ــ چیه خیلی تو ذوقت زد... هنوز کلمه ای از دهان نگار بیرون نیومده بود که نیما محکم ترمز کرد.ازسرجام پریدم ــ چیشد نیـــما؟  نیماــ سریع بیاین پایین من ونگار باعجله پریدیم پایبن.نیما به سمت کاپوت رفت و و اونو بازکرد.فقط دود بود که لز کاپوت بلند میشد.نیما بلند گفت ــ الان منفجر میشه فرار کنید همه چیزوفراموش میکنم و با سرعت میدوم.ده متری دوییدم که متوجه میشم نیما و نگار نیستن.دور برم رو نگاه میکنم.بانگرانی به سمت ماشین برمیگردم.نگار ونیما در حال خندیدن به ماشین تکیه دادند نگار بران دست تکون میده ــ موترش جوش اورده باتعجب بهشون نگاه کردم.هنوز هم میخندیدن درحالی که دست و پاهای من از ترس درحال لرزیدن بودن و قلبم محکم به دیواره ی سینه ام میکوبید. نیما سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه.دستی برام تکون داد ــ بیا دیگه... بی تفاوت روم رو ازش برمیگردونم و به سمت خیابون میرم.اولین تاکسی که میرسه سوار میشم.مماشین هنوز بیست متری جلو نرفته که صدای زنگ گوشیم بلند میشع        نیـــما موبایلم روخاموش میکنم و توی کیفم میندازم...؛باید تاوان این کارشو پس بده😆 یاســمیــن مهرآتیـــن
عاشقی و هشتم راننده از توی آینه نگاهی میکنه و میگه ــ کجا میری خانوم... ــ بیمارستان حافظ لبخند روی لبام نقش میبنده بلایی سر نیما و نگار بیارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن... کنار بیمارستان پیاد میشم و به سمت تلفن عمونی کنار بیمارستان میرم.شماره لیلی رو میگیرم. ــ علـــــو ــ سلام لیلی جون خوبی ــ چی میخوااای باز... ــ واااا مگه باید چیزی ازت بخوام که بهت بزنگم. ــ هاا... تمام ماجرا رو براش تعریف میکنم ونقشه ام رو هم براش میگم. به سمت بیمارستان میرم و خودم رو توی محوطه اش قایم میکنم. بعد ازتقریبا رب ساعت لیلی و نگار و نیما نگران به سمت بیمارستان میرن.البته اضطرابی که تو چشمای نیما و نگارهست تو چشمای لیلی نیست... معلوم نیست به نیما و نگار چی گفته که اینقدر عصبین پشت سرشون وارد بیمارستان میشم و با چادر روی صورتم رو میگیرم.و پشت سرشون میرم.همه نگارن به بهش اورژانس میرن.نگار و نیما می ایستند و لیلی چند لحظه به سمت میز اطلاعات میره و دوباره برمیگرده پیش نگار و نیما...؛ بعد از چند کلمه که از دهان لیلی خارج میشه نیما و نگار مثه مرغ پرکنده روی زمین می افتن نگار بلند میزنه زیر گریه.و نیما ماتش میبره و هیچ چیز نمیگهـ. لبخندی میزنم.این است جزای کار کسی که منو سرکار میزاره😼 موبایلم رو روشن میکنم.هشت تماس بی پاسخ از نیما چهارتا از نگار. شماره لیلی رو میگیرم.گوشی رو برمیداره ــ بله ــ گوشیو بده نیما گوشی رو به سمت نیما میگیره... قدم قدم جلو میرم ــ سلام آقا نیــــما تقریبا ده قدمیشون هستم... نیما با تعجب میگه ــ روشـــنــا...؟ یاسمین مهرآتین 🌹
  عاشقی قسمت_بیست و نهم نگار سرش رو تکون میده و گریه هاش بیشتر میشه؛  ــ روشنا کجایی چقد اذیتت کردم ...به خدا اگه برگردی دستات که هیـــچ پاهاتم میبوسم نیما محکم توی پهلوی روشنا میزنه و با انگشت اشاره منو بهش نشون میده لیلی دیگه طاقت نمیارع و بلند میزنه زیر خنــده دستش رو جلو میار ــ بزن قـــدش! دستم رو جلو میبرم که نیما سریع از جاش بلند میشه و یقه ام رو سفت میچسبه نیما ــ روااااااانی ــ خودتی.تاتوباشی دیگه ازاین کارا نکنی نگار که انگار تازه متوجه قضیه شده به سمت من هجوم میاره. ــ میکشـــ.مت روشنا ــ تو فعلا باید دست و پام رو ببوسی نگار با حرف من کفری تر میشه و طبق عادت همیشگیش به چادرم اویزون میشه .اونقد کش چادرم کاملا پاره میشه چادرم ازسرم میفته .محکم دست نیما رو پس میزنم. ــ نیما چادرم.... ــ ها؟ ــ چادرم افتاد ــ غلط کرد ــ 😶 ــ چرا وایسادی منو نگا میکنی خب ورش داااار ــ دست نامبارکت رو ور دااااار خواهشا دستش رو کنار میکشه با اخم رو به نگار میکنم ــ الان دومین باریه که  کش چادرم رو میکتی یادت باشع نگارربهوسمت چادرم هجوم میاره و طرف دیگه ی کش رو هم که به چادرم وصله میکنه من ــ چته روانی ــ همین که هست... 🌹 عاشقی ام نیما با داد رو به نگار و لیلی میگه .