eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
295 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹نشانی عاشقی🌹  از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم. آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داشتم.تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه.قابه عکس قدیمی هست که من و رو ناک مامان و بابا توش هستیم.توی اون عکس من بغل مامان هستم و رو ناک توی بغل بابا. توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم بافکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم.یه دختر بامانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده.اخمهام وا میشه بالبخند میپرسم ــ شما؟ دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده ــ تو از دانشگاه هنری؟ ــ آره ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم.من لیلی هستم ــ منم روشنا غفوریانم ــ ترم اولی هستی؟ ــ اوهوم ــ من ترم چارم.از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا اقا که یکیش هم نامزد توئه... با تعجب نگاش میکنم ــ نامزد من؟ ــ وا!تعجب نداره که.... ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟ با لبخند مسخره ای بهم خیره میشع ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟ برو.... کل دانشگاه  شیرینیتون رو خوردن باکف دست به پیشونیم میکوبم. ــ من میدونستم هرچی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه لیلی بشکنی میزنه ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟ ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه ــ هر طورکه مایلی... یاسمین مهرآتین خواندن_قسمت های قبلی و بعدی رمان به کانال ما بیاید
  ‌ ❤️❣❤️ ❣ ❤️ •°•مرد و قولش•°• مادرم مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب میشه یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذار و... تا وقتی که شد با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من درست میکرد. می گفتم برای چی می کنی؟ راضی زحمت نیستم. می گفت: من به مادرت قول دادم. 👈شهید مصطفی چمران 📚افلاکیان ج4 ص7 ❤️ ❣ ❤️❣❤️ 🌿 🌾 🌸 🌱 🌺 🌴🍀 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🍀🍃🌸🍃🌺🍃🌷🌿🍃🌷
عاشقی ویکم نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد ــ چرا اینقد دیر کردید من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه ــ خب رفتیم خرید دیگه ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو ــ بعله مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه... ــ چی خریدین؟ نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه ــ چادر عروس مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام بهرجزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟ ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون. نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا ــ چی؟ ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل.. چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟ نیماــ حرف هرودومونه مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین... نیما ــ مهم نیست اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟ یاسمین مهرآتین خواندن قسمت های قبلی و رمان به کانال ما بیاید👇👇👇 عاشقی چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.دلم نمیخواد این روز آخری  مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند. باید آخرین تلاشم رو بکنم. به سمت در خونه میرم. دررو باز میکنم.مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند. ــ سلام... جوابی نمیشنوم.سمت مبل کنارشون میرم و میشینم. بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟   مامان ــ مگه نمیدونستی...؛تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه.. من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری...؛امشب عقد من ونیماست دوست ندارم نیماتو بهترین شب زندگیش تنها باشه مامان نیما نیشخندی میزنه ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش.... من ــ این حرفاهم تکراریه.... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس . نه این حرفای خاله زنکی. ــ  به حرف حق که رسید میشه  حرفای خاله زنکی؟ از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه ــ چیه زبونت رو موش خورد من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون.تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟من و نیما قراره مال هم باشیــم.بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشهـ... من تو ملاعام جلوه گری کنم. درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من بااون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه   من فقط متعلق به نیما نیستم.متعلق به هربی سر وپایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره.نیماهم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم.حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم .بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید... دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم یاسمن مهرآتین
ششم به سمتش میدوم و محکم روی شونش میزنم. خادم با تعجب به سمتم برمیگرده... اما این اونی نیست که من دیدم.سریع ازش عذر خواهی میکنم و حیرون و سرگردون دنبااش میگردم.نیما سریع به سمتم میاد ــ کجا میری روشن؟ دور خودم میچرخم ــ مطمئنم خودش بود ــ کی؟ ــ همون که.... ــ کی؟ اذیتت کرده بود؟ ــ نه.. نه...؛ با کلافگی چادرم رو جلو عقب میکنم من ــ همون که نجاتم داد؟ نیما گیج و مبهوت به من نگاه میکنه... ــ حالت خوب نیستا....؛بزار یه لیوان اب برات بیارم... و کم کم از من دور میشه... یاسمین مهرآتین خواندن_قسمت های قبلی و بعدی رمان به_کانال _ما بیاید🌹👇👇 عاشقی و هفتم با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟ رومو اازش برمیگردونم ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!! نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم... ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه منت هم میزاره نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه ــ یعنی اگه من نباشم؟؟ ــ تو بیخود میکنی نباشی... ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه ــ وقتی تو هستی نمیتونم ــ پس من میرم ــ بیخود... ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی ــ چـــرا ولی... ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ... یاسمین مهرآتین
عاشقی هشتم نیما ساک هارو از اتوبوس پایین میاره بالبخند بهش خیره میشم ــ خسته نباشی نیما ــ به جای این حرفا یکم کمک کن... ــ واقعا کـــه ــ شوخی کردم... ــ میگم نیما... ــ جان ــ خوب شد با همه قهریم وگرنه باید برا همه سوغاتی می اوردیم... ــ برا کسی که چیزی نیاوردی؟ ــ فقط برا مامانم و روناک تسبیح اوردم ــ آخه روشنا من به تو چی بگم... ــ واسه چی؟ ــ ما به همه گفتیم داریم میریم شمال.بعد جنابعالی رفتی تسبیح خریدی ــ وایی اصلا حواسم نبود..‌ ــ بهشون نمیدیـــــا! ــ خیله خب.نمیدم ـ خب یه آژانس بگیریم؟ ــ دو قدم راه که آژانس نمیگیرن.... ــ نه بابا داری پیشرفت میکنی آقا نیمــــا ــ به نگار گفتم بیاد دنبالمون.. ــ قسمت نهم نیما کلید رو توی در میندازه .در باز میشه.نیما باتردید به من نگاه میکنه ــ مطمئنی بعد از دیدن این کلبه خرابه بازم به زندگی با من ادامه میدی؟؟ ــ مطمئنی قرصاتو خوردی؟؟... دررو باز میکنه و وارد خونه میشم.لبخندی میزنم ــ چه خونه نقلی و قشنگیه.. ــ کوچیک نیس؟ ــ برا دو تا آدم بزرگم هست...؛چرا وسایلو توش نچیدی؟ ــ خواستم به سلیقه تو باشه البته یه سوپرایزم واست دارم.... ــ چی؟؟ ــ حالا دیگه... چادرم رو در میارم و روی اپن میزارم ــ خب من آماده هستم..... شروع میکنیم به چیدن وسایل توی خونـــه...؛دوتا قالی نه متری کف خونه رو میپوشونه.البته یه مقدار اضافه میاد که با موکت میپوشونیم.تلوزیون کوچیکمون رو روی یه میز ساده توی حال میزاریم. پنجره هاروهم پرده های ساده ی سفید رنگ میپوشونند نه از میز ناهار خوری و نه از مبل هیچ خبری نیست دیوار هاهم یکم خوردگی داره ولی خدارو شکر رنگ زده است.اونم چه رنگی!سبز پسته ای با پس اندازی من ونیما و البته یکم هم کمک مامانم بهتر از این خونه گیرمون نمیومد... اما من به همین هم راضیم!....؛نیما رو به من میکنه... ــ مبل رو حتما باید بخریم حتی اگه شده قسطی شونه ای یالا میندازم ــ هرطور راحتی.ولی قبلش فکر جیبت رو هم بکن و خرج اضافی رو دستمون نذار ــ خب خونه بدون مبل.... ــ نیما الان زوده...بزار یه پس اندازی جمع کنیم یکم کار کنیم اونوقت یه فکری هم برامبل میکنیم. نیماــ حالا این چیزا رو بی خیال بریم سر اصل مطلب... من ــ ســـوپــرایز!؟ ــ بعله... ــ خب؟ نیما از توی اتاق یک قاب روزنامه پیچ شده بیرون میاره... من ــ این چیه شروع میکنه به باز کردن روزنامه...؛از تعجب چشمام گرد میشه ــ این که همـــون... ــ همون کار نقاشی رو شیشه اول ترم ــ من فکر کردم مثه بقیه گذاشتی تو نمایشگاه واسه فروش ــ نچ... این ارزش خیلی بالا تر از این حرفاس..حالا به نظرت کجا بزارمیش ــ رو طاقچه چطوره...؟ ــ عــــالیه... خواندن_قسمتهای_قبلی_و بعدی_رمان به کانال ما_بیاید👇👇 یاسمین مهرآتین
