بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_دوم
تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا چندجا استراحت کردیم
یه جا که ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا جلوم حاضر شد
پشت سید بود که صداش درمیاورد
خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟
انقدر هیجانم بالا بود
انقدر خوشحال بود
دلم میخاست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم
یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی
-وووووییییی خیلی قشنگه
مرسی آقای
بعداز ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان
قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره خوشحال بودم خیلی خوشحال اخه با مرد زندگیم اینجام ظدم خادم شهدا😍
نویسنده: بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#نشانی عاشقی
#قسمت_سی ویکم
نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم
مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد
ــ چرا اینقد دیر کردید
من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه
ــ خب رفتیم خرید دیگه
ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو
ــ بعله
مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه...
ــ چی خریدین؟
نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه
ــ چادر عروس
مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه
ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست
من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام بهرجزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟
ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون.
نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا
ــ چی؟
ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل..
چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست
مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟
نیماــ حرف هرودومونه
مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین...
نیما ــ مهم نیست
اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره
ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟
یاسمین مهرآتین
#برای خواندن قسمت های قبلی و#بعدی رمان به کانال ما بیاید👇👇👇
#نشانی عاشقی
#قسمت_سی_دوم
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.دلم نمیخواد این روز آخری مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند.
باید آخرین تلاشم رو بکنم.
به سمت در خونه میرم.
دررو باز میکنم.مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند.
ــ سلام...
جوابی نمیشنوم.سمت مبل کنارشون میرم و میشینم.
بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟
مامان ــ مگه نمیدونستی...؛تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه..
من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری...؛امشب عقد من ونیماست دوست ندارم نیماتو بهترین شب زندگیش تنها باشه
مامان نیما نیشخندی میزنه
ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه
البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش....
من ــ این حرفاهم تکراریه.... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس . نه این حرفای خاله زنکی.
ــ به حرف حق که رسید میشه حرفای خاله زنکی؟
از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم
به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه
ــ چیه زبونت رو موش خورد
من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون.تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟من و نیما قراره مال هم باشیــم.بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشهـ... من تو ملاعام جلوه گری کنم.
درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من بااون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه من فقط متعلق به نیما نیستم.متعلق به هربی سر وپایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره.نیماهم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم.حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم .بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید...
دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم
یاسمن مهرآتین
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_دوم
#حق_الناس
روای مرتضی
منطقه حمص
درگیری ما با داعش بالا گرفته
تلفات ما بالا رفته بود
شنیده بودم بچه ها اومدن برای پاکسازی
دیروز که با مادر حرف میزدم میگفت علی هم برای پاکسازی اومده
خداکنه منطقه ما هم بیان
دلم برای برادرم تنگ شده
سه هفته است منطقه حمص هستیم
منطقه نیمه دردست
بچه ها میگفتن امشب بچه های پاک سازی بهمون تزریق میشن برای جنگ
ساعت ۸:۳۰ بود بچه ها رسیدن علی رو بین بچه های اعزامی دیدم
فرمانده داد زد
یاعلی بچه ها وقت برای دیدن زیاده
فعلا بریم سراغ خولی و حرمله
یکی از بچه ها گفت ان شالله میزنیم گردن دشمن عمه سادات رو میشکنیم💪💪💪همه یک صداویکدست فریاد یاحیدر سردادن
۱۲ساعت بکوب جنگیدن
داعش به عقب زد
عقب نشینی شیرین که شیرینیش مثل عسل بود
بعد از ۱۲ساعت قرار براین شد
به گروهای ۱۰نفره تقسیم بشیم
و بزنیم به دل دشمن
گرفتن حمص و حلب همزمانـ
یعنی فلج کردن کامل دشمن
بعد از نیم ساعت
با ذکر یا أمیرالمومنین مددی
به دل دشمن زدیم
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد
رمانهای زیبای مذهبی شهدایی👆
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_دوم
#ازدواج_صوری
از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد
آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم
بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن
شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن
بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم
تازه داشتم این خبر رو درک میکردم
که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت
"""رسول پورمراد"""""
بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم
وای خدایا چقدر جوان بود
الهی بمیرم برای خانواده اش
چند هفته بعد از شهادت
""""شهید رسول پورمراد """""
یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام
""""حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن
خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم
تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن
منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید
برام سخت بود باور این اوضاع
مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه
خدایا داره جهان به کجا میرسه😭
خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭😭
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_دوم🦋
💟 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💟 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💟 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💟 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💟 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💟 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💟 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💟 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💟 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد