eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
298 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده... خودم اینجام ولی دلم اونجا.... زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم. ــ خوش گذشت دخترم؟ ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت  من رواز آغوشش بیرون میاره ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛ ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس منو به سمت حموم هل میده ومیگع ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا به سمت حمام میرم ــ حالا کی قرار هست بیاد؟ ــ خاستگــار... با تعجب به سمتش برمیگردم ــ چیـــــ ؟ ــ وا خب گفتم که خاستگار ...                              ★★★ چایی رو جلوی همه میگیرم و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم. وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود... فکرم همش پیشه اون هست. به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن. وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد... یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن. تا دم در بدرقه اشون میکنیم. بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم... اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه... بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.  لیلی ــ عــــلو ــ منتظرم بودی؟ صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه  لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر... ــ برام خاستگار اومده😐 ــ چه خوبـــــ توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه .... ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد ــ چه بــد ــ کوفت... ــ خب کاری نداری؟؟ ـــ واااااااااا لیلی! ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده... اعصابم ازحرفاش خورد میشه.... ــ نه خیر!! ــ خب پس نمیگم ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ... ــ نه بابا بگم که چی بشه. ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو.... ــ پس میگم خودت گفتی.... ــ لیـــــــلی ــ باشه بابا من ــ خدافظ ــ حالا قهر نکن... ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی ــ دلت میاد؟ ــ اره... کاری نداری؟ ــ واه واه چقد تخس ــ خدافظ... ــ بروبابا یاسمـــین مهرآتین
وششم به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم. خادم با تعجب به سمتم برمیگرده... اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد ــ کجا میری روشن؟ دور خودم میچرخم ــ مطمئنم خودش بود ــ کی؟ ــ همون که.... ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟ ــ نه.. نه...؛ با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم من ــ همون که نجاتم داد؟ نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه... ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم... و کم کم از من دور میشه... یاسمین مهرآتین
ششم به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم. خادم با تعجب به سمتم برمیگرده... اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد ــ کجا میری روشن؟ دور خودم میچرخم ــ مطمئنم خودش بود ــ کی؟ ــ همون که.... ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟ ــ نه.. نه...؛ با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم من ــ همون که نجاتم داد؟ نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه... ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم... و کم کم از من دور میشه... یاسمین مهرآتین خواندن_قسمت های قبلی و بعدی رمان به_کانال _ما بیاید🌹👇👇 عاشقی و هفتم با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟ رومو اازش برمیگردونم ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!! نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم... ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه منت هم میزاره نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه ــ یعنی اگه من نباشم؟؟ ــ تو بیخود میکنی نباشی... ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه ــ وقتی تو هستی نمیتونم ــ پس من میرم ــ بیخود... ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی ــ چـــرا ولی... ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ... یاسمین مهرآتین
ونهم از خواب بیدار میشم.نیما زودتر ازمن رفته سرکار... از دیشب تاحالا فکرم مشغوله اینه که برا ناهار چی درست کنم...؛جالب ونجــاس که به جز ماکارونی چیز دیگه ای بلد نیستم درست کنم. صورتم رو آب میزنم و به سکت آشپزخونه ی یک وجبیمون میرم.شروع میکنم به درست کردن غذا میخوام روز اولی به نیما ثابت کنـــم که چه قدر کدبانوام .حالا روزای دیگه زیاد مهم نیست😚 نیم ساعتی بیشتر نمیگذره که صدای زنگ خونه بلند میشه باتعجب به سمت آیفون میرم. ــ کیه؟ ــ نیمام ــ نیما تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ دررو باز کن تا بهت بگم دررو باز میکنم وبه سمت در ورودی سالن میرم و منتظر نیما می ایستم نیما با چن تا پوشه که پر از برگه وارد خـــونه میشه نیما ـ  مژدگونی بده روشنا خانوم ــ چیشده؟؟ ــ یه کار جدید پیدا کردم ــ چی؟؟ ــ تو شرکت یکی از دوستام مترجم میشم ــ جدا؟؟ ــ بعله ــ خب خداروشکر... ــ این کتنا رو امروز ازمایشی براش ترجمه میکنم تا از پس فردا توی شرکتش مشغول بشم ــ خیلی عالیه به سمت اتاق میره نیما ــ ناهار چی داریم؟ ــ ماکارونی ــ پس این بوی سوخته  مال ماکارونیه... محکم توی سرم میزنم و به سمت اشپزخونه میرم ــ همش تقصیر توهه صدای زنگ خونه بلند میشه.با خوشحالی به سمت آیفون میرم.آخه قرار بود امروز نگار بیاد پیشم. میگفت براش یه خاستگـار اومده و میخواد درباره اش بامن صحبت کنـه نگار وارد خونه میشه با خوشحالی به سمتش میرم اما اثری از اون دختر سرحال و شاد،گذشته توی صورتش نمیبینم.باتعجب نگاش میکنم ــ کشتیات غرق شده خانوم؟  نگار با ناراحتی به سمت گوشه ای از خونه میره و میشینه ــ کاش کشتیای نداشته ام غرق میشد ــ چیشدع؟؟ ــ اون خاستگاری بود که دربارش باهات صحبت کردم ــ خب؟ ــ بهش جواب منفی دادم ــ اینکه ناراحتی نداره... ــ تهدیدم کرده ــ چـــی؟؟ ــ گفته اگه جواب مثبت ندم بلایی سرم میاره.. ــ غلط کرده.... از سرجام بلند میشم ــ پاشو... پاشو بریم پیش نیما ــ ولی... ــ ولی و اما نداره میریم پیش نیما و بهش میگیم سریع آماده میشم و با نگار از خونه بیرون میزنیم موبایلم رو از تو کیفم در میارم تا به نیما زنگ بزنم تقریبا رب ساعتی راه مونده که برسیم به شرکتی که نیما توش کار میکنه سرم توی موبایلم هست که یکهو صدای جیغ نگار بلند میشه ــ روشـــــــنا... و بعد صدای موتوری که با سرعت ازکنارمون رد میشه موبایل از دستم میفته و خودم میفتم روی زمین اول خنکای یک ماده روی سمت چپ صورتم و بعد سوزش بیش از اندازه دستم رو روی چشمم میگیرم و شروع به جیغ کشیدن میکنم ـــ ســــوختم...؛آی چشمم خــــدا....سوختممم هیچ چیز نمیشنوم و فقط وفقط جیغ میکشم یاسمن مهرآتین
اخرین قسمت چشمام رو باز میکــنــم.روی چشم چپم انگار یه پارچه ی سفید کشیدند به دور و برم دقت میکنم.سرم توی دستم و رنگ سفید کاشی ها فقط و فقط نشونگر یه چیزه... بیــمارستان دکتر بالای سرم میاد ــ چطوری خانوم غفوریان؟ ــ من اینجا چیکار میکنم؟؟ ــ یادت نمیاد؟؟ کم کم اتفاقایی که تو راه رفتن به شرکت نیما افتاد رو به یاد میارم... من ــ چشمم میسوخت دکتر ــ آره ولی دیگه نمیسوزه.... پارچه رو از روی چشمام برمیداره و یه پارچه ی دیگه به جاش میذاره ــ دکتر چشمم؟؟ لبخند ملیحی میزنه ــ هیچیش نیست از اتاق بیرون میره...با بی توجهی از جام بلند میشم و صاف میشینم.چشمم به ظرف استیلی که روی میز ِتخت هست میوفته... کم وبیش میتونم خودم رو توش ببینم خوردگی های صورتم زیاد نیستند... تازه دارم میفهمم چی شده... پارچه رو از روی چشمم کنار میکشم.با نا باوری به چشـم چپم نگـاه میکنم ــ ایــ..ن من نیــســتم نه این چشم من نیست از تخت پایین میامو با ضجه و داد و هوار به سمت در اتاق میرم ــ چشمم چیشــــــده .... یکی جوابــ بده سر چشمم چه بلایی اومـــده یکی از پرستارا به سمتم میاد و من رو محکم میگیره ــ چیزی نیست عزیزم چیزی نیست دستش روپس میزنم ــ چشمم چرا چشمم این شکلیــه هان؟؟ ــ چیزی نیست خوب میشه... صدای نیما رو از پشت سرم میشنوم ــ روشنــا... صدای قدم هاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه دست روی چشمم میگیرم ــ نه نیما نزدیک تر نیــا...برو... نیما دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا میبره ــ باشه عزیزم نمیــام...؛فقط اروم باش.... عینک آفتابیم رو برمیدارم و روی چشمم میزارم... مامان باناراحتی نگاهم میکنه ــ الهی مادر فدات بشه لبخند تلخی میزنم و هیچی نمیگم..روناک فقط گریه میکنه...وحتی یک کلمه هم از دهنش بیرون نمیاد مامان ــ عزیزم مطمئنی نمیخوای بری خونه خودت؟ ــ نیما اگه منو بااین قیافه ببینه.... ادامه نمیدم...چادرم رو سرمیکنم و با مامان از بیمارستان خارج میشیم... به سمت خونه میریم.... که یک لحظه جرقه ای به ذهنم میزنه... ــ مامان شما برید خونه منم میـــام                   ★★★ با صدای دادوهوار های نیما از خواب میپرم... حتما تاحالا احضاریه در خونش رســیده... میخوام از حام بلند شم که یکهو متوقف میشم.عینک آفتابیم رو فراموش کردم.عینک رو برمیدارم یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم روون میشه کی فکرش رومیکرد من یه روز این شکلی بشم....؟ عینک رو میزارم از اتاق بیرون میام.بااومدن من نیماهم ساکت میشه... فکر میکردم فقط نیما اومده اما جمعشون جمعه نیما مامانش نگار باباش ... همه هستند... نیما باغم نگاهم میکنه و احضاریه ی دادگاه برای طلاق رو که دستشه بالا میــاره ــ روشنــا این کار توئه؟ لبخند تلخی میزنــم ــ میبینم که خونوادگی اومدین...؛چیه میخواید حال زار منو ببینید که دلتون خنک بشه...؛ببینید این منم روشــنا خوبـــ نگاهم کنیـــد یه چشمم کوو شــدع مامان خانــوم من همونم که ازش بدت میومد...ببین و..خوشــحال باش...؛ رو به بابای نیــما میکنم... ــ ببین آقای بصیری...من همون دختره املم.الان امل تر شدم بااین قیافه ام نـــه؟ هیچکدوم از حرفام رو ازته دل نمیگم اما چاره ای نیــست برای خلاص کردن نیما ازدست خودم مجبورم.. بابای نیما ــ قبلا بهم میگفتی بابا... ــ دیگه نمیــگم چون دیگه من ونیما زن وشوهر نیستیم... نیما با حالت داد میگه ــ چی میگی روشـــن؟ ــ چیه مگه یه زندگی راحت بدون دغدغه نمیخواستی؟؟ برو...برو بزار مامانت به آرزوش برســه صورت مامان نیما رو اشک پرکرده ــ عزیزدلــم من اشتبــاه کردم...؛هممون اومــدیم تورو برگردونیم... سرم روتکــون میدم ــ دیگه فایده ای نــداره... نگار به سمتم میاد ــ  ما هممون اومدیم که یه خبر خوش بهت بدیــم اون کسی که رو صورتت اسیــد پاشید و باعث شد قرنیه ی چشمت از کار بیفته شاهیــن بود.همون مرتیکه که اومده بود خاستگاری من.... بعد ازاون کارش خودش خودش رو به پلیس معرفی کرد و خیلی پشیمونه... منم برای جبران این پشیمونیش یه پیشنهاد بهش دادم.... تو فقط قرنیه ی چشمت رو از دســت دادی که قابل اهدا هست...؛قرار شد شاهین قصاص بشه...و قرنیه ی یکی از چشماش رو به تــو بـــده...؛اونطوری همــه چی حل میشه چشمام رو باز میکنم.نیــما بالای سرم وایساده ــ ســلام خانوم خانوما ــ چشمم خوب شد؟ ــ بـــعــله... ــ یه آینه بهم بده... یه اینه از تو جیبش درمیاره و به سمتم میگیره.خودم روتوی آینه نگــاه میکنـم. ــ باورم نمیشه چشمم شده مثه روزه اول نیما میخنده ــ از روز اولم بهتــر با خوشــحال بهش خیره میشــم ــ دیگه طلاقم نمیدی؟ میخندم... ــ خیلی بی مزه ای صــدای در اتاق بلند میشه نگار و مردی که روی یکی از چشماش باند کشیــده شــده وارد میشن باورم نمیشه.نگار چادر سرکــرده ــ نگــار این خودتی؟ ــ آره خود خودمم ــ چه خوشگل شدی... چادرش رو کمی روی سرش جابه جا میکنه و لبخند میزنه؛مردی که کنارش