ـ شما برین ما اینجا کار داریم البته دادش بیشتر بخاطر لیلی بود.نگار انگش تهدید به سمتم میگیره ــ نمردی نه؟ خودمـ میـــکشمت... لیلی دست نگاررومیگیره و میکشه به سمت درخروجی.. نیما با چشما سرخوشده بهم خیره میشه.یا ابولفضل تا حالا اینجوری ندیده بودمش نیماــ تو یه ذره عقل تو کله ات نداری نه؟ اونقدر بلند این حرفو میزنه که توان حرف زدن رو ازدست میدم... همه ی جمعیت بیمارستان به ما خیره میشن و پرستاری که با عصبانیت به سمتمون میاد ــ اقا آروم تر اینجا بیــمارستانهـ.. نیما بدون توجه به پرستار دست من رو میکشه و به بیرون از بیمارستان هدایت میکنع من ــ نیما... ــ ســـــاکـــت از توی راهرو درحال رد شدن هستیم که یکهو صورتم محکم میخوره توی کپسول اتش نشانی که به دیوار نصبه... تا چند لحظه گیج پشت سر نیما میرم و بعد درد رو توی تک تک سلول هام احساس میکنم.سردی خونی که از دماغم به پشت لبم میرسه بیشتر روی اعصابم هست.اما انگار نیما  اصلا متوجه من نشدع احساس میکنم سردردم هرلحظه منو از پا میندازه.دوباره صداش میکنم ــ نیما.. ــ گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم چادرم رو به زور نگه میدارم. تا محوطه بیمارستان همراهش میرم کنار ماشین وایمیسته.دیگه نمیتونم تحمل کنم.با گریه میگم ــ نیما سرم... نیما به سمتم برمیگرده باچشمای گرد شده نگام میکنه ــ چت شده تو؟ ـ. سرم خورد تو کپسول... یاسمین مهرآتین
عاشقی ویکم نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد ــ چرا اینقد دیر کردید من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه ــ خب رفتیم خرید دیگه ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو ــ بعله مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه... ــ چی خریدین؟ نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه ــ چادر عروس مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام بهرجزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟ ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون. نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا ــ چی؟ ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل.. چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟ نیماــ حرف هرودومونه مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین... نیما ــ مهم نیست اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟ یاسمین مهرآتین خواندن قسمت های قبلی و رمان به کانال ما بیاید👇👇👇 عاشقی چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.دلم نمیخواد این روز آخری  مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند. باید آخرین تلاشم رو بکنم. به سمت در خونه میرم. دررو باز میکنم.مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند. ــ سلام... جوابی نمیشنوم.سمت مبل کنارشون میرم و میشینم. بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟   مامان ــ مگه نمیدونستی...؛تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه.. من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری...؛امشب عقد من ونیماست دوست ندارم نیماتو بهترین شب زندگیش تنها باشه مامان نیما نیشخندی میزنه ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش.... من ــ این حرفاهم تکراریه.... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس . نه این حرفای خاله زنکی. ــ  به حرف حق که رسید میشه  حرفای خاله زنکی؟ از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه ــ چیه زبونت رو موش خورد من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون.تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟من و نیما قراره مال هم باشیــم.بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشهـ... من تو ملاعام جلوه گری کنم. درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من بااون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه   من فقط متعلق به نیما نیستم.متعلق به هربی سر وپایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره.نیماهم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم.حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم .بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید... دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم یاسمن مهرآتین
عاشقی قسمت_سی و سوم چادر سفیدم رو میپوشم.جمعیتی که توی محضر جمع شدن رو مامان روناک و نگار و من و نیما تشکیل میدیم. غم رو میتونم از اعماق چشمای نیما بخونم.بلاخره کم چیزی نیست.روز عروسیش بدون پدر و مادرش.... حتی مادر منهم راضی به این مدل ازدواج نبود.ولی توی همچین روزی دخترش روتنها نذاشت. قرار شد بعد از خطبه عقد من و نیما برای ماه عسل بریم قم.البته به همه گفتیم که میریم شمال...؛تا دوباره جر و دعوایی پیش نیاد. عاقد وارد اتاق میشه.دفترش رو باز میکنه و شروع به خواندن خطبه عقد میکنه...            ★★★ با مامان و روناک و نگار خدافظی میکنیم. همراه نیما از محضر بیرون میام.نیما لبخند تلخی میزنه ــ بابا ماشینو ازم گرفت.وگرنه الان با ماشین میرفتیم... من ــ وااااای نیما دوباره شروع نکنااا.الان مثه یه پسره خوب یه تاکسی میگیری تا ترمینال.بعدش هم با اوتوبوس میریم قم... این که ناراحتی ندارع.بلیطا رو که اوردی ــ اوهوم ــ خب خدارو شکر کمی به قیا فش نگاه میکنم.اخماش بدجوری تو همه من ــ حالا خوبه زهرماررو میشه با یه قاشق عسل خورد.تو رو ادم نمیتونه با ده من عسلم بخوره... کم کم اخم از چهره اش ناپدید میشه و لبخند جاش رو میگیره ــ راستی روشن ــ ها؟ ــ خونه رو چیکار کنیم... ــ خونه که اماده است ــ تو میتونی تو اون الونک زندگی کنی؟ ــ ببین آقا نیما... به من میگن زن زندگی .تو اگه توی ده کوره هم بری من باهات میام. نیماــ به هیچ طریقی هم که نمیتونم از سرم بازت کنم... ــ نیــــــــمـــــــــا....  یاسمین مهرآتین 🌹
عاشقی وچهارم سوار اتوبوس میشیم.نیما با کلافگی به اطرافش نگاه میکنه و دو باره رو به من میگه ـــ روشـــنا ــ وای نیما باز چته... دوباره دیدی به سرتاپای اوتبوس میندازه و میگه ــ هیچی باتو بودن به همه این بدبختیا می ارزه و به سمت یکی از صندلی ها میرهنیما کنار پنجره میشینه و من بغل دستش... من ــ تا حالا باتوبوس جایی نرفتی نیما ــ نع من ــ عادت میکنی نیمـا ــ روشنا برای کار چیکار کنم. من ــ مگه نگفتی نجاری بلدی؟ ــ یعنی من نجار بشم؟؟ ــ نیـــما ــ من الان باید پشت میز مدیر مالی تو شرکت بابام مینشستم... ــ اتفاقا اینطوری بهتره قدر پولو بیشتر میدونی هی دلخوشکی آتیشش نمیزنی شونه ای بالاومیندازه و ازپنجره به بیرون نگاه میکنه.اتوبوس به راه میافته.تقریبا نیم ساعتی میگذره که نیما با همون کلافگی همیشگی شروع میکنه به غر زدن ــ روشنا پس چرا نمیرسیم؟؟ ــ از اینجا تا قم دوازده ساعت راهه ــ چــــــــــی؟ ــ مگه نمیدونستی ــ از اینجا تا مشهد دوساعته بعد تا قم دوازده ساعته؟ ــ نیما جان اون با هواپیماست این با اتوبوسه ــ روشنا غلط کردم.... قرص خواب اور داری؟ ــ نــیــما واقعا که فکر نمیکردم اینقدر سوسول باشی.. نیما صاف سرجاش میشینه ــ من سوسولم.کی گفته؟ ــ اخلاقت... ــ اصلا حالا که اینجوری شد تا برسیم قم من لام تا کام حرف نمیزنم ــ آ باریکلا پسرخــوب یاسمین مهرآتین 🌹 عاشقی قسمت_سی پنجم ساکمون رو برمیداریم و پایین میریم. نیما ــ اگه خدا بخواد بلاخره رسیدیم ــ بـــله ــ خوب بریم هتل؟ ــ اره بریم یه دو ساعتی استراحت کنیم بعد میریم حرم یه تاکسی میگیریم.به سمت هتل مورد نظرمون میریم وارد هتل میشیم.به مخض ورود به هتل نیما سرجا خشکش میزنه ــ اینجا چرا اینجوریه؟ به سمتش میرم ــ چجوریه؟ ــ خیلی کوچیکه ــ عزیزم یک ستاره هست.اون هتلایی که تو میرفتی چار ستاره بوده.درضمن اینجا شبی سی تو من میدی اون هتلا یه میلیون و نیم بــــاید تفاوت قیمت هاش حس بشه نه؟ سزش رو کمی تکون میده ــ قانع شدم               ★:★★ با نیما وارد حرم میشیم.هنوز چند قدم بیشتر برنداشتیم که یک لحظه یک  چهره آشنا از جلوم رد میشع... چشمام رو میبندم.چقدر قیافش آشنا بود... آره؛این همون خادمه هست که بهم چادر داد.بی توجه به نیما به سمت اون خادم میدوم... یاسمن مهرآتین 🌹
ششم به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم. خادم با تعجب به سمتم برمیگرده... اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد ــ کجا میری روشن؟ دور خودم میچرخم ــ مطمئنم خودش بود ــ کی؟ ــ همون که.... ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟ ــ نه.. نه...؛ با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم من ــ همون که نجاتم داد؟ نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه... ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم... و کم کم از من دور میشه... یاسمین مهرآتین خواندن_قسمت های قبلی و بعدی رمان به_کانال _ما بیاید🌹👇👇 عاشقی و هفتم با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟ رومو اازش برمیگردونم ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!! نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم... ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه منت هم میزاره نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه ــ یعنی اگه من نباشم؟؟ ــ تو بیخود میکنی نباشی... ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه ــ وقتی تو هستی نمیتونم ــ پس من میرم ــ بیخود... ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی ــ چـــرا ولی... ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ... یاسمین مهرآتین
عاشقی هشتم نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره بالبخند بهش خیره میشم ــ خسته نباشی نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن... ــ واقعا کـــه ــ شوخی کردم... ــ میگم نیما... ــ جان ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم... ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟ ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم ــ آخه روشنا من به تو چی بگم... ــ واسه چی؟ ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی ــ وایی اصلا حواسم نبود..‌ ــ بهشون نمیدیـــــا! ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟ ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن.... ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون.. ــ قسمت نهم نیما کلید رو توی در میندازه .در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟ ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟... دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم ــ چه خونه نقلی و قشنگیه.. ــ کوچیک نیس؟ ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟ ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم.... ــ چی؟؟ ــ حالا دیگه... چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم ــ خب من آماده هستم..... شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم.تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم. پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد... اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه... ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی شونه ای یالا میندازم ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار ــ خب خونه بدون مبل.... ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم. نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب... من ــ ســـوپــرایز!؟ ــ بعله... ــ خب؟ نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره... من ــ این چیه شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه ــ این که همـــون... ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش ــ رو طاقچه چطوره...؟ ــ عــــالیه... خواندن_قسمتهای_قبلی_و بعدی_رمان به کانال ما_بیاید👇👇 یاسمین مهرآتین