بسم رب العشاق یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا من نمیخواستم تو وارد بازی بشی اما عشقت نذاشت عاشقت شدم با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی حلالم کن بانو 😳😳😳😳 محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم نشستم روی زمین کنارش اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا _نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢 خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ رمان های زیبای شهدایی👆 خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ما باشید👆 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ بسم رب العشاق بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز حس میکردم مریضم رفتم دکتر که فهمیدم مادر شدم هم خوشحال بودم هم ناراحت محمد چی اون بچه میخواد یعنی امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن تو اتاق داشتم حاضر میشدم محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی سعی میکرد آروم حرف بزنه حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم نشستم رو تخت و زدم زیر گریه از صدای گریه ام وارد اتاق شد محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟ -تو چیو از من پنهان میکنی محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم آخرشب که بلند شدیم علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم محمد:روز مرگم من تنها اما کاش همین کفنم بشه علی:این چه حرفیه محمد:ما بریم شب بخیر اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ رمان های زیبای شهدایی
بسم رب العشاق با تمام توهین های مادر موندم محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد رفتم پیشش نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو محمدمن تموم کرد 😭😭😭😭😭😭 دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم _محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا 😭😭😭😭 مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست با فاطمه علی رفتیم خونه کمدش باز کردم با گریه یه نامه دیدم نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن به نام خدا یسنای عزیزم سلام دلم برات تنگ شده خانمم زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم تو ۱۵سالت بود من ۲۱ ایام ولادت امام رضا بود دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم اما سرم گیج رفت تنهایی رفتم دکتر بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست ۵-۶ساله منو از بین میبره یسنا خیلی بودا عاشقت بودم اما بهت میگفتم آجی کوچولو یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن و بند دل منم پاره میشد یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی داشتم دیونه میشدم اما بالاخره اومدم خواستگاریت قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم یسنا چشمای عاشقت عشق پنهان خودم منو لو داد اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم یسنا نمیخواستم اشکت ببینم دوست دارم محمد کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم انقدر زجه زدم که از حال رفتم نام نویسنده:بانو....ش ادامه دارد🚶🌹 رمان های زیبای مذهبی خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ما باشید👆 بسم رب العشاق رواے فاطمه داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم یهو از جیغ های یسنا رفتم ‌ پیشش بچم تو شوک رفت بعداز ۵ساعت به هوش اومد اما ساکت کلامی با کسی حرف نمیزد تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت هرروز با مادرش بهش سر میزدیم آلبوم عروسیم یا عروسیش اما یسنا ساکت انگار لال به دنیا اومده روزها به ماه ها تبدیل شد اما یسنا همچنان ساکت بود تو همین حین پدرش سکته کرد 😞😞 نام نویسنده:بانو......ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 رمان های زیبای مذهبی
بسم رب العشاق بعد از رفتن علی پلک رو هم نذاشتم فکرم درگیره یسنا و علی بود. دیروز دکترش میگفت نیاز به یک شوک اساسی داره😔 آخه چه شوکی!! یهو با صدای اذان به خودم اومدم اذان شد نمازم خوندم سر جانماز فقط برای یسنا دعا میکردم بعد از نماز یه ساعت خوابیدم ساعت ۶:۳۰از خواب پاشدم محمد فنقلی حاضر کردم رفتیم حوزه اول رفتم اتاق کودک محمد گذاشتم اونجا اسم مسئول اتاق کودک مریم بود از دوستای منو یسنا مریم در حالی که خیلی تو فکر بود :فاطمه انتراک میشه بیا حرف بزنیم -باشه عزیزم کلاس که تموم شد رفتم پیش مریم جان مریم :فاطمه همسر مدافع حرم داشتن سخته ؟ -برات خواستگار مدافع حرم اومده ؟ مریم :اوهوم -مریم مدافع شغل نیست یه ویژگیه فردا و پس فردا ان شالله داعش ازبین بره همه اینا برمیگردن سر خونه زندگیشون اما تا این زمان باید صبور باشی ببین مریم اگه بجای امتیازی زمینی مثل پول و مقام دنبال یه مردی مدافع بی بی مرده مریم الان مرد کمه مریم :اوهوم راستی یسنا چطوریه ؟ -مثل قبل من دیگه کلاس ندارم برم دیدن یسنا مریم :وایستا من زنگ بزنم خواهرم باهم بریم -باشه اتفاقا مریم تو همون بیمارستان یه آقایی هست که جانباز مدافع حرمه علی میگفت همرزم برادر شوهرمه موج انفجار گرفته ایشونو، میخای زنگ بزنم به خانمش باهاش صحبت کنی؟ مریم :وای چندساله خانمش؟ ۲۲-۲۳ مریم :بعد مونده؟ -آره میگه عباس الان واقعا عباس شده بیشتر از قبل دوسش دارم مریم :باشه میشه زنگ بزنی شماره خانم فلاح گرفتم الو سلام مرضیه جان خوبی؟ عباس آقا خوبه ؟ مرضیه:.......... -مرضیه جانم میتونی بیای بیمارستان ببینمت البته یکی از دوستامم هست مرضیه :........... ‌_باشه عزیزم یاعلی مریم گفت من یه ساعت دیگه بیمارستانم مریم :اوهوم پس بریم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ادامه دارد 📝 رمان های زیبای مذهبی شهدایی👆 خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ما باشید🌹👆 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم رب العشاق دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید با علی جان حرف میزدیم -علی جان قدم نو رسیده مبارک علی:داداش دیگه نورسیده نیست ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه و منتظر عمو -علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده شما بیخبری -چی ؟ علی:شوهر یسنا فوت کرده یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه داداش به کمکت احتیاج داره -شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟ علی:شما از کجا میدونی -یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش منم دنبال ماموریت خارجی افتادم اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه حالا چرا فوت کرد؟ علی: تو سرش تومور داشت داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد -بذار این دوره تمام بشه نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد📝 🚫کپی فقط با آیدی و اسم مجاز است 🚫 بسم رب العشاق روای فاطمه الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم دلم برای علی تنگ شده دیروز محمد بردم واکسن بزنه ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد فقط ونگ زد کاش علی بود آرومش میکرد علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست خیلی عالیه ☺️☺️ مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟ -آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم مادر:آره عزیزم از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد علی میگفت با داداش حرف زده برگرده تا یسنا ببینه نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫 رمان های زیبای شهدایی مذهبی 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ماباشید👆👆👆
بسم رب العشاق باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده خیلی خوشحال شدم قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید وارد اتاق شدیم یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱‌بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود رسیدیم به خونه آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟ یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان چادر یسنا سرش کردم زیر بازوش گرفتم وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش محمدم پاشو پاشو ببین چه داغونم پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی پاشوووو محمد پاشو بچه ام گرفتی خودتم تنهام گذاشتی پاشو یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره و یسنا امروز مرخص است نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامهــ دارد 📝 رمان های زیبای مذهبی شهدایی👆 خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ما باشید👆🌹 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💠 در محضـــر شهیـــد.... ✍یک بار از من پرسید: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟ گفتم: از همان ابتدای زمانی ڪه حقوقم را میگیرم؛ منتظرم ڪه موعد بعدی پرداخت حقوق ڪی میرسه! 🍁آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را ڪه به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، ڪمی از آن را امام زمان(عج) می کشیدند ایشان تا حالا کرده بودند، امـام منتظـر نــدارد.😔
پاره پاره کردن ایران جنگ روسری راه انداخته اند .... غافل از اینکه ما برای حفظ جمهوری اسلامی سر می دهیم ... امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند..