YEKNET.IR - Banifatemeh-Shab 11 Moharam1396-002.mp3
2.83M
🔳 #زمزمه #شام_غریبان #محرم
🌴یه روز یه باغبون بود
🌴که خیلی مهربون بود
🎤 #بنی #فاطمه
مداحی آنلاین - یا رسول الله علت خلقتی - بنی فاطمه.mp3
2.23M
🌸 #محمد_پیامبر_وحدت
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
🌸 #میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)
💐یا رسول الله علت خلقتی
💐یا رسول الله آیه رحمتی
🎤 #بنی #فاطمه
👏 #سرود
🌷🌹🌹🌹
YEKNET.IR - sorood 1 - milad peyambar va imam sadegh1398 - banifatemeh.mp3
6.19M
🌸 #میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
🌸 #محمد_پیامبر_وحدت
💐عزیز عالم اومده
💐شرف آدم اومده
🎤 #بنی #فاطمه
👏 #سرود
👌فوق زیبا
مداحی آنلاین - منم اونکه بیچارم و هر چی که دارم - بنی فاطمه.mp3
2.72M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃منم اونکه بیچارم و هر چی که دارم
🍃از همین اشکا گرفتم
🎤 #بنی #فاطمه
⏯ #واحد
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم🦋
💟 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💟 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💟 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💟 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💟 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💟 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💟 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💟 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💟 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💟 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💟 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده:
چهره ها تکیده در #غبار با #زخم جانسوز #عطش روی #لب و #طعم گرم التهاب که تحفه ی #آفتاب است برای کالبدهای بی #رمق، تنها نقش صامت این لحظات جانگداز ، #اشباح سیاهی هستند که لحظه به لحظه نزدیک می شوند تا آخرین #تیر_خلاص را بر #پاکترین موجودات خدا نشانه روند ، آنها قصد #جانها را کرده اند ، نه نای #نالیدن مانده و نه رمقی برای #نجات پیدا کردن، این لحظات واپسین تنها رقص #قلم بر صفحه ی کاغذ است که با اشاره ی #انگشتانی بی جان مجال #خودنمایی می یابد و می نویسد برای آینده ای که در حوالی #نزدیکی است :
امروز روز #پنجم است که در #محاصره هستیم .
#آب را #جیره بندی کرده ایم .
#نان را #جیره بندی کرده ایم .
#عطش همه را #هلاک کرده است .
همه را جز #شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند .
دیگر #شهدا تشنه نیستند .
فدای #لب تشنه ات پسر #فاطمه
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
تو بگو عاقبت شما
🌴 ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امروزم را به نام تو #متبرک می کنم
#شهید_والامقام
#یحیی_صالحی
#صبحتون _شهدایی🌷
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) می فرمایند:
«... یَا فَاطِمَةُ الْبُشْرَى فَلَکِ عِنْدَ اللَّهِ مَقَامٌ مَحْمُودٌ تَشْفَعِینَ فِیهِ لِمُحِبِّیکِ وَ شِیعَتِک؛
اى #فاطمه(سلام الله علیها) مژده باد! که در پیشگاه خدا مقامى شایسته دارى که در آن مقام براى دوستان و شیعیانت شفاعت می کنى.»
📚بحارالانوار، ج 76، ص 359.
مگر می شود، دلت داغدار آن گلبرگِ نیلی باشد و اشکانت منتقم مادر را تمنا نکند؟!
یا فاطر بِحقّ فاطِمه عجّل لولیّک الفَرج...
🖤🖤🖤